جدول جو
جدول جو

معنی ریق - جستجوی لغت در جدول جو

ریق
آب دهان، قوه، رمق، باقی ماندۀ جان
تصویری از ریق
تصویر ریق
فرهنگ فارسی عمید
ریق
(تَلْ)
ریخته شدن آب و خون و جز آن. (ناظم الاطباء). ریخته شدن: راق الماء. (منتهی الارب). جاری شدن و ریخته شدن آب بر روی زمین از پایاب و مانند آن. (از اقرب الموارد) ، درخشیدن و نمایان گردیدن سراب بر روی زمین. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). درخشیدن سراب. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) ، به اندک باران رسیدن (از اضداد است). (منتهی الارب) ، درخشیدن چیزی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ریق
(ریق)
آب دهن. ج، اریاق. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (غیاث اللغات) :
زانکه مؤمن خورد بگزیده نبات
تا چو نحلی گشت ریق او حیات.
مولوی.
، اول هر چیز و بهتر آن. و از آن است: ریق الشباب و ریق المطر. (از دهار) (ازاقرب الموارد) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، بقیۀ جان. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رمق. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، قوت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد)، اول چیزی که در صبح شخص می خورد و می آشامد (ناظم الاطباء). ناشتایی. ناشتا. (یادداشت مؤلف). ناشتا که به هندی نهار گویند. (غیاث اللغات).
- بر ریق، علی ریق. علی الریق. ناشتا. (یادداشت مؤلف) : چون از خانی برکشندو آن را (آب را) به برف یا به حیله سرد کنند آن را بر ریق نباید خورد که معده را بزند. (الابنیه عن حقایق الادویه). اگر عمر یابد و دست از شراب پیوسته که بیشتر بر ریق می خورد بدارد و بنداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 529). همه را بیامیزند و هر روزی بکار دارند بر ریق. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر بر ریق خورند (جوز را) قی آرد و زبان سنگی کند و دردسر کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- علی الریق، ناشتایی. خلاء معده. (ناظم الاطباء). بر ریق. ناشتا. (یادداشت مؤلف) : انا علی الریق، بر نهارم. (بحر الجواهر).
- علی ریق نفسی، ناشتا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ریق
بقیه جان، قوه
تصویری از ریق
تصویر ریق
فرهنگ لغت هوشیار
ریق
((رِ))
ناشتا
تصویری از ریق
تصویر ریق
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حریق
تصویر حریق
آتش سوزی، آتش گرفتن دکان، خانه یا جای دیگر به صورت ناخواسته، حریق
فرهنگ فارسی عمید
(اُ رَ)
موضعی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ خِ)
نمایان شدن و درخشیدن سراب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). روان شدن و جنبیدن و درخشیدن سراب روی زمین. (از اقرب الموارد). روان شدن و جنبیدن سراب روی زمین. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ)
ابن نعمان بن منذر. برادر حرقه است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ)
گزنه. انجره. قریس. قریص. بنات النار.
- حریق املس. رجوع به این کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(اُ رَ)
مصغر اورق. اشترک خاکسترگون. وریق: جأنا بام ّالرﱡبیق علی اریق، آورد بما بلای عظیم بر اریق (از قول شخصی که غولی را بر شتر اورق دید). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
درخشیدن چیزی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بروق. و رجوع به بروق شود.
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ)
ابن عیاض بن خویلد هذلی. شاعری است از عرب. (از منتهی الارب) (از المعرب جوالیقی)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
زمین پست علفناک. خرق، باد سرد که سخت وزد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). باد که خیمه برکند. (مهذب الاسماء) :
قدر فندق افکنم بندق خریق
بندقم در فصل صد چون منجنیق.
مولوی.
، باد نرم و سست، باد بازگردنده، وزنده به استمرار. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (ازلسان العرب) (از اقرب الموارد) ، باد دیروزنده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، چاه که سرش شکسته شده باشد از آب. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خرائق، خرق، آب راهۀ آبی که گود نبودو خالی از درخت نباشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، گشادگی وادی در آنجای که منتهی میشود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
آتش سوز. (ربنجنی). آتش سوزان. (دهار) (ترجمان عادل بن علی) :
یار بادت توفیق روزبهی با تو رفیق
دوستت باد حریق دشمنت غیشه و نال.
رودکی.
، سوزش، سوختۀ به آتش. ج، حرقی ̍. سوخته شده. سوخته، آتش سوزان. سوزنده، آتش زبانه کشنده. (غیاث). شعله. اشتعال آتش، آتش جهنم، آواز دندان که برهم سایند.
- حریق جنگ، آتش جنگ.
- حریق زده، کسی که دارائی خویش در آتش سوزی از دست داده باشد
لغت نامه دهخدا
(خِرْ ری)
مرد بسیار باسخاوت و جوانمرد و ظریف در سخاوت، مرد نیکوخوی کریم. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ رَهْ)
دهی از بخش چگنی شهرستان خرم آباد. دارای 300 تن سکنه. آب آن از چشمۀ دوره و محصول عمده آنجا غلات و حبوب و لبنیات و صنایع دستی زنان سیاه چادر و جل بافی است. راه آن ماشین رو و ساکنان آن از طایفۀ بهرامی و چادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
ریخو، (ناظم الاطباء)، ریغو، ریخو، آنکه ماسکه سست دارد، (یادداشت مؤلف)، شخصی که شکمش خودبخود برود، (آنندراج)، مجازاًسخت ضعیف و نحیف و لاغر، رجوع به ریخو و ریغو شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
ریقه. آب دهن و هی اخص من الریق. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ گَ دَ)
ریدن. (آنندراج). تغوط. ریستن. (یادداشت مؤلف) :
خویش را آلودۀ مردار دنیا چون کنم
من که کون همتم ریقی بر این دنیا زده ست.
ملا فوقی یزدی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از راق
تصویر راق
ارتقا یابنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رایق
تصویر رایق
خالص، پسندیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریق زدن
تصویر ریق زدن
ریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خریق
تصویر خریق
زمین پست علفناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حریق
تصویر حریق
آتش سوز، سوزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بریق
تصویر بریق
درخشندگی وتابش برق که از ابر جهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریقو
تصویر ریقو
ضعیف و ناتوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریقه
تصویر ریقه
مانده جان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربق
تصویر ربق
ریسمان بند، گوشه، دسته دسته چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حریق
تصویر حریق
((حَ))
سوزش، زبانه آتش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رقیق
تصویر رقیق
کم مایه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رفیق
تصویر رفیق
دوست، همدل، همراه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رزق
تصویر رزق
روزی
فرهنگ واژه فارسی سره
آتش سوزی، سوختن، زبانه آتش، شعله آتش، سوخته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی بازی کودکانه با خرده سنگ
فرهنگ گویش مازندرانی