زمین بلند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). جای بلند. (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 54). بالاواره. بالا. (مهذب الاسماء) ، هر راه گشادۀ میان دو کوه یا هر راه که باشد یاراه گشاده در کوه، کوه بلند، آب راهۀ وادی از جای بلند. ج، ریاع. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
زمین بلند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). جای بلند. (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 54). بالاواره. بالا. (مهذب الاسماء) ، هر راه گشادۀ میان دو کوه یا هر راه که باشد یاراه گشاده در کوه، کوه بلند، آب راهۀ وادی از جای بلند. ج، ریاع. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
اول هرچیزی و افضل آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، اول جوانی. (دهار) ، روشنی چاشت و خوبی درخش آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، جواب، گویند: لیس له ریع، ای جواب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، جنبش و درخش سراب. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). اول سراب. (دهار) ، ترس و بیم. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، فزونی آستین زره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، فزونی هر چیزی مانند خمیر آرد و جز آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). افزونی و برکت و گوالیدگی. (ناظم الاطباء). نماء. زیادت. فضل. گوالش. عوام به غلط گویند: ’آرد ری می کند’ و صحیح آن ریع است. افزونی وزن آرد چون نان کنند. افزونی وزن برنج چون پلاو سازند و جز آن: این آرد هرمنی نیم من ریع دارد. (یادداشت مؤلف). دخل. (نصاب الصبیان) (یادداشت مؤلف). نمو کردن. بالا آمدن. برآمدگی (خمیر، برنج پخته و مانند آن). (فرهنگ فارسی معین). گاه این افزونی درباره حاصل و غله نیز بکار رودو بر زمینی که کشت آن حاصل بیشتر دهد نیز اطلاق شود: ریعی دارد چنانکه از یک من تخم هزار من دخل باشد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 135). زمین آن جایگاه ریعی نیکو و از همه گونه میوه ها باشد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 148). هوای این ناحیت سردسیر معتدل است و غله... ریعی عظیم دارد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 128). ریع حشمت زمین دولت را حاصل از دست ابروار تو باد. مسعودسعد. تو چه کردی جهد کان با تو نگشت تو چه کاریدی که نامد ریع کشت. مولوی. جز پشیمانی نباشد ریع او جز خسارت پیش نارد بیع او. مولوی. در توکل هیچ نبود احتیاج فارغی از نقص ریع و از خراج. مولوی. - ریع دادن، افزون شدن. گوالش یافتن. فزون گشتن. ثمر دادن: تخم از من گیر تا ریعی دهد با پر من پر که تیر آن سو جهد. مولوی. ، برج کبوتران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد) ، پشتۀ بلند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تل. (اقرب الموارد). جای بلند کوه. (دهار)
اول هرچیزی و افضل آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، اول جوانی. (دهار) ، روشنی چاشت و خوبی درخش آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، جواب، گویند: لیس له ریع، ای جواب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، جنبش و درخش سراب. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). اول سراب. (دهار) ، ترس و بیم. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، فزونی آستین زره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، فزونی هر چیزی مانند خمیر آرد و جز آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). افزونی و برکت و گوالیدگی. (ناظم الاطباء). نماء. زیادت. فضل. گوالش. عوام به غلط گویند: ’آرد ری می کند’ و صحیح آن ریع است. افزونی وزن آرد چون نان کنند. افزونی وزن برنج چون پلاو سازند و جز آن: این آرد هرمنی نیم من ریع دارد. (یادداشت مؤلف). دخل. (نصاب الصبیان) (یادداشت مؤلف). نمو کردن. بالا آمدن. برآمدگی (خمیر، برنج پخته و مانند آن). (فرهنگ فارسی معین). گاه این افزونی درباره حاصل و غله نیز بکار رودو بر زمینی که کشت آن حاصل بیشتر دهد نیز اطلاق شود: ریعی دارد چنانکه از یک من تخم هزار من دخل باشد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 135). زمین آن جایگاه ریعی نیکو و از همه گونه میوه ها باشد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 148). هوای این ناحیت سردسیر معتدل است و غله... ریعی عظیم دارد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 128). ریع حشمت زمین دولت را حاصل از دست ابروار تو باد. مسعودسعد. تو چه کردی جهد کان با تو نگشت تو چه کاریدی که نامد ریع کشت. مولوی. جز پشیمانی نباشد ریع او جز خسارت پیش نارد بیع او. مولوی. در توکل هیچ نبود احتیاج فارغی از نقص ریع و از خراج. مولوی. - ریع دادن، افزون شدن. گوالش یافتن. فزون گشتن. ثمر دادن: تخم از من گیر تا ریعی دهد با پَرِ من پر که تیر آن سو جهد. مولوی. ، برج کبوتران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد) ، پشتۀ بلند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تل. (اقرب الموارد). جای بلند کوه. (دهار)
اول هر چیزی و بهتر آن، و منه ریعان الشباب و ریعان السراب، نمایش آن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از غیاث اللغات) (از اقرب الموارد). - ریعان الشباب، ریق الشباب. اول جوانی. (مهذب الاسماء). - ریعان سراب، اضطراب آن. جنبش آن. لرزش و درخشش آن. (یادداشت مؤلف). - ریعان شباب یا جوانی، اول جوانی. روق. شرخ. عنفوان. (یادداشت مؤلف) : این پسر هنوز از باغ زندگانی بر نخورده و از ریعان جوانی تمتع نیافته. (گلستان). اول ریعان شباب که هنگام استحکام قواعد فضایل و آداب بود. (تاریخ جهانگشای جوینی)
اول هر چیزی و بهتر آن، و منه ریعان الشباب و ریعان السراب، نمایش آن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از غیاث اللغات) (از اقرب الموارد). - ریعان الشباب، ریق الشباب. اول جوانی. (مهذب الاسماء). - ریعان سراب، اضطراب آن. جنبش آن. لرزش و درخشش آن. (یادداشت مؤلف). - ریعان شباب یا جوانی، اول جوانی. روق. شَرخ. عنفوان. (یادداشت مؤلف) : این پسر هنوز از باغ زندگانی بر نخورده و از ریعان جوانی تمتع نیافته. (گلستان). اول ریعان شباب که هنگام استحکام قواعد فضایل و آداب بود. (تاریخ جهانگشای جوینی)
تیزرو. شتاب رو. سبک سیر. ذروع. فرس ذریع، اسب سبک سیر و تیزرو و فراخ گام و همچنین است بعیر ذریع، فراخ گام. واسعالخطو. و در صفت رسول صلوات اﷲعلیه آمده است، کان ذریعالمشی، ای واسعالخطو، امر فراخ و وسیع، مرگی. مرگامرگی. وبا. موت فاشی، تند. سریع. بشتاب. تیز. زود. ناگهانی. قتل ذریع، قتل سریع. اکل ذریع، خوردنی بشتاب و بسیار. و فی الحدیث: فأکل اکلاً ذریعاً، ای سریعاً و کثیراً، شفیع. خواهشگر، وسیله. (مهذب الاسماء). دست آویز. ذریعه، موت ذریع، مرگی فاش. (مهذب الاسماء)
تیزرو. شتاب رو. سبک سیر. ذروع. فرس ذریع، اسب سبک سیر و تیزرو و فراخ گام و همچنین است بعیر ذریع، فراخ گام. واسعالخطو. و در صفت رسول صلوات اﷲعلیه آمده است، کان ذریعالمشی، ای واسعالخطو، امر فراخ و وسیع، مرگی. مرگامرگی. وبا. موت فاشی، تند. سریع. بشتاب. تیز. زود. ناگهانی. قتل ذریع، قتل سریع. اکل ذریع، خوردنی بشتاب و بسیار. و فی الحدیث: فأکل اکلاً ذریعاً، ای سریعاً و کثیراً، شفیع. خواهشگر، وسیله. (مهذب الاسماء). دست آویز. ذریعه، موت ذریع، مرگی فاش. (مهذب الاسماء)
تافغیت. نبات عصفر. قرطم بهرم. بهرمان. احریض. مریق. (یادداشت بخط مؤلف) : عصفر است و گفته شود صاحب مفرده گوید که نوعی از خر شف است که به زبان بربری تافغیت خوانند. (اختیارات بدیعی)
تافغیت. نبات عصفر. قرطم بهرم. بهرمان. احریض. مریق. (یادداشت بخط مؤلف) : عصفر است و گفته شود صاحب مفرده گوید که نوعی از خر شف است که به زبان بربری تافغیت خوانند. (اختیارات بدیعی)