جدول جو
جدول جو

معنی ریسانی - جستجوی لغت در جدول جو

ریسانی
منسوب است به ریسان که انتساب اجدادی است، (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رخسانا
تصویر رخسانا
(دخترانه)
رکسانه، روشنک، از شخصیتهای شاهنامه، نام دختر داراب و همسر اسکندر مقدونی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خراسانی
تصویر خراسانی
مربوط به خراسان مثلاً موسیقی خراسانی، از مردم خراسان، در علوم ادبی در ادبیات فارسی، سبکی که دارای ویژگی هایی چون سادگی الفاظ، روانی عبارات، خالی بودن مضامین از تخیلات دورازذهن و مقید نبودن به صنایع بدیعی است مانند اشعار رودکی، عنصری، فرخی و منوچهری، سبک ترکستانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریحانی
تصویر ریحانی
در خوشنویسی، از خطوط اسلامی شبیه نسخ، اختراع ابن بواب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ایرانی
تصویر ایرانی
مربوط به ایران، از مردم ایران، تهیه شده در ایران، مجموعه ای از زبان های هند و ایرانی، شامل زبان های اوستایی، فارسی باستان، فارسی میانه، سغدی، پهلوی، تاجیکی، پشتو، بلوچی، کردی و فارسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حیوانی
تصویر حیوانی
مربوط به حیوان مانند حیوان، حیوان بودن
فرهنگ فارسی عمید
قسمی از برد. (یادداشت مؤلف). گویا نوعی پارچه بوده است که در میسان از بلاد مصر می بافته اند: از وی (از روم جامۀ دیبا و سندس و میسانی و طنفسه و جوراب وشلوار بندهای با قیمت بسیار خیزد. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(لَ مَ / مِ خوَرْ / خُرْ دَ)
رشتن کنانیدن، انگیختن و تحریک و ترغیب کردن، سعی کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
در حال ریشتن (رشتن)، (یادداشت مؤلف)، رجوع به ریسیدن و رشتن شود
لغت نامه دهخدا
(رَیْ یا)
منسوب است به ریان از قراء نسا، و مردم نسا آن را به تخفیف یاء خوانند. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
حاصل مصدر از رساندن و رسانیدن و معمولاًهمراه پیشاوندی بیاید، مانند: نامه رسانی و جز آن.
- نامه رسانی، عمل نامه رسان. شغل نامه رسان.
- ، در اصطلاح اداری ایران به اداره یا دایره یا شعبه و قسمتی گویند که ابلاغ و ارسال نامه های اداره یا مؤسسه یا وزارتخانه را بعهده دارد
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
منسوب به نیسان است.
- ابر نیسانی، باران نیسانی. ابر و بارانی که در ماه نیسان پدیدآید و ببارد. باران بهاری که دشت و باغ را طراوت و سرسبزی دهد. رجوع به نیسان شود:
ز اشک ابرنیسانی به دیبا شاخ شد معلم
ز بوی باد آذاری به عنبر شاخ شد معجون.
رودکی.
ابری آمد چو ابر نیسانی
کرد بر سبزه ها درافشانی.
نظامی.
سبزپوشی چو فصل نیسانی
سرخ روئی چو صبح نورانی.
نظامی.
جز یک ابر تو کابر نیسانی است
آن دگر ابرها زمستانی است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(کَ)
منسوب است به کیسان که نام اجدادی است. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نسبتی است به بیسان. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
منسوب به ریسمان، (ناظم الاطباء)، نوعی طیلسان: هیچکدام را ندیدم بی طیلسان شطوی یا توزی یا ششتری یا ریسمانی یا دست کار، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 463)
لغت نامه دهخدا
(تَلْ)
ریس. (ناظم الاطباء). خرامیدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). رجوع به ریس شود
لغت نامه دهخدا
(غَ نی ی)
منسوب به غیسان. خوبروی خوش قامت گویی سرو سهی است در حسن قامت. (منتهی الارب) (آنندراج). زیبارویی که در خوشی قامت بسان شاخۀ درخت باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نوعی رسم الخط. نام خطی از خطوط عربی شبیه به ثلث با اندک اختلافی. (یادداشت مؤلف). یکی از خطوط اسلامی که ابن بواب آن را اختراع کرد. (فرهنگ فارسی معین) ، شراب خوشبوی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شراب رقیق اخضر خوشبوی صافی و صرف و لطیف القوام. (از غیاث اللغات) (آنندراج) (یادداشت مؤلف). شراب صرف است، خوشبوی و خوش طعم. (از اختیارات بدیعی) : شراب ریحانی دل و معده را قوی کند بلاها بشکند. (نوروزنامه).
ریزی بریز از آن می ریحانی سرشک
وز بوی جرعه کن دم ریحان صبحگاه.
خاقانی.
راح ریحانی ار بدست آری
تو و ریحان و راح و رای صبوح.
خاقانی.
در صبوح آن راح ریحانی بخواه
دانۀ مرغان روحانی بخواه.
خاقانی.
ازگل پارسیم غنچۀ عیشی نشکفت
حبذا دجلۀ بغداد و می ریحانی.
حافظ.
، نوعی از زمرد جید، لیکن در رتبه دون زمرد ظلمانی باشد. (یادداشت مؤلف). زمردی سبز روشن است به رنگ برگ ریحان. (جواهرنامه). و رجوع به الجماهر ص 161 شود، قسمی از تنباکوی سوختنی که به عطریات معطر کنند. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، یک قسم برنج است که در گیلان به این اسم معروف است. (یادداشت مؤلف) ، بوستانبان. (شرفنامۀ منیری) ، گل فروش. (شرفنامۀ منیری). منسوب به ریحان که ریحان فروشی را می رساند. (از انساب سمعانی) :
ای عجب در گلشنی کانجا سمن را نیست بار
می رود ریحانی و خار مغیلان می برد.
سلمان ساوجی (از شرفنامه).
، منسوب است به ریحان که مردی است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از انسانی
تصویر انسانی
آدمی مردمیک منسوب به انسان: عالم انسانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیسانی
تصویر غیسانی
پارسی تازی گشته کاشانی کاشی خوبروی خوش اندام
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به میسان، اهل میسان دست میسانی، نوعی پارچه که درمیسان بافته میشد: (چنانک بیکی شهرادیم پیرایند و بیکی شهر دیبا بافند... وبیکی شهرمیسانی بافند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراسانی
تصویر خراسانی
منسوب به خراسان از مردم خراسان اهل خراسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیوانی
تصویر حیوانی
جانوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیرانی
تصویر حیرانی
کاتورگی سترتکی
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به ایران. هر چیز که وابسته به ایران باشد، اهل ایران از مردم ایران تابع ایران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رحمانی
تصویر رحمانی
مینوی خدایی منسوب به رحمان خدایی ربانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جیلانی
تصویر جیلانی
پارسی تازی گشته گیلانی گردناک
فرهنگ لغت هوشیار
ناز بویا گونه ای باده سبز و تنک، آمیزه تنباکو و بویه ها منسوب به ریحان، شراب صاف شده باده مصفی، یکی از اقسام خطوط اسلامی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربذانی
تصویر ربذانی
یاوه باف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیوانی
تصویر دیوانی
منسوب بدیوان درباری و دربار پادشاه
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به نیسان. یا ابر نیسانی. ابری که در ماه نیسان پدید آید: ز گریه ابر نیسانی دم سرد زمستانی چه حیلت کرد کز بپرده مدام آورد مستان را (دیوان کبیر 45: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیرانی
تصویر دیرانی
دیر نشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریحانی
تصویر ریحانی
((رَ یا رِ))
منسوب به ریحان، شراب صاف شده، از خطوط اسلامی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیوانی
تصویر دیوانی
هندسی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حیوانی
تصویر حیوانی
جانوری، ددوش
فرهنگ واژه فارسی سره