ریختن، جریان یافتن مایعی معمولاً از یک مکان بلند یا از یک محفظه به جایی پایین تر، جاری کردن مایع یا هر چیز سیال، وارد کردن پول به حساب، واریز کردن، داخل کردن مواد ذوب شده در قالبی خاص، پوسیدن، تجزیه شدن، جدا شدن چیزی از چیز دیگر مثلاً موهایش ریخت، قرار دادن مایع یا هر چیز سیال درون ظرف مثلاً چند تا چایی ریخت، به طور ناگهانی و به زور به جایی وارد شدن مثلاً مامورها ریختند، از بین رفتن مثلاً ترسم ریخت، افشاندن چیزی بر چیز دیگر مثلاً موهایش را ریخته بود روی صورتش، به طور فراوان و زیاد وجود داشتن مثلاً می گفتند آنجا پول ریخته
ریختن، جریان یافتن مایعی معمولاً از یک مکان بلند یا از یک محفظه به جایی پایین تر، جاری کردن مایع یا هر چیز سیال، وارد کردن پول به حساب، واریز کردن، داخل کردن مواد ذوب شده در قالبی خاص، پوسیدن، تجزیه شدن، جدا شدن چیزی از چیز دیگر مثلاً موهایش ریخت، قرار دادن مایع یا هر چیز سیال درون ظرف مثلاً چند تا چایی ریخت، به طور ناگهانی و به زور به جایی وارد شدن مثلاً مامورها ریختند، از بین رفتن مثلاً ترسم ریخت، افشاندن چیزی بر چیز دیگر مثلاً موهایش را ریخته بود روی صورتش، به طور فراوان و زیاد وجود داشتن مثلاً می گفتند آنجا پول ریخته
ماده ای چسبناک که از تنۀ بعضی درختان خارج و در روی پوست درخت منعقد میگردد و یا به طور مصنوعی ساخته می شود، صمغ، لاستیک روکش چرخ اتومبیل و سایر وسایل نقلیه
ماده ای چسبناک که از تنۀ بعضی درختان خارج و در روی پوست درخت منعقد میگردد و یا به طور مصنوعی ساخته می شود، صمغ، لاستیک روکش چرخ اتومبیل و سایر وسایل نقلیه
حاصل مصدر از مادۀ مضارع ریختن (ریز)، همیشه به صورت ترکیب استعمال شود، مانند: پی ریزی، توپ ریزی، خاک ریزی، ساچمه ریزی، طرح ریزی، مجسمه ریزی و غیره، رجوع به هریک از ترکیبات بالا در جای خود شود، - پی ریزی، پی افکنی، (فرهنگ فارسی معین)، - طرح ریزی، نقشه کشی، (فرهنگ فارسی معین)
حاصل مصدر از مادۀ مضارع ریختن (ریز)، همیشه به صورت ترکیب استعمال شود، مانند: پی ریزی، توپ ریزی، خاک ریزی، ساچمه ریزی، طرح ریزی، مجسمه ریزی و غیره، رجوع به هریک از ترکیبات بالا در جای خود شود، - پی ریزی، پی افکنی، (فرهنگ فارسی معین)، - طرح ریزی، نقشه کشی، (فرهنگ فارسی معین)
خردی و کوچکی، مقابل درشتی، (یادداشت مؤلف)، رحمت و شفقت، (ناظم الاطباء)، ریزش، بخشش و عطا، (از آنندراج)، سرشار، (ناظم الاطباء)، در متن های دیگر دیده نشد
خردی و کوچکی، مقابل درشتی، (یادداشت مؤلف)، رحمت و شفقت، (ناظم الاطباء)، ریزش، بخشش و عطا، (از آنندراج)، سرشار، (ناظم الاطباء)، در متن های دیگر دیده نشد
ابن انس بن عامر سلمی... ابن حبان و ابن سکن گفته اند که او در شمار صحابه است. و ابویعلی و ابن سکن و طبرانی داستانی از وی در صدر اسلام روایت کرده اند. رجوع به الاصابه ج 1 قسم اول شود ابن مالک بن سلمه بن حارث... محاربی. ابن کلبی و طبری و دارقطنی گفته اند که او را از طرف حضرت رسالتی بوده است. رجوع به الاصابه ج 1 قسم اول شود
ابن انس بن عامر سلمی... ابن حبان و ابن سکن گفته اند که او در شمار صحابه است. و ابویعلی و ابن سکن و طبرانی داستانی از وی در صدر اسلام روایت کرده اند. رجوع به الاصابه ج 1 قسم اول شود ابن مالک بن سلمه بن حارث... محاربی. ابن کلبی و طبری و دارقطنی گفته اند که او را از طرف حضرت رسالتی بوده است. رجوع به الاصابه ج 1 قسم اول شود
دهی از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان. سکنۀ آن 560 تن. آب آنجا از سراب شاه حسین. محصولات عمده آن غلات و حبوب و پنبه و توتون و صیفی کاری. صنایع دستی زنان قالیچه و گلیم و جاجیم بافی است. تپه ای در نزدیکی دهکده وجود دارد که در آن آثار ابنیۀقدیم دیده میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان. سکنۀ آن 560 تن. آب آنجا از سراب شاه حسین. محصولات عمده آن غلات و حبوب و پنبه و توتون و صیفی کاری. صنایع دستی زنان قالیچه و گلیم و جاجیم بافی است. تپه ای در نزدیکی دهکده وجود دارد که در آن آثار ابنیۀقدیم دیده میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
محکم و استوارو مضبوط. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از برهان). در فارسی به معنی استوار مستعمل است. (غیاث اللغات از کشف اللغات و منتخب اللغات و صراح اللغه). استوار. (مقدمۀ ترجمان جرجانی چ دبیرسیاقی ص 2) (از شعوری ج 2 ص 12). محکم و استوار. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). موقر. وقور. سنگین و استوار. متین. محکم. مستحکم. متقن. وزین. (یادداشت مؤلف) : بر خویش از پی آن گفتم کامروز چو من کس نداند خوی آن نیکخوی راد و رزین. فرخی. هیبتی دارد چنان کاندر مصاف آید پدید هیبت اندر عقل و هوش و رای مردان رزین. فرخی. چون قد تو عالی و چو روی تو گشاده چون عهد تو نیکو و چو حلم تو رزین است. منوچهری. بهشت و دوزخت در آستین است چنین دانی اگر رایت رزین است. ناصرخسرو. تو ای ناصبی جز که نامی نداری از این شهره دین رزین محمد. ناصرخسرو. - رای رزین، رای محکم و استوار. (ناظم الاطباء) : بهشت و دوزخی دیگر جز این نیست جز این داند که با رای رزین نیست. ناصرخسرو. از سر رای رزین و حزم متین بر قضیت عقل و منهاج رشد سخن می راند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 260). ، صاحب وقار و بردبار و آرمیده. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (از کشف اللغات) (از منتخب اللغات) (از صراح اللغه) (از مقدمۀ ترجمان جرجانی ص 2) (از شعوری ج 2 ص 2). آرمیده و آرام گرفته. (برهان) (لغت محلی شوشتر). صاحب وقر و بردبار. (آنندراج) (منتهی الارب). آهسته. (دهار). ثخین. حلیم. (یادداشت مؤلف). موقر و آرام. (از اقرب الموارد) ، چیزی که بر وزن گران و سنگین باشد. (برهان). هر چیز سنگین و گران. (از اقرب الموارد) : گل در قصبی و لاله در خز شیرین و رزین چو شیرۀ رز. نظامی. ، گرانمایه. (آنندراج) (منتهی الارب) (برهان) (غیاث اللغات از صراح اللغه) (لغت محلی شوشتر). گران و گرانمایه. (از شعوری ج 2 ص 2). بلندداشته. (مقدمۀ ترجمان جرجانی چ دبیرسیاقی ص 2). - ابورزین، حلوا و شیرینی. (ناظم الاطباء). - شی ٔ رزین، چیز گرانمایه و سنگین. (ناظم الاطباء). چیز گرانمایۀ باسنگ. (منتهی الارب) (آنندراج). چیزی که به وزن و بها سنگین باشد. (لغت محلی شوشتر)
محکم و استوارو مضبوط. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از برهان). در فارسی به معنی استوار مستعمل است. (غیاث اللغات از کشف اللغات و منتخب اللغات و صراح اللغه). استوار. (مقدمۀ ترجمان جرجانی چ دبیرسیاقی ص 2) (از شعوری ج 2 ص 12). محکم و استوار. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). موقر. وقور. سنگین و استوار. متین. محکم. مستحکم. متقن. وزین. (یادداشت مؤلف) : بر خویش از پی آن گفتم کامروز چو من کس نداند خوی آن نیکخوی راد و رزین. فرخی. هیبتی دارد چنان کاندر مصاف آید پدید هیبت اندر عقل و هوش و رای مردان رزین. فرخی. چون قد تو عالی و چو روی تو گشاده چون عهد تو نیکو و چو حلم تو رزین است. منوچهری. بهشت و دوزخت در آستین است چنین دانی اگر رایت رزین است. ناصرخسرو. تو ای ناصبی جز که نامی نداری از این شهره دین رزین محمد. ناصرخسرو. - رای رزین، رای محکم و استوار. (ناظم الاطباء) : بهشت و دوزخی دیگر جز این نیست جز این داند که با رای رزین نیست. ناصرخسرو. از سر رای رزین و حزم متین بر قضیت عقل و منهاج رشد سخن می راند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 260). ، صاحب وقار و بردبار و آرمیده. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (از کشف اللغات) (از منتخب اللغات) (از صراح اللغه) (از مقدمۀ ترجمان جرجانی ص 2) (از شعوری ج 2 ص 2). آرمیده و آرام گرفته. (برهان) (لغت محلی شوشتر). صاحب وقر و بردبار. (آنندراج) (منتهی الارب). آهسته. (دهار). ثخین. حلیم. (یادداشت مؤلف). موقر و آرام. (از اقرب الموارد) ، چیزی که بر وزن گران و سنگین باشد. (برهان). هر چیز سنگین و گران. (از اقرب الموارد) : گل در قصبی و لاله در خز شیرین و رزین چو شیرۀ رز. نظامی. ، گرانمایه. (آنندراج) (منتهی الارب) (برهان) (غیاث اللغات از صراح اللغه) (لغت محلی شوشتر). گران و گرانمایه. (از شعوری ج 2 ص 2). بلندداشته. (مقدمۀ ترجمان جرجانی چ دبیرسیاقی ص 2). - ابورزین، حلوا و شیرینی. (ناظم الاطباء). - شی ٔ رزین، چیز گرانمایه و سنگین. (ناظم الاطباء). چیز گرانمایۀ باسنگ. (منتهی الارب) (آنندراج). چیزی که به وزن و بها سنگین باشد. (لغت محلی شوشتر)
صمغ. سقز. انگم. (فرهنگ فارسی معین). آقای دکتر جنیدی گوید: رزین ها مواد سفت و شکننده ای می باشند که در الکل محلول و در آب نامحلول هستند و اغلب با خود مقدار کمی اسانس همراه دارند و در صورتی که مقدار اسانس زیاد باشد بطوری که رزین را در خود حل کند و مایع باشد بنام اولئورزین نامیده میشود. برخی از رزین هاخود بخود از گیاه و بعضی در اثر شکاف هایی که بدرخت وارد می آورند خارج شده جریان می یابد. رزینها بخصوص از اسیدهای مشتق از کربورهای ترپنیک تشکیل شده اند. ازرزین ها رزین ساندراک و رزین گایاک را به عنوان مثال می توان ذکر کرد. (از کارآموزی داروسازی ص 217) ، روکش چرخ بعضی از وسایل نقلیۀ موتوری (دوچرخه، اتومبیل و غیره). لاستیک. (فرهنگ فارسی معین)
صمغ. سقز. انگم. (فرهنگ فارسی معین). آقای دکتر جنیدی گوید: رزین ها مواد سفت و شکننده ای می باشند که در الکل محلول و در آب نامحلول هستند و اغلب با خود مقدار کمی اسانس همراه دارند و در صورتی که مقدار اسانس زیاد باشد بطوری که رزین را در خود حل کند و مایع باشد بنام اولئورزین نامیده میشود. برخی از رزین هاخود بخود از گیاه و بعضی در اثر شکاف هایی که بدرخت وارد می آورند خارج شده جریان می یابد. رزینها بخصوص از اسیدهای مشتق از کربورهای ترپنیک تشکیل شده اند. ازرزین ها رزین ساندراک و رزین گایاک را به عنوان مثال می توان ذکر کرد. (از کارآموزی داروسازی ص 217) ، روکش چرخ بعضی از وسایل نقلیۀ موتوری (دوچرخه، اتومبیل و غیره). لاستیک. (فرهنگ فارسی معین)
دهی است جزء دهستان مزدقانچای بخش نوبران ساوه که در 32000گزی جنوب خاوری نوبران و 5000 گزی راه عمومی واقع است، محلی است کوهستانی، سردسیر و سکنۀ آن 214 تن است که شیعی مذهبند و به فارسی و ترکی سخن میگویند، آب آن از رود خانه مزدقان تأمین میشود و محصول آن غلات، بنشن، بادام، انگور، گردو و پنبه است، شغل اهالی زراعت و گله داری، قالیچه و جاجیم بافی میباشد، راه آن مالرو است و معادن نمک نزدیک این ده وجود دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است جزء دهستان مزدقانچای بخش نوبران ساوه که در 32000گزی جنوب خاوری نوبران و 5000 گزی راه عمومی واقع است، محلی است کوهستانی، سردسیر و سکنۀ آن 214 تن است که شیعی مذهبند و به فارسی و ترکی سخن میگویند، آب آن از رود خانه مزدقان تأمین میشود و محصول آن غلات، بنشن، بادام، انگور، گردو و پنبه است، شغل اهالی زراعت و گله داری، قالیچه و جاجیم بافی میباشد، راه آن مالرو است و معادن نمک نزدیک این ده وجود دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغتی در توزین است که روستائی است به حلب، (از منتهی الارب)، قریۀ بزرگی است از نواحی حلب، (مراصد الاطلاع) (از معجم البلدان)، نام شهری میان قنسرین و حلب، (ابن بطوطه از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، از قراء حلب، (از اسماء المؤلفین ج 2 ص 236)
لغتی در توزین است که روستائی است به حلب، (از منتهی الارب)، قریۀ بزرگی است از نواحی حلب، (مراصد الاطلاع) (از معجم البلدان)، نام شهری میان قنسرین و حلب، (ابن بطوطه از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، از قراء حلب، (از اسماء المؤلفین ج 2 ص 236)
خرد شدن. (ناظم الاطباء). پاشیده شدن از یکدیگر. ریزریز شدن از یکدیگر. پوسیدن: تفتیت. تفتت، از هم ریزیدن. متلاشی شدن. (یادداشت مؤلف) : آن مردگان... بریزیدند و خاک شدند. (ترجمه تفسیر طبری). چون همه سنگها بیفکندند آن مرغان بازگشتند و ایشان را خارش اندرتن افتاد و تنهاشان بریزید. (ترجمه طبری بلعمی). چنان سخت زد بر زمین کاستخوان بریزید و هم در زمان داد جان. فردوسی. تن او را بجهت اعتبار از دو جانب بیاویختند تا بپوسید و بریزید. (جامعالتواریخ رشیدی). شماریزیده شوید و این درخت وجود شما افشانده شود. (کتاب المعارف). سنگی از منجنیق بجست و در هوا ریزیده شدو از آنجا سنگکی بس کوچک بر سر ابوالقاسم آمد و بشکست. (ترجمه تاریخ قم ص 73)، گداخته شدن، حل شدن، افشان شدن و پراکنده شدن. (ناظم الاطباء) : بلرزید کوه و بجوشید آب بریزید برگ و نبات و گیاه. (قصص الانبیاء ص 231). ، کوفته شدن و نرم شدن، پوسیدن. فاسد شدن، مانده و خسته شدن، متنفر و بیزار شدن، ریختن. افشاندن. منتشر و پراکنده کردن. (ناظم الاطباء)، ریختن (به معنی لازم) : ریزیدن موی. (یادداشت مؤلف) : حرق انحصاص، ریزیده شدن موی. (تاج المصادر بیهقی) : اندر ریزیدن مژگان و علاج آن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بسیار باشد که... و دندان ریزیدن گیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ریشش ز دأثعلب ریزیده جای جای چون یوز گشته از ره پیسی نه از شکار. سوزنی. مژه ریزیده چشم آشفته مانده ز خوردن دست و دندان سفته مانده. نظامی. برگ درخت ریزیدن گرفت. (گلستان). گوشت مژگان خنک گرداند (کافور) و از ریزیدن نگاه دارد. (نزهه القلوب). سیاه داوران صمغ درختی است و ریزیدن موی را سود دارد. (نزههالقلوب)
خرد شدن. (ناظم الاطباء). پاشیده شدن از یکدیگر. ریزریز شدن از یکدیگر. پوسیدن: تفتیت. تفتت، از هم ریزیدن. متلاشی شدن. (یادداشت مؤلف) : آن مردگان... بریزیدند و خاک شدند. (ترجمه تفسیر طبری). چون همه سنگها بیفکندند آن مرغان بازگشتند و ایشان را خارش اندرتن افتاد و تنهاشان بریزید. (ترجمه طبری بلعمی). چنان سخت زد بر زمین کاستخوان بریزید و هم در زمان داد جان. فردوسی. تن او را بجهت اعتبار از دو جانب بیاویختند تا بپوسید و بریزید. (جامعالتواریخ رشیدی). شماریزیده شوید و این درخت وجود شما افشانده شود. (کتاب المعارف). سنگی از منجنیق بجست و در هوا ریزیده شدو از آنجا سنگکی بس کوچک بر سر ابوالقاسم آمد و بشکست. (ترجمه تاریخ قم ص 73)، گداخته شدن، حل شدن، افشان شدن و پراکنده شدن. (ناظم الاطباء) : بلرزید کوه و بجوشید آب بریزید برگ و نبات و گیاه. (قصص الانبیاء ص 231). ، کوفته شدن و نرم شدن، پوسیدن. فاسد شدن، مانده و خسته شدن، متنفر و بیزار شدن، ریختن. افشاندن. منتشر و پراکنده کردن. (ناظم الاطباء)، ریختن (به معنی لازم) : ریزیدن موی. (یادداشت مؤلف) : حرق انحصاص، ریزیده شدن موی. (تاج المصادر بیهقی) : اندر ریزیدن مژگان و علاج آن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بسیار باشد که... و دندان ریزیدن گیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ریشش ز دأثعلب ریزیده جای جای چون یوز گشته از ره پیسی نه از شکار. سوزنی. مژه ریزیده چشم آشفته مانده ز خوردن دست و دندان سفته مانده. نظامی. برگ درخت ریزیدن گرفت. (گلستان). گوشت مژگان خنک گرداند (کافور) و از ریزیدن نگاه دارد. (نزهه القلوب). سیاه داوران صمغ درختی است و ریزیدن موی را سود دارد. (نزههالقلوب)
نعت فاعلی از ریختن و به معنی در حال ریزش، (از شعوری ج 2 ص 19)، پاشان، افشان، روان، جریان دارنده، (ناظم الاطباء)، ریزنده، مدرار، در حال ریختن، (یادداشت مؤلف)، - آب یا اشک ریزان، ماء یا دمع ساکب، (یادداشت بخط مؤلف)، ، بارنده مانند ابر و آسمان، (ناظم الاطباء) : چو بیمار زار است ما چون پزشک ز دارو گریزان و ریزان سرشک، فردوسی، وز میغ سیه چشمۀ خون ریزان است تا باد دگر ز میغ بردارد چنگ، منوچهری، ریزان ز دیده اشک طرب چون درخت رز کز آتش نشاط شود آبش از مسام، خاقانی، خوناب جگر ز دیده ریزان چون بخت خوداوفتان و خیزان، نظامی، چو سیلاب ریزان که در کوهسار نگیرد همی بر بلندی قرار، سعدی (بوستان)، چون شمع بر بالین معشوق ریزان و درخشان، (ترجمه محاسن اصفهان ص 12)، سحاب بجس، ابرهای ریزان، (یادداشت مؤلف)، - برگ ریزان، ریختن برگ، سقوط برگهای درختان: نه چندان تیر شد بر ترک ریزان که ریزد برگ وقت برگ ریزان، نظامی، - ریزان اشک، اشک ریزان: دیده ام عشاق ریزان اشک دارند از طرب آن همه چون سبحه در یک ریسمان آورده ام، خاقانی، - ، اشک ریز، کنایه از کسی که گریه می کند و اشک می ریزد، ، گدازان، اندازان، ریخته شده، (ناظم الاطباء)، متلاشی، (یادداشت مؤلف) : چرا تیره نباشد اختر من که در خاک است ریزان گوهر من، (ویس و رامین)، نشاید ویس من در خاک ریزان شهنشه می خورد در برگریزان، (ویس و رامین)، - ریزان شدن، ریختن، از هم پاشیدن، ریزریز شدن، خرد شدن، (از یادداشت مؤلف) : همه مهرۀ پشت او همچو نی شد از درد ریزان و بگسست پی، فردوسی، از آواز ما کوه ریزان شود هنر بر دلاور گریزان شد، فردوسی، وگر شیر بیند گریزان شود ز چنگال ناخنش ریزان شود، فردوسی، بر آن کوه بی بیم لرزان شدی بمردی و بر خاک ریزان شدی، فردوسی، بی سایه و بی حشمت او ملک جهان بود چون خانه که ریزان شود آن را در و دیوار، فرخی، خاکی که مرده بود و شده ریزان آکنده چون شدوز چه گلگون است، ناصرخسرو، گوهر آبگینه را در آتش باید نهادن تا سرخ شود پس در آب شخار سرد انداختن تا ریزان بشود ... (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، - ، ریخته شدن، باریدن: نه چندان تیر شدبر ترک ریزان که ریزد برگ وقت برگریزان، نظامی، - ، جاری شدن، روان گشتن، (ناظم الاطباء)، - ریزان کردن، متلاشی ساختن، در هم ریختن: چو خشم آورد کوه ریزان کند سپهر از بر خاک لرزان کند، فردوسی، ، لیاقت و سزاواری، (ناظم الاطباء)، نثار: گل ریزان، شکرریزان، درم ریزان، (یادداشت مؤلف)، دولت و ثروت، هوا و هوس، آرزو و مراد، (ناظم الاطباء)، هوا و مراد، (از شعوری ج 2 ص 19)
نعت فاعلی از ریختن و به معنی در حال ریزش، (از شعوری ج 2 ص 19)، پاشان، افشان، روان، جریان دارنده، (ناظم الاطباء)، ریزنده، مدرار، در حال ریختن، (یادداشت مؤلف)، - آب یا اشک ریزان، ماء یا دمع ساکب، (یادداشت بخط مؤلف)، ، بارنده مانند ابر و آسمان، (ناظم الاطباء) : چو بیمار زار است ما چون پزشک ز دارو گریزان و ریزان سرشک، فردوسی، وز میغ سیه چشمۀ خون ریزان است تا باد دگر ز میغ بردارد چنگ، منوچهری، ریزان ز دیده اشک طرب چون درخت رز کز آتش نشاط شود آبش از مسام، خاقانی، خوناب جگر ز دیده ریزان چون بخت خوداوفتان و خیزان، نظامی، چو سیلاب ریزان که در کوهسار نگیرد همی بر بلندی قرار، سعدی (بوستان)، چون شمع بر بالین معشوق ریزان و درخشان، (ترجمه محاسن اصفهان ص 12)، سحاب بجس، ابرهای ریزان، (یادداشت مؤلف)، - برگ ریزان، ریختن برگ، سقوط برگهای درختان: نه چندان تیر شد بر ترک ریزان که ریزد برگ وقت برگ ریزان، نظامی، - ریزان اشک، اشک ِ ریزان: دیده ام عشاق ریزان اشک دارند از طرب آن همه چون سبحه در یک ریسمان آورده ام، خاقانی، - ، اشک ریز، کنایه از کسی که گریه می کند و اشک می ریزد، ، گدازان، اندازان، ریخته شده، (ناظم الاطباء)، متلاشی، (یادداشت مؤلف) : چرا تیره نباشد اختر من که در خاک است ریزان گوهر من، (ویس و رامین)، نشاید ویس من در خاک ریزان شهنشه می خورد در برگریزان، (ویس و رامین)، - ریزان شدن، ریختن، از هم پاشیدن، ریزریز شدن، خرد شدن، (از یادداشت مؤلف) : همه مهرۀ پشت او همچو نی شد از درد ریزان و بگسست پی، فردوسی، از آواز ما کوه ریزان شود هنر بر دلاور گریزان شد، فردوسی، وگر شیر بیند گریزان شود ز چنگال ناخنش ریزان شود، فردوسی، بر آن کوه بی بیم لرزان شدی بمردی و بر خاک ریزان شدی، فردوسی، بی سایه و بی حشمت او ملک جهان بود چون خانه که ریزان شود آن را در و دیوار، فرخی، خاکی که مرده بود و شده ریزان آکنده چون شدوز چه گلگون است، ناصرخسرو، گوهر آبگینه را در آتش باید نهادن تا سرخ شود پس در آب شخار سرد انداختن تا ریزان بشود ... (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، - ، ریخته شدن، باریدن: نه چندان تیر شدبر ترک ریزان که ریزد برگ وقت برگریزان، نظامی، - ، جاری شدن، روان گشتن، (ناظم الاطباء)، - ریزان کردن، متلاشی ساختن، در هم ریختن: چو خشم آورد کوه ریزان کند سپهر از بر خاک لرزان کند، فردوسی، ، لیاقت و سزاواری، (ناظم الاطباء)، نثار: گل ریزان، شکرریزان، درم ریزان، (یادداشت مؤلف)، دولت و ثروت، هوا و هوس، آرزو و مراد، (ناظم الاطباء)، هوا و مراد، (از شعوری ج 2 ص 19)