جدول جو
جدول جو

معنی ریختن - جستجوی لغت در جدول جو

ریختن
جریان یافتن مایعی معمولاً از یک مکان بلند یا از یک محفظه به جایی پایین تر
جاری کردن مایع یا هر چیز سیال
کنایه از وارد کردن پول به حساب، واریز کردن
داخل کردن مواد ذوب شده در قالبی خاص
پوسیدن، تجزیه شدن
جدا شدن چیزی از چیز دیگر مثلاً موهایش ریخت،
قرار دادن مایع یا هر چیز سیال درون ظرف مثلاً چند تا چایی ریخت،
کنایه از به طور ناگهانی و به زور به جایی وارد شدن مثلاً مامورها ریختند،
کنایه از از بین رفتن مثلاً ترسم ریخت،
افشاندن چیزی بر چیز دیگر مثلاً موهایش را ریخته بود روی صورتش،
کنایه از به طور فراوان و زیاد وجود داشتن مثلاً می گفتند آنجا پول ریخته
تصویری از ریختن
تصویر ریختن
فرهنگ فارسی عمید
ریختن
(لَ کَ شِ کَ تَ)
روان کردن و جاری کردن مانند ریختن آب در ظرف و ریختن خون. (از ناظم الاطباء). لازم و متعدی آید. (یادداشت مؤلف). سرازیر کردن مایع از ظرفی به ظرفی یا به روی زمین جاری کردن. (فرهنگ فارسی معین). افراغ. (تاج المصادر بیهقی) (از دهار) (منتهی الارب). تفجره. (تاج المصادر بیهقی) (از المصادر زوزنی). تفریغ. (یادداشت مؤلف) (دهار) (از تاج المصادر بیهقی). اراقه. هراقه. صب. قدف. (از منتهی الارب) :
دوغم ای دوست در آنین تو می خواهم ریخت
تاکشم روغن ازآن دوغ همی جنبانم.
طیان.
یکی تخت بنهاده نزدیک آب
برو ریخته مشک ناب و گلاب.
فردوسی.
کوچ ز شاخ درخت خویشتن آویخته
بانگ کنان تا سحر آب دهن ریخته.
منوچهری.
ابر بهاری ز دور اسب برانگیخته
وز سم اسب سیاه لؤلؤ تر ریخته.
منوچهری.
گشت ساکن ز درد (طفل) چون دارو
زن به ماچوچه در دهانش ریخت.
پروین خاتون.
کز چه ای کل با کلان آمیختی
تو مگر از شیشه روغن ریختی.
مولوی.
جست از صدر دکان سویی گریخت
شیشه های روغن بادام ریخت.
مولوی.
- ریختن خون، خون ریختن. سفک دم. سفح. کنایه از کشتن. آدمکشی. (یادداشت مؤلف) :
شنیدم که از پارس بگریختی
که آزرده گشتی و خون ریختی.
فردوسی.
نه خون ریخت زان پس نه بیداد کرد
نه از بدروانش همی یاد کرد.
فردوسی.
جهان خواستی یافتن خون مریز
مکن بی گنه برتن من ستیز.
فردوسی.
به رزم ریزد، ریزد چه چیز؟ خون عدو
به صید گیرد، گیرد چه چیز؟ شیر ژیان.
فرخی.
سلطان گفت به امیرالمؤمنین باید نامه ای نبشت... تا مقرر گردد که بی آنکه خونی ریخته آید این کار قرار گرفت. (تاریخ بیهقی). اگر... میان ما مکاشفتی بپای شود ناچار خونها ریزند. (تاریخ بیهقی). چون خواستی که حشمت... براند که اندر آن ریختن خونها... باشد ایشان آن را دریافتندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 38).
بس خون کسان که چرخ بیباک بریخت
بس گل که برآمد از گل و پاک بریخت.
خیام.
حلال بود برو خون طاغیان از عدل
ز روی فضل و بزرگی نریخت خون حلال.
سوزنی.
رجوع به خون ریختن شود.
- آب چشم ریختن، کنایه از اشک ریختن و گریه کردن است:
نریزد خدا آبروی کسی
که ریزد گناه آب چشمش بسی.
(بوستان).
- آب یا آب گرم از دیده ریختن، کنایه از اشک ریختن و گریستن:
عنان تکاور همی داشت نرم
همی ریخت از دیدگان آب گرم.
فردوسی.
به آواز بر جان افراسیاب
همی کرد نفرین همی ریخت آب.
فردوسی.
- اشک ریختن، اشک از دیدگان باریدن. (یادداشت مؤلف).
- خون بر رخسار یا بر رخ ریختن، کنایه از اشک ریختن و گریه کردن است:
خون انبسته همی ریزم بر زرین رخ
زانکه خونابه نماندستم در چشم بنیز.
شاکر بخاری.
- رود خون ریختن، جاری ساختن رود از خون. کنایه از کشتن افراد بیشمار:
همی گفت رودابه را رود خون
بریزم به روی زمین خود کنون.
فردوسی.
- ستاره ریختن، کنایه از اشک ریختن و گریستن. (از یادداشت مؤلف) :
همی گفت و از نرگسان سیاه
ستاره همی ریخت بر گرد ماه.
فردوسی.
، روان شدن. جاری شدن. (ناظم الاطباء). سرازیر شدن. (فرهنگ فارسی معین). انصباب. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). انهلال. (المصادر زوزنی). اصطباب. انکلات. (منتهی الارب). سیلان: (زهره دلالت دارد بر) چهار سوی و ریختن ونرمی. (التفهیم).
سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی
که ریزریز بخواهدت ریختن کاریز.
کسایی.
- ریختن آب، سجل. (دهار). صب. (یادداشت مؤلف).
، افکندن و انداختن. ساقط کردن. (از ناظم الاطباء). پاشیدن:
عقاب تکاور برانگیختم
چو آتش بر او تیر می ریختم.
فردوسی.
بر این مرز باارز آتش بریخت
همه خاک غم بر دلیران ببیخت.
فردوسی.
همه دژ بکردند زیر و زبر
چو کک دید آن ریخت بر خاک سر.
فردوسی (ملحقات شاهنامه، داستان کک کوهزاد، از زندگینامۀ فردوسی چ دبیرسیاقی بیت 591).
حالی که من این سخن بگفتم دامن گل بریخت و در دامنم آویخت. (گلستان).
- خشم کسی را بر کسی ریختن، بجای یکی خشم گرفتن بر دیگری. بخاطر ناراحتی رسیدن از دیگری بر کسی خشم گرفتن:
چو بشنید خسرو که فرغان گریخت
به گوینده بر خشم فرغان بریخت.
فردوسی.
چون با یاران خشم کنی جان پدر
برمن ریزی تو خشم یاران دگر.
فرخی.
، افتادن. سقوط. (از آنندراج). جدا شدن و افتادن. سقوط. چنانکه نگین از نگین دان و گوهر از گوشوار، موی از سر و دندان از دهان. واریز کردن. کم کم فروآمدن، چنانکه دورۀ چاه. (یادداشت مؤلف) :
از دهان تو همی آید غساک
پیر گشتی ریخت مویت از هباک.
طیان.
گر کوکب ترکشت ریخته شد
من دیده به ترکشت برنشانم.
عمارۀ مروزی.
چو برگ خزان ریزد از باد تیز
نمایم بر ایشان یکی رستخیز.
فردوسی.
بس خون کسان که چرغ بیباک بریخت
بس گل که برآمد از گل و پاک بریخت.
خیام.
دانه از خوشه ریختن آغاز کرد. (نوروزنامه). خوشه ها بزرگ شد و از سبزی به سیاهی آمد، چون شب می تافت و یک یک دانه از او همی ریخت. (نوروزنامه).
گرش منجنیق تو کردی خراب
به ذره کجا ریختی آفتاب.
نظامی (ازآنندراج).
- امثال:
مشک ریزد و بویش نریزد.
، پاره پاره کردن. (ناظم الاطباء). متلاشی کردن. از هم پاشیده کردن. (از یادداشت بخط مؤلف). پریشان کردن. (آنندراج) :
به زیر لگد پاک مغزش بریخت
چهارم روان سوی بیشه گریخت.
اسدی.
، متلاشی شدن. از هم پاشیدن.از میان رفتن. محو شدن. نابود شدن. کنایه از مردن. (از یادداشت مؤلف) :
اگر بتگر چو توپیکر نگارد
مریزاد آن خجسته دست بتگر.
دقیقی.
اگر زان خورد بیگمان روی و سنگ
بریزد هم اندر زمان بی درنگ.
فردوسی.
اگر بشنوید آنچه گویم درست
سکندر برآن خاک ریزد که رست.
فردوسی.
ز فردوس باشد بدان چشمه راه
بشویی بدان تن بریزد گناه.
فردوسی.
به دارا ز دیده ببارید خون
که بد ریخته زیر خاک اندرون.
فردوسی.
آه دردا و دریغا که چو محمود ملک
همچو هرخاری در زیر زمین ریزد خوار.
فرخی.
بریزد ترسم آن سیمین تن پاک
کجا بی شک بریزد سیم در خاک.
(ویس و رامین).
زبان بریزدم آن روز دوستر دارم
کز آنچه کرده بودم بر زبان بگردانم.
سوزنی.
زانکه این مشتی دغل باز سیه دل تا نه دیر
همچو بید پوده می ریزند در تحت التراب.
عطار (دیوان چ تفضلی ص 738).
باشد که بهار دیگری همنفسان
گل می ریزد به خاک و ما می ریزیم.
(از جهانگشای جوینی).
یکی از ملوک خراسان محمدسبکتکین را به خواب دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او... (گلستان).
ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
باز آ که ریخت بی گل رویت بهار عمر.
حافظ.
- آبروی یا آب رخ ریختن، بردن. محو کردن آن. (یادداشت مؤلف) :
ای صبح خیزان می کجا، آن عقل ما را خونبها
آن آبروی کارما نگذاشت الا ریخته.
خاقانی.
به صد هنر قدری آبروی یافته ام
جهان ز حکم تو درنگذرد بگو که مریز.
ظهیر فاریابی.
گر آبروی بریزد میان انجمنت
به دست دوست حلال است اگر بریزد خون.
سعدی.
چه حکم ضرورت بود کآبروی
بریزند باری برین خاک کوی.
سعدی (بوستان).
گفتم که نریزم آب رخ زین بیش
بر خاک درت که خون من خوردی.
سعدی.
- آب کسی را ریختن، آبروی وی بردن:
از آن بی حمیت بباید گریخت
که نامردیش آب مردم بریخت.
سعدی (بوستان).
- دل تو ریختن، اضطراب و وحشت ودلهرۀ ناگهانی بر اثر شنیدن خبر بد و ناراحت کننده یا تصور وقوع حادثه ای ناگوار و سخت. گویند: تا شنیدم فلان جا آتش گرفته، یا پاسبان به سراغ فلان کس آمده، هری دلم تو ریخت. (فرهنگ لغات عامیانه). در تداول عامه، وحشت کردن. سخت مضطرب و پریشان شدن.
- رنگ ریختن، رنگ پریدن. (از یادداشت مؤلف) :
که حالش بگردید و رنگش بریخت
ز هیبت به بیغوله ای درگریخت.
سعدی (بوستان).
- ریختن دم شمشیر، خندیدن شمشیر.
- ، رخنه دار شدن دم شمشیر. بریدن دم شمشیر. (از آنندراج).
، دور انداختن. پراکنده کردن. (ناظم الاطباء).
- ریختن صفرا، دور کردن آتش کینه. (آنندراج).
، پاشیدن و افشاندن. (ناظم الاطباء). اطلاق لفظ ریختن غالباً بر چیزی است که چون بیفتد پاشان شود چنانکه ظاهر است و گاهی در غیر اینها نیز آمده، مثلاً: ریختن آفتاب. (آنندراج) :
به پیش پدر شد پر از ترس و باک
خروشان به سربر همی ریخت خاک.
فردوسی.
همه گوهر و زعفران ریختند
همه مشک با می برآمیختند.
فردوسی.
- پول ریختن برای کاری، خرج کردن پول فراوان برای آن کار. (از یادداشت مؤلف).
- خاک برریختن،خاک انداختن. خاک ریختن. دفن کردن و رویش خاک ریختن:
چو گفتی ندارد ز شاه آگهی
تنش را ز جان زود کردی تهی
به خم کمندش برآویختی
ز دور از برش خاک برریختی.
فردوسی.
- خاک بر سر یا به سر ریختن، پاشیدن و افشاندن خاک بر سر، در اثر پیش آمد بد و بلای سخت:
همه جامۀ پهلوی کرد چاک
خروشان به سر بر همی ریخت خاک.
فردوسی.
، گداختن. (ناظم الاطباء). به قالب درآوردن چیزی گداخته تا جامد شود. گداختن فلزات و غیره و از آن جسمی جدید ساختن: مجسمه ریختن. شمع ریختن. این مجمسه را از برنز ریخته اند. (یادداشت مؤلف). ساختن و ایجاد کردن و چیزی را گداخته در قالب ریختن و چیزی از آن ساختن. (از آنندراج) :
سبحان اﷲ ز فرق سر تا پایت
در قالب آرزوی من ریخته اند.
اثیرالدین اخسیکتی.
چو زینسان طلسمی مسین ریختند
ز رکن جزیره برانگیختند.
نظامی.
دو تندیس از زر برانگیخته
ز هر صورتی قالبی ریخته.
نظامی.
ز روی و ز مس قالبی ریخته
وزان صورت اسبی برانگیخته
نظامی.
شاید از عهدۀ غمهای تو آید بیرون
تنی از روی بریزم دلی از خاره کنم.
باقر کاشی (از آنندراج).
دارم علم به سوختگیها که نوبهار
خشت سرمزار من از برگ لاله ریخت.
ملامفید بلخی (از آنندراج).
- فروریختن، ریختن. ذوب کردن چیزی:
فروریخت ارزیز مرد جوان
به حوض اندرون گرم شد ناتوان.
فردوسی.
- ، جاری ساختن:
ناودان چشم رنجوران عشق
گر فروریزند خون آید به جوی.
سعدی.
- ، جاری شدن:
شکستم سرش چون سر ژنده پیل
فروریخت زو زهر چون رود نیل.
فردوسی.
راوق جام فروریخته از سوخته بید
آب گل گویی با معصفر آمیخته اند.
خاقانی.
- ، ساقط کردن. پاشانیدن. پایین ریختن:
شیر عاشقت به پستان در جغرات شدست
چشم دارد که فروریزد در کیفر تو.
طیان.
بیفشرد چنگ کلاهور سخت
فروریخت ناخن چو برگ از درخت.
فردوسی.
ساغر گهر از دهان فروریخت
ساقی شکر از زبان فروریخت.
خاقانی.
یکی طشت خاکسترش بی خبر
فروریختند از سرایی به سر.
سعدی (بوستان).
رجوع به فروریختن شود.
، نثار کردن. (از ناظم الاطباء). پاشیدن. افشاندن:
برو زر وگوهر همی ریختند
ز بر مشک و عنبر همی بیختند.
فردوسی.
سواران لشکر برانگیختند
همه دشت پیشش درم ریختند.
فردوسی.
ببستند آیین به شهر و به راه
درم ریختند ازبر دخت شاه.
فردوسی.
بیا کز مردمی جان بر تو ریزم
نه دیو کافر از مردم گریزم.
نظامی.
بساطی بگستردند و آن درهای ماه پیکر و یواقیت نارگون و زمردهای آس رنگ و بارهای الماس تمام سنگ بریختند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 275).
گر متصور شدی با تو برآمیختن
حیف نبودی وجود در قدمت ریختن.
سعدی.
عدو را بجای زیان زر بریز
که احسان کند کند دندان تیز.
سعدی (بوستان).
این بگفت و کسان را به تفحص حال وی برانگیخت و نعمت بیکران بریخت. (گلستان).
من به پای تو چه ریزم که پسند تو بود
سر وجان را نتوان گفت که مقداری هست.
سعدی.
، تخم به افراط بیرون دادن، چنانکه ماهی و غوک و عنکبوت. و تخم بیرون دادن معتدل را با فعل نهادن و گذاشتن آرند: مرغ بیضه می نهد و ماهی تخم می ریزد. (از یادداشت مؤلف). ، موزون شدن. (آنندراج) :
مصرع زلف بتان چون بر زبان شانه ریخت
موشکافان را کلید گفتگو دندانه ریخت.
ملاطغرا (از آنندراج).
، ساختن: پی ریختن، ساختن پایۀ بنا. (از یادداشت مؤلف). درست کردن. بنیان نهادن:
برنمی خیزد چو من افتاده ای از روی خاک
می توان صد بید مجنون ریختن از سایه ام.
نجفقلی بیگ (از آنندراج).
- طرح ریختن، نقشه کشیدن. بنیان بنا ترسیم کردن
لغت نامه دهخدا
ریختن
جاری کردن و روان کردن
تصویری از ریختن
تصویر ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
ریختن
((تَ))
سرازیر کردن آب یا هر مایع دیگری، پاشیدن، پراکنده ساختن، انداختن، افکندن
تصویری از ریختن
تصویر ریختن
فرهنگ فارسی معین
ریختن
لصبٍّ
تصویری از ریختن
تصویر ریختن
دیکشنری فارسی به عربی
ریختن
Cascade, Cast, Pour, Shed, Spill
تصویری از ریختن
تصویر ریختن
دیکشنری فارسی به انگلیسی
ریختن
cascade, jeter, verser, renverser
تصویری از ریختن
تصویر ریختن
دیکشنری فارسی به فرانسوی
ریختن
cascada, lanzar, verter, derramar
تصویری از ریختن
تصویر ریختن
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
ریختن
каскадировать , бросать , лить , проливать
تصویری از ریختن
تصویر ریختن
دیکشنری فارسی به روسی
ریختن
kaskadieren, werfen, gießen, vergießen, verschütten
تصویری از ریختن
تصویر ریختن
دیکشنری فارسی به آلمانی
ریختن
каскадувати , кидати , лити , проливати
تصویری از ریختن
تصویر ریختن
دیکشنری فارسی به اوکراینی
ریختن
kaskadować, rzucać, wlewać, wylewać
تصویری از ریختن
تصویر ریختن
دیکشنری فارسی به لهستانی
ریختن
倾泻 , 扔 , 倒 , 撒 , 溢出
تصویری از ریختن
تصویر ریختن
دیکشنری فارسی به چینی
ریختن
cascata, lançar, verter, derramar
تصویری از ریختن
تصویر ریختن
دیکشنری فارسی به پرتغالی
ریختن
cascata, lanciare, versare
تصویری از ریختن
تصویر ریختن
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
ریختن
waterval maken, gooien, gieten, morsen
تصویری از ریختن
تصویر ریختن
دیکشنری فارسی به هلندی
ریختن
झरना बनाना , फेंकना , डालना , गिराना
تصویری از ریختن
تصویر ریختن
دیکشنری فارسی به هندی
ریختن
آبشار بنانا , پھینکنا , ڈالنا , گرانا , گرا دینا
تصویری از ریختن
تصویر ریختن
دیکشنری فارسی به اردو
ریختن
জলপ্রপাত তৈরি করা , ছুঁড়ে ফেলা , ঢালানো , ফেলানো , ঢেলে দেওয়া
تصویری از ریختن
تصویر ریختن
دیکشنری فارسی به بنگالی
ریختن
น้ำตก , ขว้าง , เท , เท , หก
تصویری از ریختن
تصویر ریختن
دیکشنری فارسی به تایلندی
ریختن
mtiririko, kutupa, kumwaga, kumwagika
تصویری از ریختن
تصویر ریختن
دیکشنری فارسی به سواحیلی
ریختن
şelale yapmak, atmak, dökmek
تصویری از ریختن
تصویر ریختن
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
ریختن
폭포처럼 흐르다 , 던지다 , 붓다 , 쏟다 , 쏟다
تصویری از ریختن
تصویر ریختن
دیکشنری فارسی به کره ای
ریختن
ליצור מפל , לירות , לשפוך , שפוך , לשפוך
تصویری از ریختن
تصویر ریختن
دیکشنری فارسی به عبری
ریختن
terjun bebas, melempar, menuangkan, menumpahkan
تصویری از ریختن
تصویر ریختن
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
ریختن
滝を作る , 投げる , 注ぐ , こぼす
تصویری از ریختن
تصویر ریختن
دیکشنری فارسی به ژاپنی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گریختن
تصویر گریختن
فرار کردن، در رفتن، گرختن، گریزیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریختنی
تصویر ریختنی
پاشیدنی، افشاندنی، هر چیزی که بتوان آن را از ظرفی به ظرف دیگر ریخت
هر ظرف یا آلتی که آن را از چدن یا فلز دیگر در قالب ریخته باشند
فرهنگ فارسی عمید
(گِ رِ تَ)
پهلوی ویرختن (از ویرچ) (فرار کردن) از ایرانی باستان وی + ریک از رئک ’بارتولمه 1479 ’’نیبرگ ص 244’. فرار کردن. بسرعت دور شدن. (حاشیۀ برهان چ معین). فرار. (آنندراج). دررفتن. بهزیمت شدن. اجعاظ. (منتهی الارب). ادفان. (ترجمان القرآن). جلبصه. جرمزه. جمرزه. ختع. خشر، گریختن ازجبن و بددلی. رکض. تسمیح. طرمسه. تعبید. تعرید. عرد. تعتیم. تعذر. فشق. فرار. قوب. قرطبه. کلصمه. مداحره. نط. نطیط. (منتهی الارب). نوص. (ترجمان القرآن). هرب. هصب. (منتهی الارب) :
رفیقا چند گویی کو نشاطت
بنگریزد کس از گرم آفروشه.
رودکی.
درآمد یکی خاد چنگال تیز
ربود از کفش گوشت وبرد و گریز.
خجسته.
رای سوی گریختن دارد
دزد کز دورتر نشست به چک.
حکاک.
دل برد و چون بدانست کم کرد ناشکیبا
بگریخت تا چنینم آشفته کرد و شیدا.
دقیقی.
که از جنگ بگریخت بهرامشاه
ورا سوی آذرگشسبست راه.
فردوسی.
و از آنسو که بگریخت افراسیاب
همی تازیان تابدان روی آب.
فردوسی.
دلیران توران برآویختند
سرانجام از رزم بگریختند.
فردوسی.
حاسدت را گو گریز و ساقیت را گو که ریز
ناصحت را گو نشین و مطربت را گو سرای.
منوچهری.
ز نادان گریزی به دانا شتابی
ز محنت رهایی به دولت رسایی.
منوچهری.
آب و آتش بهم نیامیزد
بالوایه ز خاک بگریزد.
عنصری.
... چون خبر این حصار بدیشان رسیده بود بیشتری گریخته بودند. (تاریخ بیهقی). غوریان را دل بشکست، گریختن. (تاریخ بیهقی). چون بخارا رسیدند شحنه علی تکین به دبوسی گریخت. (تاریخ بیهقی).
حسرت نکند کودک را سود به پیری
هرگه که بخردی بگریزد ز دبستان.
ناصرخسرو.
چون گریزم ز قضا یا ز قدر من چو همی
به هزاران بصر ایشان بسوی من نگرند.
ناصرخسرو.
طمع حیض مرد است و من میبرم سر
طمع را کز اهل سخا میگریزم.
خاقانی.
شوم هم در انده گریزم ز انده
کز انده به انده زدایی نبینم.
خاقانی.
چون گریزد دل از بلا که جهان
بر دلم تخته پوش می بشود.
خاقانی.
از هیبت نام تو همی زود گریزند
کز گفتن لاحول گریزند شیاطین.
معزی.
با مردم پاک اصل وعاقل آمیز
وز نااهلان هزار فرسنگ گریز.
خیام.
چون ز جزو مرگ نتوانی گریخت
دان که کلش بر سرت خواهند ریخت.
مولوی.
ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت
صحبت احمق بسی خونها بریخت.
مولوی.
بعد از تو ملاذ و ملجأم نیست
هم در تو گریزم ار گریزم.
سعدی (گلستان).
همی گریختم از مردمان به کوه و به دشت
که از خدای نبودم به دیگری پرداخت.
سعدی (گلستان).
، با ’در’ ترکیب شود، معنی پناه بردن دهد:
خاقانی از زمانه بفضل تو درگریخت
او را امان ده از خطرآخرالزمان.
خاقانی.
ظلم رها کن به وفا درگریز
خلق چه باشد به خدا درگریز.
نظامی.
چون رخ و لب شکر و بادام ریخت
گل بحمایت بشکردرگریخت.
نظامی.
بر که پناهیم تویی دستگیر
در که گریزیم تویی دستگیر.
نظامی.
بعد از تو ملاذ و ملجأم نیست
هم در تو گریزم ار گریزم.
سعدی (گلستان).
- امثال:
چوب را که برداشتی گربۀ دزد میگریزد
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پاشیدنی. و افشاندنی و افگندنی و هر چیز که قابل و سزاوار جریان و افشان باشد. (ناظم الاطباء).
- دورریختنی، هر چیز بیکار و بیفایده. (ناظم الاطباء).
، نثار خواه گل باشد و یا زر. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از برهان). کنایه از نثار باشد. (انجمن آرا) :
وز مژه در پای شه ارجمند
ریختنی های گهر می فکند.
امیرخسرو دهلوی (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گریختن
تصویر گریختن
در رفتن، بهزیمت شدن، فرار
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه که بتوان آنرا از ظرفی وارد ظرف دیگر کرد، آلت یا ظرفی که از فلزی در قالبی ریخته باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گریختن
تصویر گریختن
((گُ تَ))
در رفتن، به هزیمت شدن
فرهنگ فارسی معین
فرار کردن، فلنگ بستن، متواری شدن، هرب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر دید مردان از زنان می گریختند، دلیل که بیننده را از بزرگی ترس بود. جابر مغربی
گریختن درخواب. دلیل رستگاری است و بعضی گویند، دلیل که بر دشمن ظفر یابد، زیرا که موسی درخواب دید به فرعون می گریخت بعد، از شر فرعون رستگاری یافت و بر وی ظفر یافت. محمد بن سیرین
گریختن در خواب اگر بدون فریاد و زارى باشد، دلیل شادى و سرور است. اگر با زارى همراه باشد نشانگر مصیبت است..
فرهنگ جامع تعبیر خواب