جدول جو
جدول جو

معنی رکو - جستجوی لغت در جدول جو

رکو
کرباس، برای مثال بدخواه تو را حادثه چون سایه ملایم / زاین رنگ نیامد به از این هیچ رکویی (انوری - مجمع الفرس - رکو)
پارچۀ کهنه، لته، تکه ای از پارچه یا جامه، جامۀ یک لا
تصویری از رکو
تصویر رکو
فرهنگ فارسی عمید
رکو
(تَ)
چاه کندن. (منتهی الارب) (آنندراج). زمین کندن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، به صلاح آوردن. (منتهی الارب) (آنندراج). اصلاح کردن کار. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، آرام کردن به جایی. (منتهی الارب) (آنندراج). اقامت کردن در جایی. (از اقرب الموارد) ، گناه بر کسی نهادن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، به زشتی صفت کردن، تأخیر کردن در کاری. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). به تأخیر انداختن چیزی را. (از اقرب الموارد) ، بار برافزودن بر ستور. (منتهی الارب) (آنندراج). دو چندان کردن بار شتر. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، استوار کردن خیل. (منتهی الارب) (آنندراج). استوار کردن چیزی. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، باقی روز باشیدن به جایی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). اقامت در جایی به بقیۀ روز. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
رکو
(رُ)
قطعه ای از پارچۀ کهنه و لته. (ناظم الاطباء). جامۀ کهنه. (شرفنامۀ منیری). رگو. جامۀ کهنۀ سوده شده، لته. (فرهنگ فارسی معین). کهنه. خرقه. پینه. فلرز. فلرزنگ. کهنه. جنده. جندره. ژنده. لته. ریطه. پاره: رکوی حیض، لتۀحیض. (یادداشت مؤلف). نسی، رکوی حیض. (ترجمان القرآن) : چون وقت وضع حمل شد چنانکه کسی ندانست آن بچه را در رکویی پیچید. (قصص الانبیاء ص 178).
ز ایشان برست گبر و بشد یکسو
بر دوخته رکو به کتف ساره.
ناصرخسرو.
رکویی داشت بر چشم خود بست. (تذکرۀ دولتشاه ترجمه معینی جوینی). پس تدبیرهای دیگر انداختند و عاقبت بر آن قرار دادند که چون شب درآید گلوی وی بیفشاریم و رکوی سنگین در دهان او نهیم آنگه آواز برآوریم که شهریار اسکندر فرمان یافت. (اسکندرنامه نسخۀ خطی سعید نفیسی).
روز دیگر با رکو پیچید پا
پاکش اندر صف قوم مبتلا.
مولوی.
فراعه، رکویی که قلم در وی پاک کنند. (منتهی الارب) (از السامی فی الاسامی). فلرز، ایزاری یا رکویی بود که خوردنی در او بندند. (یادداشت مؤلف) ، کرباس. (از انجمن آرا) (فرهنگ فارسی معین) :
پیش کف راد تست از غایت جود و سخا
در شبه، دیبا رکو، اکسون کسا، اطلس گلیم.
سوزنی.
بدخواه ترا حادثه چون سایه ملازم
این رنگ نیابد به ازین هیچ رکویی.
انوری.
، چادر یک لخت و پاره. (شرفنامۀ منیری). چادرشب یک لخت. (فرهنگ فارسی معین). به معنی چادر یک لخت آمده که رکوک و رکوه نیز خوانند و به عربی ریطه گویند. (انجمن آرا) ، سوده و ریزیده. (شرفنامۀ منیری). رگو. رگوه. رگوی. رجوع به کلمه های مذکور شود
لغت نامه دهخدا
رکو
جامه کهنه سوده شده لته، کرباس، چادر شب یک لخت
تصویری از رکو
تصویر رکو
فرهنگ لغت هوشیار
رکو
((رُ))
پارچه یا جامه کهنه، کرباس، رگوک، رگوه، رگوی، رگو
تصویری از رکو
تصویر رکو
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برکو
تصویر برکو
(پسرانه)
خرمن کوچک قبل از خرمن بزرگ (نگارش کردی: بهرک)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آکو
تصویر آکو
(پسرانه)
قله کوه، مکان بلند، انسان با عظمت و مقتدر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رئو
تصویر رئو
(پسرانه)
مهربان، عاطفه، از نامهای خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رکوب
تصویر رکوب
سوار شدن، برنشستن، سواری، جمع راکب، راکب
فرهنگ فارسی عمید
(تَ جِ ءَ)
برنشستن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (منتهی الارب) (ترجمان القرآن چ دبیرسیاقی ص 3) (آنندراج). اشتر برنشستن. (دهار) (از اقرب الموارد). سوار شدن. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). رکب. (ناظم الاطباء) : حسام الدین منجم که به فرمان قاآن مصاحب او بود تا اختیار نزول و رکوب می کند طلب کرد. (ذیل جامع التواریخ رشیدی). هان این نه رکوبی است که آن را رجوعی باشد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 454) ، گناه ورزیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به رکب شود، کلان زانو گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
ستور برنشستنی. (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه برنشست را شاید. (دهار). ستوری که لایق سواری باشد. (غیاث اللغات). ستور برنشستنی و آماده برای سواری. (ناظم الاطباء). آنچه نشست را شاید. (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 53) ، شتران مورد استفاده برای سواری یا مطلق مرکوبه. (از اقرب الموارد). رجوع به رکوبه شود، شتری که در او اثر زخم پشت از پالان باشد. (از اقرب الموارد) ، مرد بسیار سواری کننده. (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد). مرد شترسوار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) ، راه پاسپرده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به رکوب شود
لغت نامه دهخدا
(تُ)
ده کوچکی از دهستان رود زرد است که در بخش جانکی گرمسیر شهرستان اهواز و 20 هزارگزی باختر باغ و ملک و 4 هزارگزی شمال راه اتومبیل رو باغ ملک به هفتگل واقع است و20 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
قریه ای است به افریقیه، و بین آن و قصرالافریقی، یک منزل است. (معجم البلدان) ، یکی از آلات موسیقی بادی که حجم آن بزرگ است و غالباً در کلیساها نوازند. در انجیل اختراع ارگ را به ژوبال نسبت کرده اند.
- ارگ بربری (بربری تحریف است از باربری و آن نام سازندۀ آلات موسیقی بود) ، قسمی از آلات موسیقی قابل حمل که بوسیلۀ استوانه ای که در آن تعبیه شده نواخته میشود و با دسته ای بحرکت می آید. رجوع به ارغنون بربری شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
قریه ای است سه فرسنگی کمتر مغرب شنبه. (فارسنامۀ ناصری). این ده اکنون در دو قسمت شمالی و جنوبی قرار دارد:
1- درکوی شمالی، و آن دهی است از دهستان شنبۀ بخش خورموج شهرستان بوشهر واقع در 48 هزارگزی جنوب خاوری خورموج و 3 هزارگزی جنوب رودمند، با 250 تن سکنه. آب آن از چاه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
2- درکوی جنوبی، و آن دهی است از دهستان شنبۀ بخش خورموج شهرستان بوشهر واقع در 48 هزارگزی جنوب خاوری خورموج و 3500 گزی جنوب رودمند، با 260 تن سکنه. آب آن از چاه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَحْ حُ)
میل کردن بسوی کسی و یار گردیدن و آرام گرفتن به وی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رکون. (یادداشت مؤلف). رجوع به رکون شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
جمع واژۀ رکح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به رکح شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از رخو
تصویر رخو
نرم و سست از هر چیز
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که به جهت اعمال زشت بدنام گردد بی حرمت بی عزت بی آبرو بد نام مفتضح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رشو
تصویر رشو
پاره دادن بد گند دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رحو
تصویر رحو
آسیا ساختن، گرداندن آسیا، گردشدن مار چنبر زدن مار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکن
تصویر رکن
جز اعظم هر شیی، کرانه هر چیزی، امر بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکم
تصویر رکم
ابر انبوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکل
تصویر رکل
گندنا تره، گندنا خواری، لگد زدن، سم کوفتن ستور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکع
تصویر رکع
خم کردن، نیازمند شدن، لغزیدن، به روی در افتادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رجو
تصویر رجو
امید داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تازاندن دواندن، دویدن، لگد زدن، بال زدن، گریختن، تیر انداختن، پرتاباندن، جنبیدن: ستارگان دویدن تاختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربو
تصویر ربو
پشته و بلندی، نفس بلند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رپو
تصویر رپو
فرانسوی ایستش زبانزد فرزانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آکو
تصویر آکو
بوم، جغد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکوب
تصویر رکوب
سوار شدن، برنشستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکوح
تصویر رکوح
میل کردی بسوی کسی و یار گردیدن و آرام گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکوب
تصویر رکوب
((رُ))
سوار شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رکن
تصویر رکن
پایه، ستون
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ربو
تصویر ربو
آسم
فرهنگ واژه فارسی سره
جوانه ی نورسته ی درخت، کوه بلند، نام کوهی
فرهنگ گویش مازندرانی