قطعه ای از پارچۀ کهنه و لته. (ناظم الاطباء). جامۀ کهنه. (شرفنامۀ منیری). رگو. جامۀ کهنۀ سوده شده، لته. (فرهنگ فارسی معین). کهنه. خرقه. پینه. فلرز. فلرزنگ. کهنه. جنده. جندره. ژنده. لته. ریطه. پاره: رکوی حیض، لتۀحیض. (یادداشت مؤلف). نسی، رکوی حیض. (ترجمان القرآن) : چون وقت وضع حمل شد چنانکه کسی ندانست آن بچه را در رکویی پیچید. (قصص الانبیاء ص 178). ز ایشان برست گبر و بشد یکسو بر دوخته رکو به کتف ساره. ناصرخسرو. رکویی داشت بر چشم خود بست. (تذکرۀ دولتشاه ترجمه معینی جوینی). پس تدبیرهای دیگر انداختند و عاقبت بر آن قرار دادند که چون شب درآید گلوی وی بیفشاریم و رکوی سنگین در دهان او نهیم آنگه آواز برآوریم که شهریار اسکندر فرمان یافت. (اسکندرنامه نسخۀ خطی سعید نفیسی). روز دیگر با رکو پیچید پا پاکش اندر صف قوم مبتلا. مولوی. فراعه، رکویی که قلم در وی پاک کنند. (منتهی الارب) (از السامی فی الاسامی). فلرز، ایزاری یا رکویی بود که خوردنی در او بندند. (یادداشت مؤلف) ، کرباس. (از انجمن آرا) (فرهنگ فارسی معین) : پیش کف راد تست از غایت جود و سخا در شبه، دیبا رکو، اکسون کسا، اطلس گلیم. سوزنی. بدخواه ترا حادثه چون سایه ملازم این رنگ نیابد به ازین هیچ رکویی. انوری. ، چادر یک لخت و پاره. (شرفنامۀ منیری). چادرشب یک لخت. (فرهنگ فارسی معین). به معنی چادر یک لخت آمده که رکوک و رکوه نیز خوانند و به عربی ریطه گویند. (انجمن آرا) ، سوده و ریزیده. (شرفنامۀ منیری). رگو. رگوه. رگوی. رجوع به کلمه های مذکور شود