کرانۀ قویتر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جزو اعظم هر شی ٔ. (آنندراج) (ناظم الاطباء). کرانۀ هر چیزی. (دهار). ج، ارکان و ارکن. (المنجد). جانب. (دهار). جانب قوی چیزی. (غیاث اللغات). کرانه. (ترجمان القرآن جرجانی). کرانۀ کوه. (غیاث اللغات) (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (آنندراج) (دهار)، امر بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کار بزرگ. (از اقرب الموارد). کار مهم. (ناظم الاطباء)، هر امر که باعث قوه و غلبه و شوکت باشد مثل ملک و لشکر و مانند آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، ارجمندی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عزت و مناعت. ج، ارکان. (از اقرب الموارد)، قوت و غلبه. (منتهی الارب) (غیاث اللغات). قوت. شدت. عز. (یادداشت مؤلف)، در تداول جغرافیای قدیم، گوشه. (دهار) (غیاث اللغات). کناره. دیوار. کنج دیوار. گوشه. (کشاف زمخشری) : حجاج در مکه آمد و بفرمود تا آن رکنی راکه به سنگ منجنیق ویران کرده بودند آباد کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 189). عبداﷲ مسجد مکه را حصار گرفت و جنگ سخت شد و منجنیق سوی خانه روان شد و سنگ می انداختند تا یک رکنی را فرودآوردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 186). شکل ارکان پارس و شکل ولایت پارس چنان افتاده است که قسمت حدود شرقی و غربی و شمالی و جنوبی بر چهار رکن می افتد نه بر چهار حد، و مثال آن مربعی است که هر زاویه ای از آن به یکی از آن حدود می رسد...و فرق میان ارکان و حدود آن است که ارکان چهار زاویۀ مربع باشد و حدود چهار پهلوی مربع. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 120). و ارکان پارس این است رکن شمالی متاخم اعمال اصفهان است و سرحد میان پارس.... رکن شرقی متاخم اعمال کرمان است... رکن غربی متاخم اعمال خوزستان است. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 121)، ستون و بنیاد. (لغت نامه محلی شوشتر). ستون. ستونی که بدان چیزی تکیه کند. عمود. (ناظم الاطباء) : بنشاند آبش آذرش بگریزد آب از آذرش یک رکن او چون دوست شد دشمن شود آن دیگرش. ناصرخسرو. طایفه ای از جهت..... و به جان پای بر رکنی لرزان نهاده. (کلیله و دمنه). برزویه گفت: قویتر رکنی بنای مودت را کتمان اسرار دوستان است. (کلیله ودمنه). دو امام زمان دو رکن الدین دو قوی رکن کعبۀ اسرار. خاقانی. یک خانه دارم از زر رکنی و جعفری زآن کس که رکن خانه دین خواند و جعفرش. خاقانی. رکنی تو رکن دلم را شکست خردم از آن خرده که بر من نشست. نظامی. دین را سور و یا خود سوار است و ملک را رخ و یا عقار و عزت را رکن و غرار.... (ترجمه تاریخ یمینی ص 443). - رکن دین، و رکن الدین، ستون دین. که مردم بدو تکیه و اعتماد کنند و از القاب بود: کر و فر و آب و تاب و رنگ بین فخر دنیا خوان مر او را رکن دین. مولوی. - رکن رکین، ستون محکم. (ناظم الاطباء). - ، جزء عمده از هر چیز. (ناظم الاطباء). - ، عضو عمده بدن. (منتهی الارب). ، بزرگ. سرور. رئیس قوم. (فرهنگ فارسی معین)، پناه و پشتی و پشتیبان. (ناظم الاطباء) : فرمود بزرگترین رکنی ما را و قویتر.... ابوسعید مسعود است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). از سلطان معظم که بقاش باد و او را بزرگتر رکنی است خشنود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). حاجب فاضل... ما را امروز بجای پدر است و دولت را بزرگتر رکنی وی است. (تاریخ بیهقی). و سپاس و منت از ایزد تعالی که خطۀ اسلام را به جمال عدل و کمال فضل اعدل ملوک رکن الدنیا والدین... ابوالمظفر قلج طمغاج خان... بیاراست. (سندبادنامه ص 8). عرش، رکن چیزی. (منتهی الارب)، خویش و قریب. (غیاث اللغات از شرح نصاب) (آنندراج)، عنصر. مایه. ماده: چهار ارکان: مواد اربعه. عناصر اربعه. چهار اخشیجان. ج، ارکان. هر یک از طباع چهارگانه. ارکان اربعه. (یادداشت مؤلف)، (اصطلاح فلسفه) اسطقس. (یادداشت مؤلف). هیولی. ارکان. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به هیولی و اسطقس شود، (اصطلاح فقهی) امری که نقصان و یا زیاد شدن آن مبطل عمل است اگر چه بدون قصد صورت گیرد. تکبیرهالاحرام و رکوع از جمله اعمالی هستند که رکن نماز محسوب می گردند. (یادداشت مؤلف)، (اصطلاح عروض) در اصطلاح عروض هر یک از میزانها یا افاعیل را گویند مانند مفاعیلن و مستفعلن و فاعلن و... - رکن سالم، آن است که چنانچه در اصل وضع شده است همچنان باشد بی زیاد و کم. مانند مفاعیلن (هزج) و فاعلاتن (رمل) که بدون افزودن یا کم کردن حرفی بطورسالم بیاید. (از مرآه الخیال ص 97). - رکن غیرسالم، آنکه در او تغییری واقع شود از زیاده کردن چیزی بر او یا کم کردن چیزی از او، اما زیاده کردن چنانکه در میان لام و نون مفاعیلن الف زیاده سازی و مفاعیلان گویی، و اما نقصان چنانکه نون و حرکت لام مفاعلین را بیندازی ومفاعیل گویی و رکن غیرسالم را مزاحف خوانند و تغییری که در رکنی واقع شود آن را زحاف گویند. (از مرآه الخیال ص 97). رجوع به المعجم از ص 32 ببعد شود. ، (اصطلاح نظامی) هر یک ازپنج قسمت لشکر از مقدم و ساقه و میمنه و میسره و قلب. (یادداشت مؤلف)، هریک از بخش های چهارگانه ستاد ارتش. - رکن اول، شامل شعب: آمار، ترفیعات، قضایی. - رکن دوم، شامل شعب: جرایم، امور احتیاطی مربوط به جنگ. - رکن سوم، شامل شعب: آموزش و تربیت سربازی. - رکن چهارم، شامل تدارکات ارتش (تهیۀ آذوقه و پوشاک). (فرهنگ فارسی معین)
کرانۀ قویتر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جزو اعظم هر شی ٔ. (آنندراج) (ناظم الاطباء). کرانۀ هر چیزی. (دهار). ج، اَرکان و اَرکُن. (المنجد). جانب. (دهار). جانب قوی چیزی. (غیاث اللغات). کرانه. (ترجمان القرآن جرجانی). کرانۀ کوه. (غیاث اللغات) (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (آنندراج) (دهار)، امر بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کار بزرگ. (از اقرب الموارد). کار مهم. (ناظم الاطباء)، هر امر که باعث قوه و غلبه و شوکت باشد مثل ملک و لشکر و مانند آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، ارجمندی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عزت و مناعت. ج، ارکان. (از اقرب الموارد)، قوت و غلبه. (منتهی الارب) (غیاث اللغات). قوت. شدت. عز. (یادداشت مؤلف)، در تداول جغرافیای قدیم، گوشه. (دهار) (غیاث اللغات). کناره. دیوار. کنج دیوار. گوشه. (کشاف زمخشری) : حجاج در مکه آمد و بفرمود تا آن رکنی راکه به سنگ منجنیق ویران کرده بودند آباد کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 189). عبداﷲ مسجد مکه را حصار گرفت و جنگ سخت شد و منجنیق سوی خانه روان شد و سنگ می انداختند تا یک رکنی را فرودآوردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 186). شکل ارکان پارس و شکل ولایت پارس چنان افتاده است که قسمت حدود شرقی و غربی و شمالی و جنوبی بر چهار رکن می افتد نه بر چهار حد، و مثال آن مربعی است که هر زاویه ای از آن به یکی از آن حدود می رسد...و فرق میان ارکان و حدود آن است که ارکان چهار زاویۀ مربع باشد و حدود چهار پهلوی مربع. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 120). و ارکان پارس این است رکن شمالی متاخم اعمال اصفهان است و سرحد میان پارس.... رکن شرقی متاخم اعمال کرمان است... رکن غربی متاخم اعمال خوزستان است. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 121)، ستون و بنیاد. (لغت نامه محلی شوشتر). ستون. ستونی که بدان چیزی تکیه کند. عمود. (ناظم الاطباء) : بنشاند آبش آذرش بگریزد آب از آذرش یک رکن او چون دوست شد دشمن شود آن دیگرش. ناصرخسرو. طایفه ای از جهت..... و به جان پای بر رکنی لرزان نهاده. (کلیله و دمنه). برزویه گفت: قویتر رکنی بنای مودت را کتمان اسرار دوستان است. (کلیله ودمنه). دو امام زمان دو رکن الدین دو قوی رکن کعبۀ اسرار. خاقانی. یک خانه دارم از زر رکنی و جعفری زآن کس که رکن خانه دین خواند و جعفرش. خاقانی. رکنی تو رکن دلم را شکست خردم از آن خرده که بر من نشست. نظامی. دین را سور و یا خود سوار است و ملک را رخ و یا عقار و عزت را رکن و غرار.... (ترجمه تاریخ یمینی ص 443). - رکن دین، و رکن الدین، ستون دین. که مردم بدو تکیه و اعتماد کنند و از القاب بود: کر و فر و آب و تاب و رنگ بین فخر دنیا خوان مر او را رکن دین. مولوی. - رکن رکین، ستون محکم. (ناظم الاطباء). - ، جزء عمده از هر چیز. (ناظم الاطباء). - ، عضو عمده بدن. (منتهی الارب). ، بزرگ. سرور. رئیس قوم. (فرهنگ فارسی معین)، پناه و پشتی و پشتیبان. (ناظم الاطباء) : فرمود بزرگترین رکنی ما را و قویتر.... ابوسعید مسعود است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). از سلطان معظم که بقاش باد و او را بزرگتر رکنی است خشنود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). حاجب فاضل... ما را امروز بجای پدر است و دولت را بزرگتر رکنی وی است. (تاریخ بیهقی). و سپاس و منت از ایزد تعالی که خطۀ اسلام را به جمال عدل و کمال فضل اعدل ملوک رکن الدنیا والدین... ابوالمظفر قلج طمغاج خان... بیاراست. (سندبادنامه ص 8). عرش، رکن چیزی. (منتهی الارب)، خویش و قریب. (غیاث اللغات از شرح نصاب) (آنندراج)، عنصر. مایه. ماده: چهار ارکان: مواد اربعه. عناصر اربعه. چهار اخشیجان. ج، ارکان. هر یک از طباع چهارگانه. ارکان اربعه. (یادداشت مؤلف)، (اصطلاح فلسفه) اسطقس. (یادداشت مؤلف). هیولی. ارکان. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به هیولی و اسطقس شود، (اصطلاح فقهی) امری که نقصان و یا زیاد شدن آن مبطل عمل است اگر چه بدون قصد صورت گیرد. تکبیرهالاحرام و رکوع از جمله اعمالی هستند که رکن نماز محسوب می گردند. (یادداشت مؤلف)، (اصطلاح عروض) در اصطلاح عروض هر یک از میزانها یا افاعیل را گویند مانند مفاعیلن و مستفعلن و فاعلن و... - رکن سالم، آن است که چنانچه در اصل وضع شده است همچنان باشد بی زیاد و کم. مانند مفاعیلن (هزج) و فاعلاتن (رمل) که بدون افزودن یا کم کردن حرفی بطورسالم بیاید. (از مرآه الخیال ص 97). - رکن غیرسالم، آنکه در او تغییری واقع شود از زیاده کردن چیزی بر او یا کم کردن چیزی از او، اما زیاده کردن چنانکه در میان لام و نون مفاعیلن الف زیاده سازی و مفاعیلان گویی، و اما نقصان چنانکه نون و حرکت لام مفاعلین را بیندازی ومفاعیل گویی و رکن غیرسالم را مزاحف خوانند و تغییری که در رکنی واقع شود آن را زحاف گویند. (از مرآه الخیال ص 97). رجوع به المعجم از ص 32 ببعد شود. ، (اصطلاح نظامی) هر یک ازپنج قسمت لشکر از مقدم و ساقه و میمنه و میسره و قلب. (یادداشت مؤلف)، هریک از بخش های چهارگانه ستاد ارتش. - رکن اول، شامل شعب: آمار، ترفیعات، قضایی. - رکن دوم، شامل شعب: جرایم، امور احتیاطی مربوط به جنگ. - رکن سوم، شامل شعب: آموزش و تربیت سربازی. - رکن چهارم، شامل تدارکات ارتش (تهیۀ آذوقه و پوشاک). (فرهنگ فارسی معین)
دهی از دهستان وفس عاشقلو بخش رزن شهرستان همدان. سکنۀ آن 286 تن است. آب آن از قنات. محصول عمده آنجا غلات و لبنیات و انگور و صیفی. صنایع دستی زنان آنجا قالیبافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی از دهستان وفس عاشقلو بخش رزن شهرستان همدان. سکنۀ آن 286 تن است. آب آن از قنات. محصول عمده آنجا غلات و لبنیات و انگور و صیفی. صنایع دستی زنان آنجا قالیبافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
مهار ساختن برای شتر و بستن آنرا به ریسمان. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). قرار دادن رسن برای ستور، و گویند بستن آن به رسن. (از اقرب الموارد). بستن ستور به رسن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار)
مهار ساختن برای شتر و بستن آنرا به ریسمان. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). قرار دادن رسن برای ستور، و گویند بستن آن به رسن. (از اقرب الموارد). بستن ستور به رسن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار)
ریسمان، و با تازی مشترکست. (از شعوری ج 2 ص 12). ریس (در تداول مردم قزوین). (ناظم الاطباء). ریسمان. حبل. (ترجمان القرآن) (دهار) (ناظم الاطباء). ریسمانی که بدان چیزهارا می بندند، در سنسکریت رشتابه معنی رسن است. (فرهنگ نظام). سب ّ. (دهار) (منتهی الارب). سبب. (ترجمان القرآن) (یادداشت مؤلف) (منتهی الارب). عصمه. (دهار). شطن. (ترجمان القرآن). طناب. (ناظم الاطباء). ربقه. قید. قیاد. مقود. مرس. مرسه. (یادداشت مؤلف). بند. (فرهنگ فارسی معین). اخلج. ترشاء. خطیر. خلیج. خیط. شطن. شنق. عرس. علاق. علاقه. عنّه. کرّ. کصیصه. مدم . مرّ. مرسه. مطول. معلق. مقاط. وقام. (منتهی الارب). رسن. (دهار) : همی برد دانای رومی رسن هم آن مرد را نیز با خویشتن. فردوسی. ددی بود مهتر ز اسبی به تن بسر بر دو گیسو سیه چون رسن. فردوسی. پرستنده را گفت کای کم ز زن نه زن داشت این دلو و چرخ و رسن بیامد رسن بستد از پیشکار شد آن دلو دشوار بر شهریار. فردوسی. هر آنکس که با کین او دست سود به دستش دهد دست محنت رسن. فرخی. شدم به صورت چنبر که زلف او دیدم بصورت رسن و اصل آن رسن عنبر. عنصری. گر همی فرعون قوم سحره پیش آرد رسن و رشتۀ جنبنده به مار انگارد. منوچهری. گاهش اندر شیب تازم گاه تازم بر فراز چون کسی کو گاه بازی برنشیند بر رسن. منوچهری. جلادش (حسنک) استوار ببست و رسنها فرودآورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 184). قاید به میان سرای رسیده بود و ناچخ و تبر اندرنهادند و وی را تباه کردند و رسنی در پای او بستند و گرد شهر بگردانیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). ای خواجه رای درست این است که تو دیدی اما قضای آمده رسن در گردن افکنده و می کشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 630) پس دارها کشیدند و بر رسن استوار ببستند، و روی دارها به خشت پخته و گچ محکم کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 693). خوارزمشاه آنگاه خبر یافت که بانگ غوغا از شهر برآمد که در پای وی رسن کرده بودند می کشیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 338). این ستوران کرده در گردن رسن جهل و سلسلۀ وسواس. ناصرخسرو. رسن در گردن یوزان طمع کرد طمع بسته ست پای بازگیران. ناصرخسرو. ازین جدا نتوان کرد جود را به حسام بر آن دگر نتوان بست بخل را به رسن. انوری. از چاه غمم برآوریدی در نیمۀ ره رسن گسستی. خاقانی. دست رباب و سر یکی بسته به ده رسن گلو زیر خزینۀ شکم کاسۀ سر ز مضطری. خاقانی. تو در چاه تحیر مانده وزبهر خلاص تو خیال او رسن در دست بر بالای چاه اینک. خاقانی. هم به تو بر سخت جفا کرده اند زآن رسنت سست رها کرده اند. نظامی. گفت ای ایبک بیاورآن رسن تا بگویم من جواب بوالحسن. مولوی. من به پشتی ّ تو تانم آمدن تو نگه دارم در آن چه بی رسن. مولوی. لاجرم از سحریزدان مرد و زن رفته اندر چاه جاهی بی رسن. مولوی. بستاند رقیبم سر زلفت ز کف و رفت دل نعره زنان شد که فلان رفت و رسن برد. کمال خجندی. شهاب دایم از رشک رای روشن او همی بپیچد بر خود چو تاب داده رسن. کلیم (از شعوری). شد یوسف آنکه رشتۀ حب الوطن گسیخت آمد برون ز چاه کسی کاین رسن گسیخت. صائب تبریزی (از آنندراج). - امثال: هم به چنبر گذار خواهد بود این رسن را اگرچه هست دراز. رودکی. مگر به من گذرد هست در مثل که رسن اگرچه دیر بود بگذرد سوی چنبر. عنصری. نتوان شد به آسمان به رسن. عنصری. وین نخوت و حرص درکشیده ناگه چو رسن سرت به چنبر. ناصرخسرو. هم به فرمان تواند ارچه بزرگند شهان هم به چنبر گذرد گرچه دراز است رسن. قطران. گرچه آنجا دیر ماندم سر نهادم زی تو باز سر سوی چنبر کشد گرچه دراز آید رسن. قطران. رسن را اگرچند باشد درازی سرانجام خواهد گذشتن به چنبر. امیرمعزی. هست معروف این مثل گرچه دراز آید رسن آخرالامر آن رسن را سر سوی چنبر رسد. امیرمعزی. گرچه رسن ای ملک دراز آید آخر سر او رسد سوی چنبر. امیرمعزی. هست اجل چون چنبر و ما چون رسن سرتافته گرچه باشد بس دراز آید سوی چنبر رسن. سنایی. چون رسنهای الهی را گذر بر چنبر است پس تو گر مرد رسن جویی چرا چون عرعری. سنایی. زلف تو افکند رسنش هر زمان دراز داند که عاقبت گذرش هم به چنبر است. ظهیر فاریابی. چون گذر در چنبر آید جاودان چند درگیری رسن گرد جهان. عطار. این مثل اندر جهان از همه شهره تر است رشته اگرچه دراز سر سوی چنبر برد. ادیب. به هیچگونه سخن در محل تو نرسد هرآینه نتوان شد به آسمان به رسن. ؟. با رسن به آسمان نتوان شد. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 358). رسن به دست کسی دادن. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 867). گذر رسن بر چنبر است. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1270). اقلید، رسن از برگ خرما که سر خنور را بدان بندند. ترشاء، رسن دلو. (منتهی الارب). جمّل، رسن کشتی. (دهار). رسن سطبر کشتی. خرابه، رسن از پوست درخت. خناق، رسن پاره ای که در طرف رسن بزرگ یا در گوشۀ دلو بندند. درکه، بارۀ ربض. رسن پالان. (منتهی الارب). ربقه، رسن گردن بند. (دهار). رشا، رسن دلو. (دهار). رسن دلو، یا عام است. رشاء ملص، رسن دلو که تابان و لغزان باشد. شریط، رسن که از پوست خرما بافته جهت تخت و مانند آن، یا عام است. (منتهی الارب). طنب، و طنب، رسن خیمه. (دهار). عصام، رسن دلو و مشک. عقال،رسن که بدان ساق و وظیف شتر را به هم بندند. علق، علاق، علاقه، معلق، رسن به چرخ آویخته. قماط، رسن که بدان پای گوسپند کشتنی را بندند. مثلوث، رسن سه تاه. مربوع، رسن چهارتاه. مهار، رسن که بدان شتر را کشند. (منتهی الارب). - از رسن سست رها کردن، آسان از بند و قید فرگذاردن و آزاد ساختن: هم به تو بر سخت جفا کرده اند زآن رسنت سست رها کرده اند. نظامی (از آنندراج). - در رسن کسی بودن، بدو توسل جستن. (یادداشت مؤلف). چنگ درزدن. امید بدان کس بستن: شصت سالست که من در رسن اویم گر بمیرم تو نگر تا نکنی زاری. ناصرخسرو. - رسن آفتاب، کنایه از خطوط شعاعی آن است. (آنندراج از فرهنگ زلیخای جامی). - رسن برزدن، طناب کردن. اندازه گرفتن به ریسمان. (یادداشت مؤلف) : همه پادشاهی شدند انجمن زمین را ببخشید و برزد رسن. فردوسی. بر و کفت و یالش بمانند من تو گویی که داننده برزد رسن. فردوسی. - رسن جو، که رسن را بجوید. که در جستجوی طناب باشد. به مجاز، آنکه در فکر توسل و تمسک باشد: چون رسنهای الهی را گذر بر چنبر است پس تو گر مرد رسن جویی چرا بر چنبری. سنایی. - رسن دادن به دست کسی، ظاهراً کنایه است از بند بر دست او نهادن و مقید ساختن: هر آنکس که با کین او دست سود بدستش دهد دست محنت رسن. فرخی. - رسن در گردن آفتاب کردن، مراد زلف گرداگرد چهرۀ روشن، تشبیه است. (از آنندراج). - رسن در گردن آمدن، با کمال عجز و معذرت آمدن. (آنندراج). عاجز و مغلوب شدن. (از مجموعۀ مترادفات). پیش آمدن تعلیم را. - رسن سست کردن، کنایه از مهلت و فرصت دادن. (آنندراج). - سر رسن بازیافتن، سر رشته بدست آوردن. رمز کار و راه موفقیت را پیدا کردن. (یادداشت مؤلف) : هر کس به شغل خویش فرورفت و بازیافت از رای خویش و برکت خواجه سر رسن. فرخی. ، تار و رشته. (ناظم الاطباء)، زمام و افسار. ج، ارسن، ارسان. (فرهنگ فارسی معین). - رسن کشتی، طناب سه لا یا چهارلا که به کشتی می بندند. (ناظم الاطباء). - رسن لنگر، طناب کلفتی که لنگر کشتی را بدان بند می کنند. (ناظم الاطباء). ، اندازه ای بوده است برای پیمایش و مساحی. (یادداشت مؤلف) : یکی کوه یابی مر او را به تن بر و کفت و یالش بود ده رسن. فردوسی زمام و آنچه بر بینی شتر باشد از مهار. ج، ارسان و ارسن. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). ج، رسن. (ناظم الاطباء). رسن و آنچه بر بینی شتر باشد از مهار و ریسمان که بدان چیزها را می بندند، و این مشترک است در عربی و فارسی. ج، ارسان، ارسن. (آنندراج) (از مهذب الاسماء). ابوحاتم گفته است: رسن فارسی است بجز اینکه در دوران جاهلی معرب شده. اعشی گفته است: و یکثر فیهم هبی و اقدمی ومرسون خیل و اعطالها. و از آن است که بینی را مرسن نامیده اند یعنی جای رسن در ستور. (از المعرب جوالیقی ص 164). - خلیعالرسن، وحشی. (ناظم الاطباء). - ، بی دین. (ناظم الاطباء). - ، بی قید و اوباش. (ناظم الاطباء). ، رمی برسنه علی غاربه، یعنی بگذاشت و رها کرد راه او را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، حبل. (اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ بعد شود
ریسمان، و با تازی مشترکست. (از شعوری ج 2 ص 12). ریس (در تداول مردم قزوین). (ناظم الاطباء). ریسمان. حبل. (ترجمان القرآن) (دهار) (ناظم الاطباء). ریسمانی که بدان چیزهارا می بندند، در سنسکریت رشتابه معنی رسن است. (فرهنگ نظام). سَب ّ. (دهار) (منتهی الارب). سبب. (ترجمان القرآن) (یادداشت مؤلف) (منتهی الارب). عِصْمَه. (دهار). شطن. (ترجمان القرآن). طناب. (ناظم الاطباء). ربقه. قید. قیاد. مقود. مَرَس. مَرَسه. (یادداشت مؤلف). بند. (فرهنگ فارسی معین). اخلج. تِرْشاء. خطیر. خلیج. خیط. شطن. شنق. عَرْس. عِلاق. عَلاقَه. عُنَّه. کَرّ. کَصَیصه. مَدْم َ. مَرّ. مرسه. مِطوَل. معلق. مِقاط. وِقام. (منتهی الارب). رَسْن. (دهار) : همی برد دانای رومی رسن هم آن مرد را نیز با خویشتن. فردوسی. ددی بود مهتر ز اسبی به تن بسر بر دو گیسو سیه چون رسن. فردوسی. پرستنده را گفت کای کم ز زن نه زن داشت این دلو و چرخ و رسن بیامد رسن بستد از پیشکار شد آن دلو دشوار بر شهریار. فردوسی. هر آنکس که با کین او دست سود به دستش دهد دست محنت رسن. فرخی. شدم به صورت چنبر که زلف او دیدم بصورت رسن و اصل آن رسن عنبر. عنصری. گر همی فرعون قوم سحره پیش آرد رسن و رشتۀ جنبنده به مار انگارد. منوچهری. گاهش اندر شیب تازم گاه تازم بر فراز چون کسی کو گاه بازی برنشیند بر رسن. منوچهری. جلادش (حسنک) استوار ببست و رسنها فرودآورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 184). قاید به میان سرای رسیده بود و ناچخ و تبر اندرنهادند و وی را تباه کردند و رسنی در پای او بستند و گرد شهر بگردانیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). ای خواجه رای درست این است که تو دیدی اما قضای آمده رسن در گردن افکنده و می کشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 630) پس دارها کشیدند و بر رسن استوار ببستند، و روی دارها به خشت پخته و گچ محکم کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 693). خوارزمشاه آنگاه خبر یافت که بانگ غوغا از شهر برآمد که در پای وی رسن کرده بودند می کشیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 338). این ستوران ِ کرده در گردن رسن جهل و سلسلۀ وسواس. ناصرخسرو. رسن در گردن یوزان طمع کرد طمع بسته ست پای بازگیران. ناصرخسرو. ازین جدا نتوان کرد جود را به حسام بر آن دگر نتوان بست بخل را به رسن. انوری. از چاه غمم برآوریدی در نیمۀ ره رسن گسستی. خاقانی. دست رباب و سر یکی بسته به ده رسن گلو زیر خزینۀ شکم کاسۀ سر ز مضطری. خاقانی. تو در چاه تحیر مانده وزبهر خلاص تو خیال او رسن در دست بر بالای چاه اینک. خاقانی. هم به تو بر سخت جفا کرده اند زآن رسنت سست رها کرده اند. نظامی. گفت ای ایبک بیاورآن رسن تا بگویم من جواب بوالحسن. مولوی. من به پشتی ّ تو تانم آمدن تو نگه دارم در آن چه بی رسن. مولوی. لاجرم از سحریزدان مرد و زن رفته اندر چاه جاهی بی رسن. مولوی. بسْتانْد رقیبم سر زلفت ز کف و رفت دل نعره زنان شد که فلان رفت و رسن برد. کمال خجندی. شهاب دایم از رشک رای روشن او همی بپیچد بر خود چو تاب داده رسن. کلیم (از شعوری). شد یوسف آنکه رشتۀ حب الوطن گسیخت آمد برون ز چاه کسی کاین رسن گسیخت. صائب تبریزی (از آنندراج). - امثال: هم به چنبر گذار خواهد بود این رسن را اگرچه هست دراز. رودکی. مگر به من گذرد هست در مثل که رسن اگرچه دیر بود بگذرد سوی چنبر. عنصری. نتوان شد به آسمان به رسن. عنصری. وین نخوت و حرص درکشیده ناگه چو رسن سرت به چنبر. ناصرخسرو. هم به فرمان تواند ارچه بزرگند شهان هم به چنبر گذرد گرچه دراز است رسن. قطران. گرچه آنجا دیر ماندم سر نهادم زی تو باز سر سوی چنبر کشد گرچه دراز آید رسن. قطران. رسن را اگرچند باشد درازی سرانجام خواهد گذشتن به چنبر. امیرمعزی. هست معروف این مثل گرچه دراز آید رسن آخرالامر آن رسن را سر سوی چنبر رسد. امیرمعزی. گرچه رسن ای ملک دراز آید آخر سر او رسد سوی چنبر. امیرمعزی. هست اجل چون چنبر و ما چون رسن سرتافته گرچه باشد بس دراز آید سوی چنبر رسن. سنایی. چون رسنهای الهی را گذر بر چنبر است پس تو گر مرد رسن جویی چرا چون عرعری. سنایی. زلف تو افکند رسنش هر زمان دراز داند که عاقبت گذرش هم به چنبر است. ظهیر فاریابی. چون گذر در چنبر آید جاودان چند درگیری رسن گرد جهان. عطار. این مثل اندر جهان از همه شهره تر است رشته اگرچه دراز سر سوی چنبر برد. ادیب. به هیچگونه سخن در محل تو نرسد هرآینه نتوان شد به آسمان به رسن. ؟. با رسن به آسمان نتوان شد. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 358). رسن به دست کسی دادن. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 867). گذر رسن بر چنبر است. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1270). اِقلید، رسن از برگ خرما که سر خنور را بدان بندند. تِرْشاء، رسن دلو. (منتهی الارب). جُمَّل، رسن کشتی. (دهار). رسن سطبر کشتی. خُرابَه، رسن از پوست درخت. خِناق، رسن پاره ای که در طرف رسن بزرگ یا در گوشۀ دلو بندند. درکه، بارۀ رَبَض. رسن پالان. (منتهی الارب). رَبْقَه، رسن گردن بند. (دهار). رشا، رسن دلو. (دهار). رسن دلو، یا عام است. رشاء ملص، رسن دلو که تابان و لغزان باشد. شریط، رسن که از پوست خرما بافته جهت تخت و مانند آن، یا عام است. (منتهی الارب). طَنِب، و طُنُب، رسن خیمه. (دهار). عِصام، رسن دلو و مشک. عقال،رسن که بدان ساق و وظیف شتر را به هم بندند. علق، علاق، علاقه، مُعلق، رسن به چرخ آویخته. قِماط، رسن که بدان پای گوسپند کشتنی را بندند. مثلوث، رسن سه تاه. مربوع، رسن چهارتاه. مِهار، رسن که بدان شتر را کشند. (منتهی الارب). - از رسن سست رها کردن، آسان از بند و قید فرگذاردن و آزاد ساختن: هم به تو بر سخت جفا کرده اند زآن رسنت سست رها کرده اند. نظامی (از آنندراج). - در رسن کسی بودن، بدو توسل جستن. (یادداشت مؤلف). چنگ درزدن. امید بدان کس بستن: شصت سالست که من در رسن اویم گر بمیرم تو نگر تا نکنی زاری. ناصرخسرو. - رسن آفتاب، کنایه از خطوط شعاعی آن است. (آنندراج از فرهنگ زلیخای جامی). - رسن برزدن، طناب کردن. اندازه گرفتن به ریسمان. (یادداشت مؤلف) : همه پادشاهی شدند انجمن زمین را ببخشید و برزد رسن. فردوسی. بر و کفت و یالش بمانند من تو گویی که داننده برزد رسن. فردوسی. - رسن جو، که رسن را بجوید. که در جستجوی طناب باشد. به مجاز، آنکه در فکر توسل و تمسک باشد: چون رسنهای الهی را گذر بر چنبر است پس تو گر مرد رسن جویی چرا بر چنبری. سنایی. - رسن دادن به دست کسی، ظاهراً کنایه است از بند بر دست او نهادن و مقید ساختن: هر آنکس که با کین او دست سود بدستش دهد دست محنت رسن. فرخی. - رسن در گردن آفتاب کردن، مراد زلف گرداگرد چهرۀ روشن، تشبیه است. (از آنندراج). - رسن در گردن آمدن، با کمال عجز و معذرت آمدن. (آنندراج). عاجز و مغلوب شدن. (از مجموعۀ مترادفات). پیش آمدن تعلیم را. - رسن سست کردن، کنایه از مهلت و فرصت دادن. (آنندراج). - سر رسن بازیافتن، سر رشته بدست آوردن. رمز کار و راه موفقیت را پیدا کردن. (یادداشت مؤلف) : هر کس به شغل خویش فرورفت و بازیافت از رای خویش و بَرْکت خواجه سر رسن. فرخی. ، تار و رشته. (ناظم الاطباء)، زمام و افسار. ج، اَرْسن، اَرْسان. (فرهنگ فارسی معین). - رسن کشتی، طناب سه لا یا چهارلا که به کشتی می بندند. (ناظم الاطباء). - رسن لنگر، طناب کلفتی که لنگر کشتی را بدان بند می کنند. (ناظم الاطباء). ، اندازه ای بوده است برای پیمایش و مساحی. (یادداشت مؤلف) : یکی کوه یابی مر او را به تن بر و کفت و یالش بود ده رسن. فردوسی زمام و آنچه بر بینی شتر باشد از مهار. ج، اَرْسان و اَرْسُن. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). ج، رُسُن. (ناظم الاطباء). رسن و آنچه بر بینی شتر باشد از مهار و ریسمان که بدان چیزها را می بندند، و این مشترک است در عربی و فارسی. ج، اَرْسان، اَرْسُن. (آنندراج) (از مهذب الاسماء). ابوحاتم گفته است: رسن فارسی است بجز اینکه در دوران جاهلی معرب شده. اعشی گفته است: و یکثر فیهم هبی و اقدمی ومرسون ُ خیل و اعطالُها. و از آن است که بینی را مَرْسَن نامیده اند یعنی جای رسن در ستور. (از المعرب جوالیقی ص 164). - خَلیعالرسن، وحشی. (ناظم الاطباء). - ، بی دین. (ناظم الاطباء). - ، بی قید و اوباش. (ناظم الاطباء). ، رمی برسنه علی غاربه، یعنی بگذاشت و رها کرد راه او را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، حبل. (اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ بعد شود
دهی از بخش رودسر شهرستان لاهیجان. دارای 117 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول عمده آنجا غلات و بنشن و ارزن و گردو و فندق و صنایع دستی آنجا شال و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی از بخش رودسر شهرستان لاهیجان. دارای 117 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول عمده آنجا غلات و بنشن و ارزن و گردو و فندق و صنایع دستی آنجا شال و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
درختی است که آن را پیلگوش گویند و آن دوایی است نافع گزندگی جانوران. (آنندراج) (انجمن آرا). نباتی است حقیر که بوی آن چون بوی سیر باشد. (صحاح الفرس). گیاه دوایی است که بوی ناخوش دارد. (غیاث اللغات). پیاز خودرست. (دهار). تاتران و سوسن کوهی. (بحر الجواهر). بیخ گیاهی است. (نزهه القلوب). حزنبل. (تذکرۀ انطاکی). جناح رومی و شامی. (از تذکرۀ انطاکی). قسط. (از تذکرۀ انطاکی). اتیون، راسن است. (مخزن الادویه). انیون، راسن. (صیدنۀ ابوریحان بیرونی) (مخزن الادویه). جناح، مطلق راسن است. (اختیارات بدیعی). زنجبیل شامی و زنجبیل بلدی راسن است. (اختیارات بدیعی). سفا، راسن یعنی خارگیاه. (بحر الجواهر). سوسن کوهی. (مهذب الاسماء). قسط شامی، راسن است. (اختیارات بدیعی). قنس. راسن. (منتهی الارب) (آنندراج). کلموج. (اختیارات بدیعی). آندز، بترکی بیخ راسن. (اختیارات بدیعی). نوعی از پیلگوش و آن را زنجبیل شامی هم گویند. بیخ آن خشبی خوشبوی تند طعم یاقوتی رنگ مایل بسبزی و ساق آن منشعب و برگش عریض و دراز شبیه ببرگ فلوس و گل آن مایل بکبودی و حب آن مانند قرطم و بیخ آن مستعمل است. مفرح یاقوت تریاقیست مقوی قلب و فم معده و هاضمه و باه و مثانه و رافع مالیخولیای مراقی مفتح سدۀ جگر و سپرز و محلل ریاح و نفخ و مسکن اوجاع باردۀ کبد و مفاصل و ظهر و نقرس و عرق النساء و جز آن از امراض باردۀ لعوق، یک درم آن با عسل جهت سرفه و ربو و عسرالنفس و تنقیۀ سینه از بلغم و رطوبت و فطور آن در گوش جهت انداختن کرم آن مجرب. (منتهی الارب). نام درخت پیلگوش است و آن دارویی باشد نافع جمیع آبله ها و دردها خصوصاًدردهایی که از رطوبت و سردی بود و گزندگی جانوران را سود دارد و آن را قسط شامی و زنجبیل شامی نیز گویند بیخ آن را اصل الراسن و تخم آن را حب الراسن خوانند و بعضی گویند نباتی است که بوی آن به بوی سیر می ماند و بعضی دیگر گویند علفی است که آن را ترکان قچی گویند و با ماست خورند. (از برهان). صاحب اختیارات بدیعی افزاید: راسن را زنجیل شامی خوانند و اهل اندلس جناح خوانند کلموج نیز خوانند و آن بر دو نوع است یکنوع بستانی و آن فیلجوش است، و یک نوع دیگر بری و جبلی بود که نه بر شکل فیلجوش بود و بیخ آن را بترکی اندز خوانند. و بهترین آن سبز و تازه بود و نافع بود جهت ورمهای سرد و عرق النساء و درد مفاصل که از رطوبت بود چون با روغن بپزند و بدان طلا کنند. شیخ الرئیس گوید: نافع بود جهت المها و دردها که از سردی بود و مفرح دل بود و مقوی آن. و ابن ماسویه گوید: مقوی مثانه بود. دیسقوریدوس گوید: لعوق وی سرفه و عسرالنفس را نافع بود و ماسر جویه گوید: اگر زن در شیب خود دود کند ترک حیض کند و اگر بکوبند و با عسل بسرشند و یک مثقال بیاشامند مسخن اعضای متألم بود که سبب آن از سردی بود. و گویند: مصطکی و حماما و گویند: خمیر بنفشه. و بدل وی ایرسا بود. (از اختیارات بدیعی). و در ترجمه صیدنۀ ابوریحان بیرونی چنین آمده است: برومی قیعالا و به سریانی ریستا گویند. رازی گوید: که بیخ راسن بزرگ بود و لون اوسیاه و بوی او خوش بود و تیز، و هریک از بیخ او را زایده ها باشد و در خادسی آورده که او را به فارسی عکرش گویند و عکرش نوعی است از شوره که بنبات ثبل مشابهت دارد و منبت او در زمین شورستان بود و گوسفند را با او الفت تمام بود و چون بخورد فربه شود و بسگزی او را نیو گویند. و قراطس گوید: شاخهای او قریب بیک گز بود و نبات او بر روی زمین گسترده بود و ساق او نایستد وبرگ او ببرگ عدس ماند و منبت او بر تل ها باشد نزدیک دریای مصر. (صیدنۀ ابوریحان بیرونی ورق 46). در مخزن الادویه آمده است: آن را زنجبیل شامی و به یونانی انیون و به لغت اندلس جناح و کلموح نیز نامند... در تابستان بیخ آن را می آورند و بیخ آن مستعمل است... و بعضی گویند بیخ سوسن کوهی است. و آن دو نوع است: یکی بستانی و آن فیلجوش است و دوم بری و برگ آن شبیه ببرگ فیلجوش و بیخ آن را بترکی اندز گویند. (ازمخزن الادویه ص 285). در خرده اوستا چنین آمده است: درطب قدیم دوای معروفی بوده از برای معده، برگ درخت آن پهن تعریف شده و بهمین مناسبت پیلگوش نامیده شده است و برخی نوشته اند: که بوی آن بوی سیر ماند. دستور هوشنگ جاماسب آن را یک قسم کاج شمرده است. و آن عبارت از نیم درخت پستی است با برگهای باریک بشکل سوزن و دانه های ریز سرخرنگ بار میدهد. چوبش سخت و سرخگون است. لبان را که صمغ معروف و بخور خوشبوییست از جنس چنین درختهایی استخراج میکنند. تیغۀ چندی ببدنۀ درخت زده از آن شیره یی آید که در هوا منجمد گشته باسم لبان بخور آتشدان زرتشتیان و مجمر عیسویان است. (خرده اوستا ص 142) : در بوستان گفتۀ من گرچه جای جای با سرو و یاسمن مثلا سیر و راسن است. انوری (دیوان چ نفیسی ص 55). در بوستان مجلس لهو ار ز خارجی چون در میان سروو سمن سیر و راسنم. انوری (دیوان چ نفیسی ص 224). نزد دانا بدل کجا باشد راسن و سیر من و سلوی را. سیف اسفرنگ. و رجوع به بحر الجواهر و تحفۀ حکیم مؤمن وتذکرۀ اولی الالباب شود
درختی است که آن را پیلگوش گویند و آن دوایی است نافع گزندگی جانوران. (آنندراج) (انجمن آرا). نباتی است حقیر که بوی آن چون بوی سیر باشد. (صحاح الفرس). گیاه دوایی است که بوی ناخوش دارد. (غیاث اللغات). پیاز خودرست. (دهار). تاتران و سوسن کوهی. (بحر الجواهر). بیخ گیاهی است. (نزهه القلوب). حزنبل. (تذکرۀ انطاکی). جناح رومی و شامی. (از تذکرۀ انطاکی). قسط. (از تذکرۀ انطاکی). اتیون، راسن است. (مخزن الادویه). انیون، راسن. (صیدنۀ ابوریحان بیرونی) (مخزن الادویه). جناح، مطلق راسن است. (اختیارات بدیعی). زنجبیل شامی و زنجبیل بلدی راسن است. (اختیارات بدیعی). سفا، راسن یعنی خارگیاه. (بحر الجواهر). سوسن کوهی. (مهذب الاسماء). قسط شامی، راسن است. (اختیارات بدیعی). قنس. راسن. (منتهی الارب) (آنندراج). کلموج. (اختیارات بدیعی). آندز، بترکی بیخ راسن. (اختیارات بدیعی). نوعی از پیلگوش و آن را زنجبیل شامی هم گویند. بیخ آن خشبی خوشبوی تند طعم یاقوتی رنگ مایل بسبزی و ساق آن منشعب و برگش عریض و دراز شبیه ببرگ فلوس و گل آن مایل بکبودی و حب آن مانند قرطم و بیخ آن مستعمل است. مفرح یاقوت تریاقیست مقوی قلب و فم معده و هاضمه و باه و مثانه و رافع مالیخولیای مراقی مفتح سدۀ جگر و سپرز و محلل ریاح و نفخ و مسکن اوجاع باردۀ کبد و مفاصل و ظهر و نقرس و عرق النساء و جز آن از امراض باردۀ لعوق، یک درم آن با عسل جهت سرفه و ربو و عسرالنفس و تنقیۀ سینه از بلغم و رطوبت و فطور آن در گوش جهت انداختن کرم آن مجرب. (منتهی الارب). نام درخت پیلگوش است و آن دارویی باشد نافع جمیع آبله ها و دردها خصوصاًدردهایی که از رطوبت و سردی بود و گزندگی جانوران را سود دارد و آن را قسط شامی و زنجبیل شامی نیز گویند بیخ آن را اصل الراسن و تخم آن را حب الراسن خوانند و بعضی گویند نباتی است که بوی آن به بوی سیر می ماند و بعضی دیگر گویند علفی است که آن را ترکان قچی گویند و با ماست خورند. (از برهان). صاحب اختیارات بدیعی افزاید: راسن را زنجیل شامی خوانند و اهل اندلس جناح خوانند کلموج نیز خوانند و آن بر دو نوع است یکنوع بستانی و آن فیلجوش است، و یک نوع دیگر بری و جبلی بود که نه بر شکل فیلجوش بود و بیخ آن را بترکی اندز خوانند. و بهترین آن سبز و تازه بود و نافع بود جهت ورمهای سرد و عرق النساء و درد مفاصل که از رطوبت بود چون با روغن بپزند و بدان طلا کنند. شیخ الرئیس گوید: نافع بود جهت المها و دردها که از سردی بود و مفرح دل بود و مقوی آن. و ابن ماسویه گوید: مقوی مثانه بود. دیسقوریدوس گوید: لعوق وی سرفه و عسرالنفس را نافع بود و ماسر جویه گوید: اگر زن در شیب خود دود کند ترک حیض کند و اگر بکوبند و با عسل بسرشند و یک مثقال بیاشامند مسخن اعضای متألم بود که سبب آن از سردی بود. و گویند: مصطکی و حماما و گویند: خمیر بنفشه. و بدل وی ایرسا بود. (از اختیارات بدیعی). و در ترجمه صیدنۀ ابوریحان بیرونی چنین آمده است: برومی قیعالا و به سریانی ریستا گویند. رازی گوید: که بیخ راسن بزرگ بود و لون اوسیاه و بوی او خوش بود و تیز، و هریک از بیخ او را زایده ها باشد و در خادسی آورده که او را به فارسی عکرش گویند و عکرش نوعی است از شوره که بنبات ثبل مشابهت دارد و منبت او در زمین شورستان بود و گوسفند را با او الفت تمام بود و چون بخورد فربه شود و بسگزی او را نیو گویند. و قراطس گوید: شاخهای او قریب بیک گز بود و نبات او بر روی زمین گسترده بود و ساق او نایستد وبرگ او ببرگ عدس ماند و منبت او بر تل ها باشد نزدیک دریای مصر. (صیدنۀ ابوریحان بیرونی ورق 46). در مخزن الادویه آمده است: آن را زنجبیل شامی و به یونانی انیون و به لغت اندلس جناح و کلموح نیز نامند... در تابستان بیخ آن را می آورند و بیخ آن مستعمل است... و بعضی گویند بیخ سوسن کوهی است. و آن دو نوع است: یکی بستانی و آن فیلجوش است و دوم بری و برگ آن شبیه ببرگ فیلجوش و بیخ آن را بترکی اَندز گویند. (ازمخزن الادویه ص 285). در خرده اوستا چنین آمده است: درطب قدیم دوای معروفی بوده از برای معده، برگ درخت آن پهن تعریف شده و بهمین مناسبت پیلگوش نامیده شده است و برخی نوشته اند: که بوی آن بوی سیر ماند. دستور هوشنگ جاماسب آن را یک قسم کاج شمرده است. و آن عبارت از نیم درخت پستی است با برگهای باریک بشکل سوزن و دانه های ریز سرخرنگ بار میدهد. چوبش سخت و سرخگون است. لبان را که صمغ معروف و بخور خوشبوییست از جنس چنین درختهایی استخراج میکنند. تیغۀ چندی ببدنۀ درخت زده از آن شیره یی آید که در هوا منجمد گشته باسم لبان بخور آتشدان زرتشتیان و مجمر عیسویان است. (خرده اوستا ص 142) : در بوستان گفتۀ من گرچه جای جای با سرو و یاسمن مثلا سیر و راسن است. انوری (دیوان چ نفیسی ص 55). در بوستان مجلس لهو ار ز خارجی چون در میان سروو سمن سیر و راسنم. انوری (دیوان چ نفیسی ص 224). نزد دانا بدل کجا باشد راسن و سیر من و سلوی را. سیف اسفرنگ. و رجوع به بحر الجواهر و تحفۀ حکیم مؤمن وتذکرۀ اولی الالباب شود
دهی از دهستان برگشلو بخش حومه شهرستان ارومیه. سکنۀ آن 290 تن است. آب آن از شهرچای و چشمه است. محصول عمده آنجا غلات و توتون و حبوب و چغندر و انگوراست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) ، دهی به شش فرسنگی قزوین کنار شوسۀ قزوین به همدان
دهی از دهستان برگشلو بخش حومه شهرستان ارومیه. سکنۀ آن 290 تن است. آب آن از شهرچای و چشمه است. محصول عمده آنجا غلات و توتون و حبوب و چغندر و انگوراست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) ، دهی به شش فرسنگی قزوین کنار شوسۀ قزوین به همدان
سخن گویان با خود آهسته آهسته از روی قهر و خشم و بر این معنی با ’زای’ نقطه دار هم آمده. (آنندراج) (برهان) (از شعوری ج 2 ورق 12). کسی که از روی خشم و قهر با خود آهسته آهسته سخن گوید. (ناظم الاطباء). رجوع به زکان و ژکان شود
سخن گویان با خود آهسته آهسته از روی قهر و خشم و بر این معنی با ’زای’ نقطه دار هم آمده. (آنندراج) (برهان) (از شعوری ج 2 ورق 12). کسی که از روی خشم و قهر با خود آهسته آهسته سخن گوید. (ناظم الاطباء). رجوع به زکان و ژکان شود