جدول جو
جدول جو

معنی رسن

رسن
(رَ سَ)
ریسمان، و با تازی مشترکست. (از شعوری ج 2 ص 12). ریس (در تداول مردم قزوین). (ناظم الاطباء). ریسمان. حبل. (ترجمان القرآن) (دهار) (ناظم الاطباء). ریسمانی که بدان چیزهارا می بندند، در سنسکریت رشتابه معنی رسن است. (فرهنگ نظام). سب ّ. (دهار) (منتهی الارب). سبب. (ترجمان القرآن) (یادداشت مؤلف) (منتهی الارب). عصمه. (دهار). شطن. (ترجمان القرآن). طناب. (ناظم الاطباء). ربقه. قید. قیاد. مقود. مرس. مرسه. (یادداشت مؤلف). بند. (فرهنگ فارسی معین). اخلج. ترشاء. خطیر. خلیج. خیط. شطن. شنق. عرس. علاق. علاقه. عنّه. کرّ. کصیصه. مدم . مرّ. مرسه. مطول. معلق. مقاط. وقام. (منتهی الارب). رسن. (دهار) :
همی برد دانای رومی رسن
هم آن مرد را نیز با خویشتن.
فردوسی.
ددی بود مهتر ز اسبی به تن
بسر بر دو گیسو سیه چون رسن.
فردوسی.
پرستنده را گفت کای کم ز زن
نه زن داشت این دلو و چرخ و رسن
بیامد رسن بستد از پیشکار
شد آن دلو دشوار بر شهریار.
فردوسی.
هر آنکس که با کین او دست سود
به دستش دهد دست محنت رسن.
فرخی.
شدم به صورت چنبر که زلف او دیدم
بصورت رسن و اصل آن رسن عنبر.
عنصری.
گر همی فرعون قوم سحره پیش آرد
رسن و رشتۀ جنبنده به مار انگارد.
منوچهری.
گاهش اندر شیب تازم گاه تازم بر فراز
چون کسی کو گاه بازی برنشیند بر رسن.
منوچهری.
جلادش (حسنک) استوار ببست و رسنها فرودآورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 184). قاید به میان سرای رسیده بود و ناچخ و تبر اندرنهادند و وی را تباه کردند و رسنی در پای او بستند و گرد شهر بگردانیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). ای خواجه رای درست این است که تو دیدی اما قضای آمده رسن در گردن افکنده و می کشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 630) پس دارها کشیدند و بر رسن استوار ببستند، و روی دارها به خشت پخته و گچ محکم کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 693). خوارزمشاه آنگاه خبر یافت که بانگ غوغا از شهر برآمد که در پای وی رسن کرده بودند می کشیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 338).
این ستوران کرده در گردن
رسن جهل و سلسلۀ وسواس.
ناصرخسرو.
رسن در گردن یوزان طمع کرد
طمع بسته ست پای بازگیران.
ناصرخسرو.
ازین جدا نتوان کرد جود را به حسام
بر آن دگر نتوان بست بخل را به رسن.
انوری.
از چاه غمم برآوریدی
در نیمۀ ره رسن گسستی.
خاقانی.
دست رباب و سر یکی بسته به ده رسن گلو
زیر خزینۀ شکم کاسۀ سر ز مضطری.
خاقانی.
تو در چاه تحیر مانده وزبهر خلاص تو
خیال او رسن در دست بر بالای چاه اینک.
خاقانی.
هم به تو بر سخت جفا کرده اند
زآن رسنت سست رها کرده اند.
نظامی.
گفت ای ایبک بیاورآن رسن
تا بگویم من جواب بوالحسن.
مولوی.
من به پشتی ّ تو تانم آمدن
تو نگه دارم در آن چه بی رسن.
مولوی.
لاجرم از سحریزدان مرد و زن
رفته اندر چاه جاهی بی رسن.
مولوی.
بستاند رقیبم سر زلفت ز کف و رفت
دل نعره زنان شد که فلان رفت و رسن برد.
کمال خجندی.
شهاب دایم از رشک رای روشن او
همی بپیچد بر خود چو تاب داده رسن.
کلیم (از شعوری).
شد یوسف آنکه رشتۀ حب الوطن گسیخت
آمد برون ز چاه کسی کاین رسن گسیخت.
صائب تبریزی (از آنندراج).
- امثال:
هم به چنبر گذار خواهد بود
این رسن را اگرچه هست دراز.
رودکی.
مگر به من گذرد هست در مثل که رسن
اگرچه دیر بود بگذرد سوی چنبر.
عنصری.
نتوان شد به آسمان به رسن.
عنصری.
وین نخوت و حرص درکشیده
ناگه چو رسن سرت به چنبر.
ناصرخسرو.
هم به فرمان تواند ارچه بزرگند شهان
هم به چنبر گذرد گرچه دراز است رسن.
قطران.
گرچه آنجا دیر ماندم سر نهادم زی تو باز
سر سوی چنبر کشد گرچه دراز آید رسن.
قطران.
رسن را اگرچند باشد درازی
سرانجام خواهد گذشتن به چنبر.
امیرمعزی.
هست معروف این مثل گرچه دراز آید رسن
آخرالامر آن رسن را سر سوی چنبر رسد.
امیرمعزی.
گرچه رسن ای ملک دراز آید
آخر سر او رسد سوی چنبر.
امیرمعزی.
هست اجل چون چنبر و ما چون رسن سرتافته
گرچه باشد بس دراز آید سوی چنبر رسن.
سنایی.
چون رسنهای الهی را گذر بر چنبر است
پس تو گر مرد رسن جویی چرا چون عرعری.
سنایی.
زلف تو افکند رسنش هر زمان دراز
داند که عاقبت گذرش هم به چنبر است.
ظهیر فاریابی.
چون گذر در چنبر آید جاودان
چند درگیری رسن گرد جهان.
عطار.
این مثل اندر جهان از همه شهره تر است
رشته اگرچه دراز سر سوی چنبر برد.
ادیب.
به هیچگونه سخن در محل تو نرسد
هرآینه نتوان شد به آسمان به رسن.
؟.
با رسن به آسمان نتوان شد. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 358).
رسن به دست کسی دادن. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 867).
گذر رسن بر چنبر است. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1270).
اقلید، رسن از برگ خرما که سر خنور را بدان بندند. ترشاء، رسن دلو. (منتهی الارب). جمّل، رسن کشتی. (دهار). رسن سطبر کشتی. خرابه، رسن از پوست درخت. خناق، رسن پاره ای که در طرف رسن بزرگ یا در گوشۀ دلو بندند. درکه، بارۀ ربض. رسن پالان. (منتهی الارب). ربقه، رسن گردن بند. (دهار). رشا، رسن دلو. (دهار). رسن دلو، یا عام است. رشاء ملص، رسن دلو که تابان و لغزان باشد. شریط، رسن که از پوست خرما بافته جهت تخت و مانند آن، یا عام است. (منتهی الارب). طنب، و طنب، رسن خیمه. (دهار). عصام، رسن دلو و مشک. عقال،رسن که بدان ساق و وظیف شتر را به هم بندند. علق، علاق، علاقه، معلق، رسن به چرخ آویخته. قماط، رسن که بدان پای گوسپند کشتنی را بندند. مثلوث، رسن سه تاه. مربوع، رسن چهارتاه. مهار، رسن که بدان شتر را کشند. (منتهی الارب).
- از رسن سست رها کردن، آسان از بند و قید فرگذاردن و آزاد ساختن:
هم به تو بر سخت جفا کرده اند
زآن رسنت سست رها کرده اند.
نظامی (از آنندراج).
- در رسن کسی بودن، بدو توسل جستن. (یادداشت مؤلف). چنگ درزدن. امید بدان کس بستن:
شصت سالست که من در رسن اویم
گر بمیرم تو نگر تا نکنی زاری.
ناصرخسرو.
- رسن آفتاب، کنایه از خطوط شعاعی آن است. (آنندراج از فرهنگ زلیخای جامی).
- رسن برزدن، طناب کردن. اندازه گرفتن به ریسمان. (یادداشت مؤلف) :
همه پادشاهی شدند انجمن
زمین را ببخشید و برزد رسن.
فردوسی.
بر و کفت و یالش بمانند من
تو گویی که داننده برزد رسن.
فردوسی.
- رسن جو، که رسن را بجوید. که در جستجوی طناب باشد. به مجاز، آنکه در فکر توسل و تمسک باشد:
چون رسنهای الهی را گذر بر چنبر است
پس تو گر مرد رسن جویی چرا بر چنبری.
سنایی.
- رسن دادن به دست کسی، ظاهراً کنایه است از بند بر دست او نهادن و مقید ساختن:
هر آنکس که با کین او دست سود
بدستش دهد دست محنت رسن.
فرخی.
- رسن در گردن آفتاب کردن، مراد زلف گرداگرد چهرۀ روشن، تشبیه است. (از آنندراج).
- رسن در گردن آمدن، با کمال عجز و معذرت آمدن. (آنندراج). عاجز و مغلوب شدن. (از مجموعۀ مترادفات). پیش آمدن تعلیم را.
- رسن سست کردن، کنایه از مهلت و فرصت دادن. (آنندراج).
- سر رسن بازیافتن، سر رشته بدست آوردن. رمز کار و راه موفقیت را پیدا کردن. (یادداشت مؤلف) :
هر کس به شغل خویش فرورفت و بازیافت
از رای خویش و برکت خواجه سر رسن.
فرخی.
، تار و رشته. (ناظم الاطباء)، زمام و افسار. ج، ارسن، ارسان. (فرهنگ فارسی معین).
- رسن کشتی، طناب سه لا یا چهارلا که به کشتی می بندند. (ناظم الاطباء).
- رسن لنگر، طناب کلفتی که لنگر کشتی را بدان بند می کنند. (ناظم الاطباء).
، اندازه ای بوده است برای پیمایش و مساحی. (یادداشت مؤلف) :
یکی کوه یابی مر او را به تن
بر و کفت و یالش بود ده رسن.
فردوسی
زمام و آنچه بر بینی شتر باشد از مهار. ج، ارسان و ارسن. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). ج، رسن. (ناظم الاطباء). رسن و آنچه بر بینی شتر باشد از مهار و ریسمان که بدان چیزها را می بندند، و این مشترک است در عربی و فارسی. ج، ارسان، ارسن. (آنندراج) (از مهذب الاسماء). ابوحاتم گفته است: رسن فارسی است بجز اینکه در دوران جاهلی معرب شده. اعشی گفته است:
و یکثر فیهم هبی و اقدمی
ومرسون خیل و اعطالها.
و از آن است که بینی را مرسن نامیده اند یعنی جای رسن در ستور. (از المعرب جوالیقی ص 164).
- خلیعالرسن، وحشی. (ناظم الاطباء).
- ، بی دین. (ناظم الاطباء).
- ، بی قید و اوباش. (ناظم الاطباء).
، رمی برسنه علی غاربه، یعنی بگذاشت و رها کرد راه او را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، حبل. (اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا