جدول جو
جدول جو

معنی روفته - جستجوی لغت در جدول جو

روفته
(تَ / تِ)
رفته. روبیده. پاک کرده شده. جاروب شده: صاعه، جایی که زنان برای پنبه زدن روفته و آماده کرده باشند. (منتهی الارب). رجوع به رفته شود
لغت نامه دهخدا
روفته
(تَ)
شهرکیست بناحیت پارس از داراگرد آبادان و با نعمت. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کوفته
تصویر کوفته
کوبیده، خسته، آسیب رسیده، نوعی خوراک که با برنج، نخود، سبزی و گوشت کوبیده تهیه می شود، برای مثال «کوفته» بر سفرۀ من گو مباش / کوفته را نان تهی «کوفته» ست (سعدی - ۱۰۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روفتن
تصویر روفتن
رفتن، جاروب کردن و پاک کردن جایی از گرد و خاک، پاک کردن، روبیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رفته
تصویر رفته
گذشته، سپری شده مثلاً عمر رفته، کنایه از درگذشته، مرده، مقابل آمده، روانه شده، از دست رفته، برزبان آمده، گفته شده
رفته رفته: به تدریج و تانی، کمکم، اندک اندک
فرهنگ فارسی عمید
(تَ لَغْ غُ)
مهربانی. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). به معانی روف. (منتهی الارب). و رجوع به روف شود
لغت نامه دهخدا
(تِ)
دهی است از دهستان رودبار قصران از بخش افجۀ شهرستان تهران واقع در 23هزارگزی شمال غربی گلندوک و 3هزارگزی شرق راه شوسۀ شمشک به تهران. در کوهستان واقع و سردسیر است. سکنۀ آن 543 تن است که مذهب تشیع دارند و به فارسی تکلم می کنند. آب آن از چشمه سار و رود خانه محلی تأمین میشود. محصولش غلات، ارزن و لبنیات و شغل اهالی زراعت و کارگری در معادن زغال سنگ است. راه مالرو دارد و دارای معادن زغال سنگ است که استخراج میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ / تِ)
حرکت کرده. روان شده. مقابل آمده. (فرهنگ فارسی معین). از جای بشده. درآمده. (یادداشت مؤلف) :
وین لاشه خر ضعیف بدره را
اندر دم رفته کاروان بندم.
مسعودسعد.
آن رفته که بود دل بدو مشغولم
وافکنده به شمشیر جفا مقتولم.
سعدی.
ملک را دل رفته آمد به جای
بخندید و گفت ای خداوند رای.
سعدی.
- از جای رفته یا (رفته ز جای) ، از مکان برخاسته. از جای حرکت کرده. تغییر مکان داده. کوچیدن. (از فرهنگ فارسی معین) :
درفشی پس پشت پیکر همای
همی رفت چون کوه رفته ز جای.
فردوسی.
- بخشم رفته، خشمگین. خشمناک. غضبناک شده. درخشم شده. بحالت غضب عزیمت کرده:
مرحبای ای نسیم عنبربوی
خبری زآن بخشم رفته بگوی.
سعدی.
کاش آن بخشم رفتۀ ما آشتی کنان
بازآمدی که دیدۀ مشتاق بر درست.
سعدی.
- بررفته، بالارفته. بلند:
ای زود گرد گنبد بررفته
خانه وفا بدست جفا رفته.
ناصرخسرو.
- ره رفته، که راه رفته باشد. که راه را درنوردیده باشد.
- ، عزیمت کرده. راهی شده. عازم شده. سفرکرده:
به ره خفتگان تابرآرند سر
نبینند ره رفتگان را اثر.
سعدی.
، مقدرشده. کار انجام گرفته. (یادداشت مؤلف). پیش آمده. رخ داده. پیش آمد:
دل و جان بدین رفته خرسند کن
همه گوش سوی خردمند کن.
فردوسی.
- رفته بودن، مقدر بودن. معین بودن: در ازل رفته بود که مدتی بر سریر غزنین و خراسان و هندوستان نشیند (محمد بن محمود غزنوی) ... ناچار بباید نشست. (تاریخ بیهقی).
- قلم رفته، قضای نبشته. تقدیر. (یادداشت مؤلف) :
قلم رفته را چه چاره بود.
(امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1166).
- کار رفته، کار انجام شده.کار درگذشته:
مکن یاد از گذشته کار کیهان
که کار رفته را دریافت نتوان.
(ویس و رامین).
، گذشته. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). بشده. ماضی. (یادداشت مؤلف). سپری شده:
یکی تا نیابد غم رفته چیز
بدان هم نگردد یکی شاد نیز.
اسدی.
رفته چون رفت طلب نتوان کرد
چشم ناآمده بین بایستی.
سعدی.
آینده و رفته را نگه کن
بشمرکه تودر میان چه باشی.
سعدی.
زمان رفته نخواهد به گریه بازآمد
نه آب دیده که گرخون دل بپالایی.
سعدی.
برخیز تا به عهد امانت وفا کنیم
تقصیرهای رفته بخدمت قضا کنیم.
سعدی.
، معمول. معمول به. متداول. (یادداشت مؤلف).
- رسم رفته، رسم گذشته. معمول قدیم: وقت نماز خطبه بر رسم رفته کردند. (ابولفضل بیهقی چ ادیب ص 328). پس کوتوال را گفت: (مسعود) بر اثر ما به لشکرگاه آی با جملۀ سرهنگان قلعه تا خلعت وصلت شما به رسم رفته داده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 240). اشتران سلطانی را به دیولاخها به رسم رفته گسیل کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362). رسم رفته است که چون وزارت به محتشمی رسد آن وزیر مواضعه نویسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 209). پس از آن اعیان شهادات و خطهای خود را بدان نویسند چنانکه رسم رفته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 212).
به رسم رفته چو رامشگران و خوش دستان
یکی بساخت کمانچه یکی نواخت رباب.
مسعودسعد.
، گفته شده. مذکور.
- سخن رفته، سخن گفته شده. سخن مذکور. سخنی که گفته آمده است:
گر به مستی سخنی گفتم و رفت
سخن رفته ز سر باز مگیر.
خاقانی.
- گناه و حدیث رفته، مذکور. بر زبان جاری شده. واقعشده:
مگر شاه آن شفاعت درپذیرد
گناه رفته را بر وی نگیرد.
نظامی.
شکنج شرم در مویش نیاورد
حدیث رفته بر رویش نیاورد.
نظامی.
، سوده. (یادداشت مؤلف). سائیده شده چنانکه در پارچه و فلز بر اثر اصطکاک، مفقودشده. (ناظم الاطباء). گمشده. ازبین رفته:
بدو کرد آراسته تاج و تخت
از آن رفته نام و بدین مانده بخت.
فردوسی.
ز عمر رفته بود علم خلق را که چه رفت
ز عمر مانده نداند بجز خدای علیم.
سوزنی.
ماتم عمر رفته خواهم داشت
زآن سیه جامه ام چو میغ از تو.
خاقانی.
دست بر سر زنی گرت گویم
کآن بهین عمر رفته بازپس آر.
خاقانی.
طفل از پی مرغ رفته چون گریه کند
بر عمر گذشته همچنان می گریم.
سعدی.
- روزفرورفته، روزغروب کرده.
- ، به مجاز آنکه روز او به شب بدل شده. کنایه از کسی که خوشبختی او به بدبختی مبدل گردیده. بدبخت.تیره روز:
برفروزید چراغی و بجویید مگر
به من روزفرورفته پسر بازدهید.
خاقانی.
امروز منم روزفرورفته و شب نیز
سرگشته ازین بخت سبکپای گران خواب.
خاقانی.
، کنایه از از خودشده و عاشق و حیران. خشم رفته و خواب رفته و روغن رفته و سامان رفته و سررفته از مرکبات آن است. (آنندراج) :
بستۀ زلف مشکسا خستۀ چشم فتنه زا
رفتۀ جلوۀ رسا کرد که کرد یار کرد.
سعدی.
- دل از دست رفته، عاشق. شیدا. مفتون. دلداده:
آن شنیدی که شاهدی بنهفت
با دل از دست رفته ای می گفت.
سعدی (گلستان).
- وارفته، کنایه از ازخودشده و عاشق و حیران. (آنندراج) :
همچو من واله و وارفته فراوان دارد
چهره ات سخت به ماه رمضان می ماند.
اشرف (از آنندراج).
-، سست و کاهل و بی دست و پا.
، مرده و فوت شده. (ناظم الاطباء). درگذشته. متوفی. (فرهنگ فارسی معین) :
چرا گنج آن رفتگان بایدم
وگر دل ز دینار بگشایدم.
فردوسی.
از آن رفته نام آوران یاد کرد
به داد و دهش گیتی آباد کرد.
فردوسی.
بدین سان همی بود تا هشت ماه
پسر گشت مانندۀ رفته شاه.
فردوسی.
رخ بدسگالان تو زرد باد
وزآن رفته جان تو بی درد باد.
فردوسی.
ماتم خواجگان رفته بدار
کز درخت کرم نهال نماند.
خاقانی.
چو اسکندر آسوده شد هفته ای
نیاورد یاد از چنان رفته ای.
نظامی.
باری نظر به حال ضعیفان رفته کن
تا مجمل وجود ببینی مفصلی.
سعدی.
این خط جاده ها که به صحرا نوشته اند
یاران رفته با قلم پا نوشته اند.
صائب.
طومار درد و داغ عزیزان رفته است
این مهلتی که عمر عزیزست نام او.
صائب
لغت نامه دهخدا
(رُ تَ / تِ)
اسم مفعول مشتق از رفتن به معنی جاروب شده. (از ناظم الاطباء). روفته. روبیده. (فرهنگ فارسی معین) :
ای زودگرد گنبد بررفته
خانه وفا به دست جفا رفته.
ناصرخسرو.
تا غنچۀ گل شکفته گردد
خار از در باغ رفته گردد.
نظامی.
، جاروب کرده. به مجازغارت کرده:
زندگی می گذشت آشفته
بارها خانه پدر رفته.
اوحدی.
، خاکروبه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَذْ ذَ تَ)
جاروب کردن و پاک کردن. (از ناظم الاطباء). رفتن. مصدر دیگر غیر مستعمل آن رویش یا روب است. روبیدن. پاک کردن. جاروب کردن. خاشاک جایی را بیرون کردن. با جاروب یا جامه ای همه را بردن. (یادداشت مؤلف) :
به نیم گرده بروبی به ریش بیست کنشت
به صد کلیچه سبال تو شوله روب نرفت.
عمارۀ مروزی.
چه بایدت کردن کنون بافدم
مگر خانه روبی چو روبه بدم.
ابوشکور.
به شبگیر سرگینش بیرون بری
بروبی و خاکش به هامون بری.
فردوسی.
بساط زرکش او را به روی روبد ماه
زمین همت او را به سر کشد کیوان.
فرخی.
به چوب و لگد راه را کوفتند
به نیرنگها برف را روفتند.
نظامی.
به فرمان شه راه می روفتند
گریوه به پولاد می کوفتند.
نظامی.
خانه دوستان بروب و در دشمنان مکوب. (گلستان).
- شوله روب، رفته گر. (یادداشت مؤلف) :
به نیم گرده بروبی به ریش بیست کنشت
به صد کلیچه سبال تو شوله روب نرفت.
عمارۀ مروزی.
- فروروفتن، رفتن. روفتن. پاک کردن. زایل کردن:
به سلطانی چو شه نوبت فروکوفت
غبار فتنه از گیتی فروروفت.
نظامی.
، سودن و مالیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
مکر. فریب. حیله، کرم گندم خوار. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (برهان)
لغت نامه دهخدا
(تَ /تِ)
شفته و شوفته، وارفته. سست و بی حال (اگر در مورد آدم استعمال شود). بی مزه و شل و شیویل (اگر در مورد غذاهایی نظیر پلو و دمی کتۀ له شده وخمیرشده به کار رود). (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)
لغت نامه دهخدا
(دُ فَتْ تَ / تِ)
دستار و کمربندی را گویند که در هر دو طرف آن عرضاً چیزی از طلا یا نقره یا ابریشم یا ریسمان به سوزن کار کرده باشند. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ/ تِ)
خفته. خوابیده. (املاء دیگر کلمه خفته) : تا بعد از یک چندی شبی در خانه خوفته بود از روزن شکل دختری نزول کرد. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(غُ رُمْ)
نارفته. نرفته. ناروبیده. جاروب ناکرده. جاروب ناشده
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ)
نروفته. نروبیده. جاروب نشده. که تمیز و جاروب کرده نیست. رجوع به روفته شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از رفته
تصویر رفته
روان شده، حرکت کرده
فرهنگ لغت هوشیار
کوبیده خرد کرده، بضرب زده شده: کوب میان کوبنده ای و کوفته ای بود، آسیب رسانیده، ساییده مسحوق، نواخته (طبل و مانند آن)، خسته فرسوده: لشکریان از سفر مازندران خسته و کوفته بودند، قسمی طعام که از گوشت قیمه کرده و برنج و لپه و نخود سازند و آنها را گلوله کرده با روغن پزند و آن چند نوع است: کوفته بر سفره من گو مباش کوفته را نان جوین کوفته است. (گلستان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روفتن
تصویر روفتن
روبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوفته
تصویر کوفته
((تَ یا تِ))
کوبیده، ساییده، خسته و فرسوده، یک قسم طعام که با برنج و لپه و گوشت کوبیده درست می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رفته
تصویر رفته
((رُ تِ))
روبیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رفته
تصویر رفته
((رَ تِ))
روانه شده، کوچ کرده، گذشته، سپری شده، درگذشته، مرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روفتن
تصویر روفتن
((تَ))
جاروب کردن، روبیدن، رفتن
فرهنگ فارسی معین
خسته، درمانده، فرسوده، وامانده، پایمال، آسیب دیده، ضرب دیده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کوفته نیز مانند کوکو از غذاهای خوب است که به نعمت و روزی تعبیر می شود به شرطی که ترخون و مرزه و سبزی های تند و تلخ نداشته باشد. ترشی و چاشنی و رنگ بد آن نیز تعبیر را تغییر می دهد و غم و رنج می آورد. منوچهر مطیعی تهرانی
فرهنگ جامع تعبیر خواب