گذشتنی. (ناظم الاطباء). خلاف ماندنی. مقابل ماندنی و ماندگار. کسی که رفتنش لازم باشد. (یادداشت مولف). هر چیزی که می رود و در می گذرد. (ناظم الاطباء). گذشتنی. (فرهنگ فارسی معین) : ورا کرد پدرود و با او بگفت که من رفتنی گشتم ای نیک جفت. فردوسی. که من رفتنی ام سوی کارزار ترا جز نیایش مباد ایچ کار. فردوسی. ، کاری که باید روی دهد. پیش آمدنیها: همه رفتنی ها بدو بازگفت همه رازها برگشاد از نهفت. فردوسی. ، معدوم شونده و فناپذیر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). درگذشتنی. (ناظم الاطباء). مردنی. (یادداشت مؤلف) (فرهنگ فارسی معین) : ترا بود باید همی پیش رو که من رفتنی ام تو سالار نو. فردوسی. جهان یادگار است و ما رفتنی ز مردم نماند جز از گفتنی. فردوسی. وگر زین جهان آن جوان رفتنی است به گیتی نگه کن که جاوید کیست. فردوسی. آن کس که بود آمدنی آمده بهتر وآن کس که بود رفتنی او رفته شده به. منوچهری. رنجور عشق به نشود جز به بوی یار ور رفتنی است جان ندهد جز به نام دوست. سعدی. - امثال: رفتنی میرود و آمدنی می آید شدنی می شود و غصه به ما می ماند. (امثال و حکم دهخداج 2 ص 870)
گذشتنی. (ناظم الاطباء). خلاف ماندنی. مقابل ماندنی و ماندگار. کسی که رفتنش لازم باشد. (یادداشت مولف). هر چیزی که می رود و در می گذرد. (ناظم الاطباء). گذشتنی. (فرهنگ فارسی معین) : ورا کرد پدرود و با او بگفت که من رفتنی گشتم ای نیک جفت. فردوسی. که من رفتنی ام سوی کارزار ترا جز نیایش مباد ایچ کار. فردوسی. ، کاری که باید روی دهد. پیش آمدنیها: همه رفتنی ها بدو بازگفت همه رازها برگشاد از نهفت. فردوسی. ، معدوم شونده و فناپذیر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). درگذشتنی. (ناظم الاطباء). مردنی. (یادداشت مؤلف) (فرهنگ فارسی معین) : ترا بود باید همی پیش رو که من رفتنی ام تو سالار نو. فردوسی. جهان یادگار است و ما رفتنی ز مردم نماند جز از گفتنی. فردوسی. وگر زین جهان آن جوان رفتنی است به گیتی نگه کن که جاوید کیست. فردوسی. آن کس که بود آمدنی آمده بهتر وآن کس که بود رفتنی او رفته شده به. منوچهری. رنجور عشق به نشود جز به بوی یار ور رفتنی است جان ندهد جز به نام دوست. سعدی. - امثال: رفتنی میرود و آمدنی می آید شدنی می شود و غصه به ما می ماند. (امثال و حکم دهخداج 2 ص 870)
جاروب کردن و پاک کردن. (از ناظم الاطباء). رفتن. مصدر دیگر غیر مستعمل آن رویش یا روب است. روبیدن. پاک کردن. جاروب کردن. خاشاک جایی را بیرون کردن. با جاروب یا جامه ای همه را بردن. (یادداشت مؤلف) : به نیم گرده بروبی به ریش بیست کنشت به صد کلیچه سبال تو شوله روب نرفت. عمارۀ مروزی. چه بایدت کردن کنون بافدم مگر خانه روبی چو روبه بدم. ابوشکور. به شبگیر سرگینش بیرون بری بروبی و خاکش به هامون بری. فردوسی. بساط زرکش او را به روی روبد ماه زمین همت او را به سر کشد کیوان. فرخی. به چوب و لگد راه را کوفتند به نیرنگها برف را روفتند. نظامی. به فرمان شه راه می روفتند گریوه به پولاد می کوفتند. نظامی. خانه دوستان بروب و در دشمنان مکوب. (گلستان). - شوله روب، رفته گر. (یادداشت مؤلف) : به نیم گرده بروبی به ریش بیست کنشت به صد کلیچه سبال تو شوله روب نرفت. عمارۀ مروزی. - فروروفتن، رفتن. روفتن. پاک کردن. زایل کردن: به سلطانی چو شه نوبت فروکوفت غبار فتنه از گیتی فروروفت. نظامی. ، سودن و مالیدن. (ناظم الاطباء)
جاروب کردن و پاک کردن. (از ناظم الاطباء). رفتن. مصدر دیگر غیر مستعمل آن رویش یا روب است. روبیدن. پاک کردن. جاروب کردن. خاشاک جایی را بیرون کردن. با جاروب یا جامه ای همه را بردن. (یادداشت مؤلف) : به نیم گرده بروبی به ریش بیست کنشت به صد کلیچه سبال تو شوله روب نرفت. عمارۀ مروزی. چه بایدت کردن کنون بافدم مگر خانه روبی چو روبه بدم. ابوشکور. به شبگیر سرگینش بیرون بری بروبی و خاکش به هامون بری. فردوسی. بساط زرکش او را به روی روبد ماه زمین همت او را به سر کشد کیوان. فرخی. به چوب و لگد راه را کوفتند به نیرنگها برف را روفتند. نظامی. به فرمان شه راه می روفتند گریوه به پولاد می کوفتند. نظامی. خانه دوستان بروب و در دشمنان مکوب. (گلستان). - شوله روب، رفته گر. (یادداشت مؤلف) : به نیم گرده بروبی به ریش بیست کنشت به صد کلیچه سبال تو شوله روب نرفت. عمارۀ مروزی. - فروروفتن، رفتن. روفتن. پاک کردن. زایل کردن: به سلطانی چو شه نوبت فروکوفت غبار فتنه از گیتی فروروفت. نظامی. ، سودن و مالیدن. (ناظم الاطباء)