جدول جو
جدول جو

معنی روف - جستجوی لغت در جدول جو

روف
اسفرزه، گیاهی بیابانی از خانوادۀ بارهنگ با دانه های ریز قهوه ای رنگ و لعاب دار که مصرف دارویی دارد، اسبغول، اسپرزه، اسپغول، اسپیوش، اسفیوش، بزرقطونا، بشولیون، بنگو، سابوس، سپیوش، شکم پاره
تصویری از روف
تصویر روف
فرهنگ فارسی عمید
روف
(تَ لَغْ غُ)
آرمیدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). سکون و از رأفه نیست. (از اقرب الموارد) ، بخشودن، مهربانی کردن، مهربانی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
روف
به زبان سمرقندی اسفرزه وبزر قطونا، (ناظم الاطباء)، به زبان سغدی سمرقندی بذر قطونا، و آن تخمی است معروف، (برهان) (آنندراج) (لغت فرس اسدی)، بذر قطونا که امروزه بین پزشکان معاصربه تخم اسپرزه یا اسفرزه معروف است، (یادداشت مؤلف)، ماست باشد، (لغت فرس اسدی ص 246)
لغت نامه دهخدا
روف
آرمیدن، بخشودن، مهربانی بزرقطونا اسفرزه
تصویری از روف
تصویر روف
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حروف
تصویر حروف
حرفها، جمع واژۀ حرف
حروف روادف: حروف ث، خ، ذ، ض، ظ، غ (ثخذ و ضظغ) که در آخر حروف ابجد قرار دارند
حروف صفیر: حروف ز، س، ص
حروف عالیات: در تصوف موجودات یا شئون ذاتی موجود در غیب الغیوب مانند درخت در هسته، برای مثال ما جمله حروف عالیاتیم مدام / پنهان ز همه به غیب ذاتیم مدام ی هرچند کتاب عالمی بنوشتیم / پوشیده ز لوح کائناتیم مدام (شاه نعمت الله ولی - لغتنامه - ۸۱۵)
حروف عله: «و»، «ا» و «ی»
حروف معجم: مقابل حروف مهمله، حروف هجائیه، حروف نقطه دار مانند ب، ت، ث
حروف مهمله: مقابل حروف معجم، حروف بی نقطه مانند ا، ح، د، ر، س
حروف هجا: نشانه هایی که کلمات با آن نوشته می شود، از الف تا یا، الفبا
حروف تهجی: نشانه هایی که کلمات با آن نوشته می شود، از الف تا یا، الفبا، حروف هجا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روفرشی
تصویر روفرشی
پارچه ای از جنس کتان یا پنبه که روی فرش می اندازند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روفتن
تصویر روفتن
رفتن، جاروب کردن و پاک کردن جایی از گرد و خاک، پاک کردن، روبیدن
فرهنگ فارسی عمید
رفت روب، رفت وروب، رفت ورو، رجوع به مترادفات کلمه و رفتن و روفتن شود
لغت نامه دهخدا
دهی از بخش خمام شهرستان رشت، سکنۀ آن 395 تن، محصول عمده آنجا برنج و ابریشم، آب آن از نهر کیشه دمرده، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
گشاده رو. کنایه از شاد و خندان:
چو آمد حجابی میان دو کاخ
یکی تنگدل شد یکی روفراخ.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(فَ)
آنچه روی فرش اندازند تازه و تمیز ماندن فرش را. (یادداشت مؤلف). پارچه ای از پشم و کتان یا پنبه که بر روی فرش اطاق گسترند تا فرش گرانبها از نور آفتاب و پاخوردگی حفظ شود یا عیب فرش پوشیده ماند، و آن به مقتضای فصل تغییرپذیر است. (فرهنگ فارسی معین) ، کفش راحتی که در خانه پا کنند
لغت نامه دهخدا
(فُ)
نام حکیمی است یونانی. (برهان) (از آنندراج). طبیب یا گیاه شناس که ابن البیطار در مفردات فراوان از او نقل آورد از جمله در شرح کلمه رمان و خبز و حاشا. او راست: کتاب التدبیر. (یادداشت مؤلف). ابن ندیم آرد: روفس طبیبی یونانی از مردم شهر افسس و او پیش از جالینوس بوده و در روفسیان او بر همه افضل است. و او راست: کتاب تسمیه اعضاء الانسان. کتاب فی العله التی یعرض معها الفزع من الماء. کتاب الیرقان و المرار. کتاب الامراض التی تعرض فی المفاصل. کتاب تنقیص اللحم. کتاب تدبیر من لایحضره طبیب. کتاب الذبحه. کتاب طب بقراط. کتاب استعمال الشراب. کتاب علاج اللواتی لایحبان. کتاب فی وصایا حفظ الصحه. کتاب الصرع. کتاب التریاق. کتاب الحمی الربع. کتاب المرهالسوداء. کتاب ذات الجنب و ذات الرئه. کتاب التدبیر. کتاب الباه. کتاب الطب. کتاب فی اعمال التی تعمل فی البیمارستانات. کتاب البن. کتاب الفرق. کتاب فی الابکار. کتاب فی التین. کتاب فی تدبیر المسافر. کتاب فی البخر. کتاب فی القی ٔ. کتاب الادویه القاتله. کتاب علل الکلی و المثانه. کتاب هل کثره شرب الدواء فی الولاء نافعه. کتاب فی الاورام الصبله. کتاب فی الذکر. کتاب فی عله دیونوس و هو القیح. کتاب الجراحات. کتاب تدبیر الشیخوخه. کتاب وصایا الاطباء. کتاب الحقن. کتاب الولاده. کتاب الخلع. کتاب اقتباس الطمث. کتاب الامراض المزمنه علی رای بقراط. کتاب فی مراتب الادویه. (الفهرست ابن الندیم). و رجوع به فهرست علوم عقلی در تمدن اسلامی و قاموس الاعلام ترکی ج 3 و حاشیۀ برهان چ معین شود
لغت نامه دهخدا
روفس، در لسان قدیم روم به معنی زردفام بوده است و خانواده ای چند از خانواده های قدیم آن سرزمین بدین نام ملقب بوده اند، (فوستل دوکولانژ)، و رجوع به روفس شود
لغت نامه دهخدا
(تَ لَغْ غُ)
مهربانی. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). به معانی روف. (منتهی الارب). و رجوع به روف شود
لغت نامه دهخدا
نام یکی از شش پسر حضرت یعقوب پیغمبر بنی اسرائیل از دختر عموی خود نه از مادر یوسف و ابن یامین، رجوع به تاریخ گزیده ص 21 و 37 شود
لغت نامه دهخدا
نوعی از عنب الثعلب است، (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
رفتنی. (یادداشت مؤلف). رجوع به رفتنی و رفتن شود
لغت نامه دهخدا
(لَذْ ذَ تَ)
جاروب کردن و پاک کردن. (از ناظم الاطباء). رفتن. مصدر دیگر غیر مستعمل آن رویش یا روب است. روبیدن. پاک کردن. جاروب کردن. خاشاک جایی را بیرون کردن. با جاروب یا جامه ای همه را بردن. (یادداشت مؤلف) :
به نیم گرده بروبی به ریش بیست کنشت
به صد کلیچه سبال تو شوله روب نرفت.
عمارۀ مروزی.
چه بایدت کردن کنون بافدم
مگر خانه روبی چو روبه بدم.
ابوشکور.
به شبگیر سرگینش بیرون بری
بروبی و خاکش به هامون بری.
فردوسی.
بساط زرکش او را به روی روبد ماه
زمین همت او را به سر کشد کیوان.
فرخی.
به چوب و لگد راه را کوفتند
به نیرنگها برف را روفتند.
نظامی.
به فرمان شه راه می روفتند
گریوه به پولاد می کوفتند.
نظامی.
خانه دوستان بروب و در دشمنان مکوب. (گلستان).
- شوله روب، رفته گر. (یادداشت مؤلف) :
به نیم گرده بروبی به ریش بیست کنشت
به صد کلیچه سبال تو شوله روب نرفت.
عمارۀ مروزی.
- فروروفتن، رفتن. روفتن. پاک کردن. زایل کردن:
به سلطانی چو شه نوبت فروکوفت
غبار فتنه از گیتی فروروفت.
نظامی.
، سودن و مالیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شهرکیست بناحیت پارس از داراگرد آبادان و با نعمت. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
رفتگی. (از یادداشت مؤلف). رجوع به رفتگی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ فُ)
ذرف. ذرفان ذریف. تذراف. اشک ازچشم رفتن. روان گردیدن سرشک. رفتن اشک و جز آن. (زوزنی). دویدن و بردویدن چیزی روان چون اشک و جز آن
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام جد صدقه بن خروف. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
برۀ نر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). ذکر از اولاد ضأن. (یادداشت بخط مؤلف) : ج، اخرفه، خرفان، خرفان: بچۀ گوسفند را تا چهارماهه و قوی تر در مجموع حالات اگر از میش بود و نر باشد حمل و خروف گویند. (از تاریخ قم ص 178)، بره که گیاه خوردن گرفته و قوی گشته. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). برۀ به چرا آمده. برۀ گیاه خوار. (یادداشت بخط مؤلف). ج، اخرفه، خرفان (خ / خ ) ، اسب کره ای در حدود یکساله یا شش ماهه یا هفت ماهه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) : بچه اسب چون از مادر بزاید و بر زمین آید نر را مهر و ماده را مهر یا خروف گویند. (تاریخ قم ص 178)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حرف. حروف متداول خط کنونی فارسی، سی وپنج یا سی وهفت است. رجوع به حرف و سبک شناسی ج 1 صص 188-196 شود:
وآن حرفهای خطکتاب او
گوئی حروف دفتر قسطا شد.
دقیقی.
گشتن حال و سخن گفتن بآواز حروف
زبر و زیر همه جمله بزیر قمر است.
ناصرخسرو.
و اعیان این مملکت به دیدار او مفتخرند و جواب این حروف را منتظر. (گلستان). هذا قول الشافعی بحروفه. (المزهر سیوطی) ، یعنی بعبارته.
، حرفهای سربی که در چاپخانه های حروفی بکار برده میشود (اصطلاح امروز).
- حروف اعجام، حروف معجمه. حروف تهجی. ا ب ت ث ح الخ. و رجوع به اعجام و حروف معجم شود.
- حروف تخصیص، حروف تهجی.
- حروف جاره، حروف اضافه.
- حروف جمّل، ابجد، هوز، حطی، کلمن، سعفص، قرشت، ثخذ، ضظغ.
- حروف چشمه دار، حروف صاحب دایره.
- حروف حلقیه، حروف شفویه یا شفهیه. رجوع به شفویه شود.
- حروف عالیات، صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: هی الشئون الذاتیه الکامنه فی غیب الغیوب، کالشجره فی النواه و الیها اشار الشیخ بقوله:
کنا حروف عالیات لم تقل
متعلقات فی ذری اعلی القلل
انا انت فیه و نحن انت و انت هو
و الکل هو هو فسل عمن وصل.
هکذا فی اصطلاحات الصوفیه لکمال الدین ابی الغنائم.
- کتاب الحروف، نام دیگر کتاب الهیات ارسطوست.
ترکیب های دیگر:
- حروف صامته. حروف عاطفه. حروف عطف. حروف عله. حروف قلقله. حروف لسنیه یا لسانیه ر ز ژ س ش ص ض. حروف مستعلیه. حروف مسروقه. حروف مشبههبالفعل. حروف معانی. ادوات. رباطات (منطق). حروف تهجی عام. حروف نقطه دار. حروف منقوطه. حروف مقرمطه. حروف مهمله. حروف غیرمعجمه. حروف غیرمنقوطه. حروف مهموسه. حروف ناصبه. حروف نافیه. حروف نداء. حروف نطعیه. حروف نقطه. رجوع به هر یک از این کلمات در ردیف خود شود.
، (علم...) علمی است که از خواص حروف بطور مفرد و یا مرکب بحث کند، و موضوع این علم، حروف هجاء باشد. ابن ندیم در فهرست و ابن خلدون در مقدمه درباره آن بحث کرده اند و ما اندکی از آنرا زیر عنوان حروفیان یاد میکنیم. چلبی فهرست کتبی که در این موضوع نوشته شده است چنین یاد کرده است: ازهارالاّفاق، اساس العلوم و المعانی، اسرارالحروف، الاسرار الشافیه الروحانیه، الاشاره المعنویه، اظهارالرموز، اکسیرالاسماء، الواح الذهب، ایماء الی علم الاسماء، الباقیات الصالحات، بحرالفوائد الحرفیه، بحرالوقوف، بدر ریاض المعارف، برقهالانوار، البرقه النورانیه، بروق الانوار، بغیهالطالب، البهاء الامجد، بهجهالاسرار، بهجهالاّفاق، بیان المغنم، التعلیقه الکبری، تمیزالصرف، تنزیل الارواح، التوسلات الکتابیه، تیسیرالعرف، تیسیرالمطالب، جامعاللطائف، جنهالاسماء، الجواهر الخمس، الحائز للعون الناجز، حدائق الاسماء، حدیقهالاحداق، الحدیقه السندسیه، الحرز الاسنی، حرزالاقسام، حرزالامان، الحروف الوضعیه، حقائق الحروف، الحقائق السبوحیه، حل رموزالاسماء، حل الرموز، حلهالکمال، خافیه افلاطون و جعفر الصادق و هرمس، خواص الاسرار، خواص الاسماء، خواص القرآن، الخواطر السواغ، الدر المنظم، الدر النظوم، الدر النظیم، درالاسرار، درهالاّفاق، دره تاج السعاده، دره فنون الکتاب، درهالمعارف، الدرهالناصفه، الرساله اللاهوتیه، رسالهالخفا، الرمز الاعظم، رمزالحقائق، روض الاسرار، روض المعارف، روضهالاسرار، روضهالانوار، زبدهالمصنفات، سرالصرف، سجل الارواح، سجنجل الارواح، سجنجل الجمال، السر الابجدی، سرالاسرار، السر الاسنی، السر الافخر، سرالانس، السر الجامع، سرالجمال، السر الخفی، السر الربانی، سرالسعاده، السر المصون، السر الغامض، السر الفاخر، السر المصون، السر المکتوم، السعد الاکبر، سفر ابراهیم علیه السلام، سفر ادریس علیه السلام، سفر آدم علیه السلام، سفر ارمیا، سفرالخفایا، سفر ذی القرنین، سفر شیت، سفرالمستقیم، سفر نوح علیه السلام، سواطعالانوار، سین الاسرار، شرف التشکیکات، شفأالصدور، شمس الارواح، شمس الاسرار، شمس الاّفاق، شمس الجمال، شمس الرقوم، شمس لطائف الاسماء، شمس مطالعالقلوب، شمس المعارف، الشمس المنیر، شمس الواصلین، شمس الوصال، الصراط المستقیم، طبیعت نامه، طلسم الارواح، طلسم الاسرار، طلسم الاشباح، الطلسم المصون، عجائب الاتفاق، عجائب الاسماء، العقد المنظوم، العلم الاکبر، علم الهدی، العلم الاسنی، عیون الحقائق، غایهالاّمال، غایهالحکیم، الغایه القصوی، فاتح المغنم، فتح الکنوز الحرفیه، فخرالاسماء، فرح نامه، فصول سبعه، فصول عشره، فلک الرموز، فلک السعاده، فواتح الاسرار، فواتح الجمال، فهم سلوک المعنی، قاف الانوار، قبس الاقتداء، قبس الانوار، قلم الاسرار، کتاب اسراسم، کتاب الاسفوطاس، کتاب التعریف، کتاب تنکلوشا، کتاب ثابت، کتاب بلیناس، کتاب طمطم، کتاب الغین، کتاب فاه باللسان، کتاب کنکه، کتاب کیباس، کتاب اللوح، کتاب الملاطیس، کتاب الملکوت، کتاب الهاریطوس، کشف اسرارالحروف، کشف اسرارالمعانی، کشف الاسرار، کشف الاشارات، کشف السر المصون، کشف السر المکنون، کشف الغطا، کشف المعاد، الکشف الکلی، کعبهالاسرار، کعبهالجمال، کنزالاسرار، کنزالالواح، کنزالانوار، الکنز الباهر، کنزالدرر، کنزالسعاده، کنزالقاصدین، کنزالمطالب، الکنز المطلسم، کیمیاءالسعاده، لطائف الاسماء، لطائف الاشارات، لطائف الاّیات، اللطائف الخفیه، اللطائف العلویه، اللطائف الفریده، لمعهالانوار، لوامعالانوار، لوامعالبروق، لوامعالتعریف، لوایح الانوار، المبادی و الغایات، مدخل الی علم الحروف، مشرق الانوار، مصابیح فی الحروف، المطلب الاسنی، مفتاح ابواب السعاده، مفتاح البرق المنشور، مفتاح الکنوز، المقام الاسنی، منبعالاسماء، مناهج الاعلام، منبعالاصول، منبعالعلوم الربانیه، منهج الوهبیه، منیهالطالب، مواقف الغایات، مواقیت البصائر، المواهب الربانیه، نرجس الاسماء، نزههالنفوس، نسیمات الفاتحه، النفحه القدسیه، نور انواره المعارف، وشی المصون، هدایهالقاصدین، یاءالتصریف
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ گَ)
روفته گری. رفته گری. رفتگری. عمل و شغل رفتگر. (از یادداشت مؤلف). رجوع به رفتگر و روفتگر شود
لغت نامه دهخدا
(تُ)
رفت وروب. روفت روب. رفت ورو. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به رفت وروب و مترادفات دیگر شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
روفته گر. سپور. رفتگر. شوله روب. (یادداشت مؤلف). رجوع به رفتگر شود
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
رفته. روبیده. پاک کرده شده. جاروب شده: صاعه، جایی که زنان برای پنبه زدن روفته و آماده کرده باشند. (منتهی الارب). رجوع به رفته شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از روفتن
تصویر روفتن
روبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روفرشی
تصویر روفرشی
روبوب روبوبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خروف
تصویر خروف
بره نر گوسفند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حروف
تصویر حروف
علاماتی که الفبا را تشکیل داده و کلمات از آنها ترکیب می شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روفرشی
تصویر روفرشی
((فَ))
پارچه ای که روی فرش می گسترند تا از تابش آفتاب در امان باشد، دم پایی یا کفش راحتی که در خانه به پا کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حروف
تصویر حروف
((حُ))
جمع حرف، حرف ها، هر یک از قطعه های ریخته گری یا شکل های ترسیمی که در حروفچینی یا ماشین نویسی به کار رود، الفبا نشانه هایی که واژه های یک زبان به وسیله آن ها نوشته می شود، ایتالیک نوعی حروف چاپی لاتینی و یونانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روفتن
تصویر روفتن
((تَ))
جاروب کردن، روبیدن، رفتن
فرهنگ فارسی معین