دهی از بخش کرج شهرستان تهران. سکنه 107 تن. آب آن از قنات و رود گردان. محصول عمده آنجا غلات و بنشن و صیفی و چغندر و انگور و لبنیات. راه آن ماشین رو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی از بخش کرج شهرستان تهران. سکنه 107 تن. آب آن از قنات و رود گردان. محصول عمده آنجا غلات و بنشن و صیفی و چغندر و انگور و لبنیات. راه آن ماشین رو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
نعت فاعلی از رفتن. آنکه رود. راهی. آنکه راه رود. (فرهنگ فارسی معین). عموم روندگان را نیز گویند چه پیاده چه سواره چه اسب و چه استر. (انجمن آرا) (آنندراج). روان شونده. (یادداشت مؤلف). ماشی. (منتهی الارب) : چه چیز است آن رونده تیر خسرو چه چیز است آن بلالک تیغ بران. عنصری. رسول علیه السلام گفت رونده ترین اسبان اشقر بود. (نوروزنامه). وآن سرو رونده زآن چمنگاه شد روی گرفته سوی خرگاه. نظامی. به گلگون رونده رخت بربست زده شاپور بر فتراک او دست. نظامی. ، سایر. متحرک. مقابل ساکن: این گویهای هفت ستاره رونده اند. (التفهیم). سپهری است نو پرستاره بپای جهانی است کوچک رونده زجای. اسدی. الا تا بود فریزدان پاک رونده است گردون و استاده خاک. اسدی. گردنده و رونده به فرمان حکم اوست گردون مستدیر و مه و مهر مستنیر. سوزنی. رونده ماه را بر پشت شبرنگ فرستادم به چندین رنگ و نیرنگ. نظامی. - روندگان آسمانی، سیارگان. (فرهنگ فارسی معین). - روندگان عالم، کنایه از سبعۀ سیاره باشد که زحل ومشتری و مریخ و آفتاب و زهره و عطارد و ماه است. (برهان). کنایه از سبعۀ سیاره باشد. (آنندراج) (از مجموعۀ مترادفات ص 295). ، ذاهب. مقابل آینده. (از یادداشت مؤلف) : عمر خداوندم پاینده باد درد، رونده، طرب، آینده باد. منوچهری. اندر رهند خلق جهان یکسر همچون رونده خفته و بنشسته. ناصرخسرو. - رونده کوه، کنایه از اسب تیزرفتار درشت اندام است: رونده کوه را چون باد می راند به تک در باد را چون کوه می ماند. نظامی. ، روان که به تازی جاری و مایع باشد. (از شعوری ج ورق 27). روان. جاری. جری. سایل. (یادداشت مؤلف) : آب رونده به نشیب و فراز ابر شتابنده بسوی سماست. ناصرخسرو. ، راهگذر. عابر. (فرهنگ فارسی معین) : در مغاکی خزید و لختی خفت روی خویش از روندگان بنهفت. نظامی. من از شراب این سخن مست... که رونده ای بر کنار مجلس گذر کرد. (گلستان) ، مسافر. (فرهنگ فارسی معین). نشراء. (ترجمان القرآن) : روندگان مقیم از بلا بپرهیزند گرفتگان ارادت به جور نگریزند. سعدی. ، سوارانی که به حکم پادشاه در هر راه و هر منزل با اسبهای معین مأمور بودند که اخبار اطراف ملک را به پادشاه به تعجیل برسانند و نوند نیز به همین معنی است اکنون چاپار و اسکدار گویند و هر دوترکی است. (انجمن آرا) (آنندراج) : رونده بر شاه برد آگهی که تیره شد آن روزگار بهی. فردوسی. ، سالک. (یادداشت مؤلف) : تلمیذ بی ارادت عاشق بی زر است و روندۀ بی معرفت مرغ بی پر. (گلستان). تنی چند از روندگان در صبحت من بودندظاهر ایشان به صلاح آراسته. (گلستان). تنی چند از روندگان متفق سیاحت بودند. (گلستان). روندگان طریقت ره بلا سپرند رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز. حافظ. ، جاری شونده. آینده. گذرنده. مورد ذکر: سوی همه چیز راه بنماید این نام رونده بر زبان ما. ناصرخسرو. ، جاری. نافذ. روان. رایج. روا: دگر آنکه بسیار نامش بود رونده به هرجای کامش بود. فردوسی. رونده بدانگه بود کار من برافروخته تیز بازار من. فردوسی. نویسد به نامه درون نام او رونده شود در جهان کام او. فردوسی. که آیی خرامان سوی خان من رونده است کام تو بر جان من. فردوسی. از درازی دست و فرمان رونده مر ترا دست بر کیوان رسدگر دست بر کیوان کنی. عنصری. فرمانت رونده در همه عالم باد بدخواه ترا دم زدن اندر دم باد. منوچهری. که حکم تو بر چارحد جهان رونده است بر آشکار و نهان. نظامی
نعت فاعلی از رفتن. آنکه رود. راهی. آنکه راه رود. (فرهنگ فارسی معین). عموم روندگان را نیز گویند چه پیاده چه سواره چه اسب و چه استر. (انجمن آرا) (آنندراج). روان شونده. (یادداشت مؤلف). ماشی. (منتهی الارب) : چه چیز است آن رونده تیر خسرو چه چیز است آن بلالک تیغ بران. عنصری. رسول علیه السلام گفت رونده ترین اسبان اشقر بود. (نوروزنامه). وآن سرو رونده زآن چمنگاه شد روی گرفته سوی خرگاه. نظامی. به گلگون رونده رخت بربست زده شاپور بر فتراک او دست. نظامی. ، سایر. متحرک. مقابل ساکن: این گویهای هفت ستاره رونده اند. (التفهیم). سپهری است نو پرستاره بپای جهانی است کوچک رونده زجای. اسدی. الا تا بود فریزدان پاک رونده است گردون و استاده خاک. اسدی. گردنده و رونده به فرمان حکم اوست گردون مستدیر و مه و مهر مستنیر. سوزنی. رونده ماه را بر پشت شبرنگ فرستادم به چندین رنگ و نیرنگ. نظامی. - روندگان آسمانی، سیارگان. (فرهنگ فارسی معین). - روندگان عالم، کنایه از سبعۀ سیاره باشد که زحل ومشتری و مریخ و آفتاب و زهره و عطارد و ماه است. (برهان). کنایه از سبعۀ سیاره باشد. (آنندراج) (از مجموعۀ مترادفات ص 295). ، ذاهب. مقابل آینده. (از یادداشت مؤلف) : عمر خداوندم پاینده باد درد، رونده، طرب، آینده باد. منوچهری. اندر رهند خلق جهان یکسر همچون رونده خفته و بنشسته. ناصرخسرو. - رونده کوه، کنایه از اسب تیزرفتار درشت اندام است: رونده کوه را چون باد می راند به تک در باد را چون کوه می ماند. نظامی. ، روان که به تازی جاری و مایع باشد. (از شعوری ج ورق 27). روان. جاری. جری. سایل. (یادداشت مؤلف) : آب رونده به نشیب و فراز ابر شتابنده بسوی سماست. ناصرخسرو. ، راهگذر. عابر. (فرهنگ فارسی معین) : در مغاکی خزید و لختی خفت روی خویش از روندگان بنهفت. نظامی. من از شراب این سخن مست... که رونده ای بر کنار مجلس گذر کرد. (گلستان) ، مسافر. (فرهنگ فارسی معین). نشراء. (ترجمان القرآن) : روندگان مقیم از بلا بپرهیزند گرفتگان ارادت به جور نگریزند. سعدی. ، سوارانی که به حکم پادشاه در هر راه و هر منزل با اسبهای معین مأمور بودند که اخبار اطراف ملک را به پادشاه به تعجیل برسانند و نوند نیز به همین معنی است اکنون چاپار و اسکدار گویند و هر دوترکی است. (انجمن آرا) (آنندراج) : رونده بر شاه برد آگهی که تیره شد آن روزگار بهی. فردوسی. ، سالک. (یادداشت مؤلف) : تلمیذ بی ارادت عاشق بی زر است و روندۀ بی معرفت مرغ بی پر. (گلستان). تنی چند از روندگان در صبحت من بودندظاهر ایشان به صلاح آراسته. (گلستان). تنی چند از روندگان متفق سیاحت بودند. (گلستان). روندگان طریقت ره بلا سپرند رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز. حافظ. ، جاری شونده. آینده. گذرنده. مورد ذکر: سوی همه چیز راه بنماید این نام رونده بر زبان ما. ناصرخسرو. ، جاری. نافذ. روان. رایج. روا: دگر آنکه بسیار نامش بود رونده به هرجای کامش بود. فردوسی. رونده بدانگه بود کار من برافروخته تیز بازار من. فردوسی. نویسد به نامه درون نام او رونده شود در جهان کام او. فردوسی. که آیی خرامان سوی خان من رونده است کام تو بر جان من. فردوسی. از درازی دست و فرمان رونده مر ترا دست بر کیوان رسدگر دست بر کیوان کنی. عنصری. فرمانت رونده در همه عالم باد بدخواه ترا دم زدن اندر دم باد. منوچهری. که حکم تو بر چارحد جهان رونده است بر آشکار و نهان. نظامی
وادی. (مهذب الاسماء). رودخانه. بستر رود: رود بر دو ضرب است یکی طبیعی است و دیگر صناعی، اما رود صناعی آن است که رودکده های او بکنده اندو آب بیاورده اند. (حدود العالم). و رودکدۀ وی جایی فراخ شده و جایی تنگ. (حدود العالم). گوسفندان را شبان در رودکده ای بداشت... بارانی عظیم ببارید و سیلی سخت بیامد و اندر این رودکده افتاد. (قابوسنامه)
وادی. (مهذب الاسماء). رودخانه. بستر رود: رود بر دو ضرب است یکی طبیعی است و دیگر صناعی، اما رود صناعی آن است که رودکده های او بکنده اندو آب بیاورده اند. (حدود العالم). و رودکدۀ وی جایی فراخ شده و جایی تنگ. (حدود العالم). گوسفندان را شبان در رودکده ای بداشت... بارانی عظیم ببارید و سیلی سخت بیامد و اندر این رودکده افتاد. (قابوسنامه)
هر چیزی که روید و بالد و نمو کند. (ناظم الاطباء) ، کشت بالیده و پرقوت. (آنندراج) : اگر نیستی کوه غزنین توانگر بدین سیم روینده و زر کانی. فرخی. کوه غزنین ز پی آنکه ببخشی به مراد زر روینده پدید آورد از سنگ جبال. فرخی. گر تو بندۀ اولیایی رو سوی ایشان خرام تا همی روینده سنگت خار چون خرما شود. ناصرخسرو. در او نیست روینده را آبخورد که گرماش گرم است و سرماش سرد. نظامی. که تا سبزه روینده باشد به باغ گل سرخ تابد چو روشن چراغ. نظامی
هر چیزی که روید و بالد و نمو کند. (ناظم الاطباء) ، کشت بالیده و پرقوت. (آنندراج) : اگر نیستی کوه غزنین توانگر بدین سیم روینده و زر کانی. فرخی. کوه غزنین ز پی آنکه ببخشی به مراد زر روینده پدید آورد از سنگ جبال. فرخی. گر تو بندۀ اولیایی رو سوی ایشان خرام تا همی روینده سنگت خار چون خرما شود. ناصرخسرو. در او نیست روینده را آبخورد که گرماش گرم است و سرماش سرد. نظامی. که تا سبزه روینده باشد به باغ گل سرخ تابد چو روشن چراغ. نظامی
نانی که در روغن خمیر آن را پهن کرده پزند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از انجمن آرا) (از برهان). نانی که خمیر آنرا در روغن پزند و روغنی نیز گویند. (از شعوری ج 2 ورق 27). و رجوع به روغنی شود، نانهای گرمی که روی هم چینند و لابلای آنها روغن ریزند. (از آنندراج) (از برهان) (ناظم الاطباء). نازک
نانی که در روغن خمیر آن را پهن کرده پزند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از انجمن آرا) (از برهان). نانی که خمیر آنرا در روغن پزند و روغنی نیز گویند. (از شعوری ج 2 ورق 27). و رجوع به روغنی شود، نانهای گرمی که روی هم چینند و لابلای آنها روغن ریزند. (از آنندراج) (از برهان) (ناظم الاطباء). نازک
دهی از بخش چهاردانگۀ شهرستان ساری. سکنه آن 260 تن. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و ارزن و لبنیات. صنایع دستی زنان آن شال و کرباس بافی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی از بخش چهاردانگۀ شهرستان ساری. سکنه آن 260 تن. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و ارزن و لبنیات. صنایع دستی زنان آن شال و کرباس بافی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
کاهندۀ روان. آنکه یا آنچه باعث کاهش و فرسایش روان باشد. کاری صعب که روح را کسل و آزرده وفرسوده کند. روان فرسا. جانکاه. جانگزا: وز عون تو روید چو گیا لعل ز خاره و آن زهر روانکاه شود نوش گواره. منوچهری
کاهندۀ روان. آنکه یا آنچه باعث کاهش و فرسایش روان باشد. کاری صعب که روح را کسل و آزرده وفرسوده کند. روان فرسا. جانکاه. جانگزا: وز عون تو روید چو گیا لعل ز خاره و آن زهر روانکاه شود نوش گواره. منوچهری