ستارگان. (غیاث اللغات). جمع واژۀ روشن. ستارگان. (اشتنگاس). کنایه از ستاره ها باشد. (انجمن آرا) : روشنان در عهدش از شروان مدائن کرده اند زیر پایش افسر نوشیروان افشانده اند. خاقانی. روشنان زآن حکم کاول کرده اند دست آفت زو معطل کرده اند. خاقانی. تا فلک گفتا ز نعل مرکبانش من بهم روشنان خاک سیاهش دردهان افشانده اند. خاقانی. باد از پی کباب جگرهای روشنان کیوان زگال آتش خور کز تو بازماند. خاقانی. کعبه شمع و روشنان پروانه و گیتی لگن بر لگن پروانه را بین مست جولان آمده. خاقانی. سیب را گر ز قطع نیم کند ناخنۀ روشنان دو نیم کند. نظامی (هفت پیکر ص 8). روشنان عالم بالا پیشانی بر خاک... خواهند نهاد. (سندبادنامه ص 11). شب مردان خدا روز جهان افروز است روشنان را بحقیقت شب ظلمانی نیست. سعدی. و رجوع به روشنان فلک شود
ستارگان. (غیاث اللغات). جَمعِ واژۀ روشن. ستارگان. (اشتنگاس). کنایه از ستاره ها باشد. (انجمن آرا) : روشنان در عهدش از شروان مدائن کرده اند زیر پایش افسر نوشیروان افشانده اند. خاقانی. روشنان زآن حکم کاول کرده اند دست آفت زو معطل کرده اند. خاقانی. تا فلک گفتا ز نعل مرکبانش من بهم روشنان خاک سیاهش دردهان افشانده اند. خاقانی. باد از پی کباب جگرهای روشنان کیوان زگال آتش خور کز تو بازماند. خاقانی. کعبه شمع و روشنان پروانه و گیتی لگن بر لگن پروانه را بین مست جولان آمده. خاقانی. سیب را گر ز قطع نیم کند ناخنۀ روشنان دو نیم کند. نظامی (هفت پیکر ص 8). روشنان عالم بالا پیشانی بر خاک... خواهند نهاد. (سندبادنامه ص 11). شب مردان خدا روز جهان افروز است روشنان را بحقیقت شب ظلمانی نیست. سعدی. و رجوع به روشنان فلک شود
کنایه از شخص مشهور و معروف و آشنای همه کس. (برهان قاطع). مشهور که بتازیش وجیه خوانند. (شرفنامۀ منیری). کسی که او را بمجرد دیدن توان شناخت که فلانی است. (آنندراج). کنایه از شخص معروف و مشهور و وجیه. (از غیاث اللغات). وجیه. (مهذب الاسماء). کنایه از شخص مشهور است که آشنای همه کس باشد. (انجمن آرا). آنکه مردم بسیاری او را شناسند. کسی که عده کثیری باحوالش آشنایی داشته باشند. سرشناس: سعد از قبیلۀ بنی زهره بودو مردی روشناس بود و بزرگ و با خویشان بسیار و در همه قریش از وی روشناس تر نبود. (ترجمه تاریخ طبری). ندیدم کس از مردم روشناس کز آن مردمی نیست بر وی سپاس. نظامی. تو آن خورشید نورانی قیاسی که مشرق تا بمغرب روشناسی. نظامی. دعای بی اثرم روشناس عرش نیم ز لب جدا چو شوم ره نمیبرد جایی. حکیم شفایی (از شعوری ج 2 ورق 23). ، ستاره. کوکب. ج، روشناسان. (فرهنگ فارسی معین)
کنایه از شخص مشهور و معروف و آشنای همه کس. (برهان قاطع). مشهور که بتازیش وجیه خوانند. (شرفنامۀ منیری). کسی که او را بمجرد دیدن توان شناخت که فلانی است. (آنندراج). کنایه از شخص معروف و مشهور و وجیه. (از غیاث اللغات). وجیه. (مهذب الاسماء). کنایه از شخص مشهور است که آشنای همه کس باشد. (انجمن آرا). آنکه مردم بسیاری او را شناسند. کسی که عده کثیری باحوالش آشنایی داشته باشند. سرشناس: سعد از قبیلۀ بنی زهره بودو مردی روشناس بود و بزرگ و با خویشان بسیار و در همه قریش از وی روشناس تر نبود. (ترجمه تاریخ طبری). ندیدم کس از مردم روشناس کز آن مردمی نیست بر وی سپاس. نظامی. تو آن خورشید نورانی قیاسی که مشرق تا بمغرب روشناسی. نظامی. دعای بی اثرم روشناس عرش نیم ز لب جدا چو شوم ره نمیبرد جایی. حکیم شفایی (از شعوری ج 2 ورق 23). ، ستاره. کوکب. ج، روشناسان. (فرهنگ فارسی معین)
بمعنی روشن است که از روشنایی و فروغ باشد. (برهان قاطع). بمعنی روشن است یعنی فروغ و ظهور. (آنندراج). روشن راگویند چنانکه پایان پایین را خوانند. (جهانگیری)
بمعنی روشن است که از روشنایی و فروغ باشد. (برهان قاطع). بمعنی روشن است یعنی فروغ و ظهور. (آنندراج). روشن راگویند چنانکه پایان پایین را خوانند. (جهانگیری)
بر وزن نمکدان، امت پیغمبررا گویند مطلقاً از هر پیغمبر که باشد. (برهان) (آنندراج). امت و پیرو پیغمبر که ورستان نیز گویند. (ناظم الاطباء). مصحف برروشنان. رجوع به برروشنان شود
بر وزن نمکدان، امت پیغمبررا گویند مطلقاً از هر پیغمبر که باشد. (برهان) (آنندراج). امت و پیرو پیغمبر که ورستان نیز گویند. (ناظم الاطباء). مصحف برروشنان. رجوع به برروشنان شود
دهی است از دهستان کرارج بخش حومه شهرستان اصفهان که در 8 هزارگزی جنوب اصفهان متصل براه براگون به کرارج است، محلی است جلگه ای، معتدل و سکنۀ آن 514 تن است، آب آن از چاه و رودخانه تأمین میشود و محصول آن غلات، پنبه، صیفی و سردرختی است، شغل اهالی زراعت است، راه ماشین رو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)، و رجوع به راشتینان شود
دهی است از دهستان کرارج بخش حومه شهرستان اصفهان که در 8 هزارگزی جنوب اصفهان متصل براه براگون به کرارج است، محلی است جلگه ای، معتدل و سکنۀ آن 514 تن است، آب آن از چاه و رودخانه تأمین میشود و محصول آن غلات، پنبه، صیفی و سردرختی است، شغل اهالی زراعت است، راه ماشین رو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)، و رجوع به راشتینان شود
منفذ و سوراخی که در خانه ها جهت روشنایی گذارند. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (ازغیاث اللغات). روزن و سوراخی که از آن روشنایی داخل خانه گردد. (فرهنگ فارسی معین) روزنه. (منتهی الارب) : سعراره، صبح و شعاع آفتاب داخل روشندان که بفارسی گرد آفتاب گویند. (از منتهی الارب). کوه: طالع از طاقهای روشندانت ماه و مریخ و زهره و کیوان. مولانا مظهر (از آنندراج). ، بمعنی روشنی دان هم هست که چراغدان باشد. (برهان قاطع). چراغدان. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). روشنی دان. (فرهنگ فارسی معین). جایی که در آن چراغ بگذارند. (فرهنگ فارسی معین). چراغ و روزنۀ سقف. (ناظم الاطباء) ، تابدان. (فرهنگ فارسی معین)
منفذ و سوراخی که در خانه ها جهت روشنایی گذارند. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (ازغیاث اللغات). روزن و سوراخی که از آن روشنایی داخل خانه گردد. (فرهنگ فارسی معین) روزنه. (منتهی الارب) : سعراره، صبح و شعاع آفتاب داخل روشندان که بفارسی گرد آفتاب گویند. (از منتهی الارب). کوه: طالع از طاقهای روشندانت ماه و مریخ و زهره و کیوان. مولانا مظهر (از آنندراج). ، بمعنی روشنی دان هم هست که چراغدان باشد. (برهان قاطع). چراغدان. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). روشنی دان. (فرهنگ فارسی معین). جایی که در آن چراغ بگذارند. (فرهنگ فارسی معین). چراغ و روزنۀ سقف. (ناظم الاطباء) ، تابدان. (فرهنگ فارسی معین)
نور. روشنایی. (اشتنگاس). نور و فروغ و شعاع. (ناظم الاطباء). روشنایی. فروغ. (فرهنگ فارسی معین) : خداوند این علت، روشنا و آفتاب کمتر تواند دید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). باشد که مردم پیوسته اندر روشنا و صحرا باشد و زمستان که برف آید نظر او پیوسته بر برف باشد بدین سبب بصر او ضعیف شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، شکوه. جلال. درخشندگی. (اشتنگاس). جلال و تابش. (ناظم الاطباء) ، سنگ مرقشت را گویند و آنرا سرمه کنند. (فرهنگ شعوری) (ناظم الاطباء). حجرالنور. (از اشتنگاس) (ناظم الاطباء). نام قسمی سرمه. (یادداشت مؤلف) : سرمۀ روشنا و شیاف مرارات کشیدن سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). از خیال ماه رویت خانه دل روشنا خاک راهت میکند عالم بدیده روشنا. ابوالمعانی (از فرهنگ شعوری)
نور. روشنایی. (اشتنگاس). نور و فروغ و شعاع. (ناظم الاطباء). روشنایی. فروغ. (فرهنگ فارسی معین) : خداوند این علت، روشنا و آفتاب کمتر تواند دید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). باشد که مردم پیوسته اندر روشنا و صحرا باشد و زمستان که برف آید نظر او پیوسته بر برف باشد بدین سبب بصر او ضعیف شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، شکوه. جلال. درخشندگی. (اشتنگاس). جلال و تابش. (ناظم الاطباء) ، سنگ مرقشت را گویند و آنرا سرمه کنند. (فرهنگ شعوری) (ناظم الاطباء). حجرالنور. (از اشتنگاس) (ناظم الاطباء). نام قسمی سرمه. (یادداشت مؤلف) : سرمۀ روشنا و شیاف مرارات کشیدن سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). از خیال ماه رویت خانه دل روشنا خاک راهت میکند عالم بدیده روشنا. ابوالمعانی (از فرهنگ شعوری)
جمع واژۀ برروشن. صورتهای دیگر کلمه که در برهان قاطع آمده است چنین است: پرپروشان، برسان، برشان، برفروشان، بروسان، بروشان، برورسنان. ورشنان اما تمام صور فوق مصحف است و چنانکه گفتیم صحیح کلمه برروشنان است. (یادداشت مؤلف). از پهلوی ویرویشنیگان به معنی، مؤمنین گرویدگان یا ورویشنی. (یادداشت مؤلف) ، جوان تمام باگوشت. (منتهی الارب) (آنندراج). برزاغ. برزوغ. و رجوع به مترادفات کلمه شود
جَمعِ واژۀ برروشن. صورتهای دیگر کلمه که در برهان قاطع آمده است چنین است: پرپروشان، برسان، برشان، برفروشان، بروسان، بروشان، برورسنان. ورشنان اما تمام صور فوق مصحف است و چنانکه گفتیم صحیح کلمه برروشنان است. (یادداشت مؤلف). از پهلوی ویرویشنیگان به معنی، مؤمنین گرویدگان یا ورویشنی. (یادداشت مؤلف) ، جوان تمام باگوشت. (منتهی الارب) (آنندراج). بِرْزاغ. بُرْزوغ. و رجوع به مترادفات کلمه شود
تابناک درخشان منور نورانی مقابل تاریک. یا روشنان فلک ستارگان، آشکار ظاهر مقابل پنهان، جایی که نور بدان بتابد، درجه ای از تابش نور همجوار سایه مقابل سایه
تابناک درخشان منور نورانی مقابل تاریک. یا روشنان فلک ستارگان، آشکار ظاهر مقابل پنهان، جایی که نور بدان بتابد، درجه ای از تابش نور همجوار سایه مقابل سایه