نور. روشنایی. (اشتنگاس). نور و فروغ و شعاع. (ناظم الاطباء). روشنایی. فروغ. (فرهنگ فارسی معین) : خداوند این علت، روشنا و آفتاب کمتر تواند دید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). باشد که مردم پیوسته اندر روشنا و صحرا باشد و زمستان که برف آید نظر او پیوسته بر برف باشد بدین سبب بصر او ضعیف شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، شکوه. جلال. درخشندگی. (اشتنگاس). جلال و تابش. (ناظم الاطباء) ، سنگ مرقشت را گویند و آنرا سرمه کنند. (فرهنگ شعوری) (ناظم الاطباء). حجرالنور. (از اشتنگاس) (ناظم الاطباء). نام قسمی سرمه. (یادداشت مؤلف) : سرمۀ روشنا و شیاف مرارات کشیدن سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). از خیال ماه رویت خانه دل روشنا خاک راهت میکند عالم بدیده روشنا. ابوالمعانی (از فرهنگ شعوری)
نور. روشنایی. (اشتنگاس). نور و فروغ و شعاع. (ناظم الاطباء). روشنایی. فروغ. (فرهنگ فارسی معین) : خداوند این علت، روشنا و آفتاب کمتر تواند دید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). باشد که مردم پیوسته اندر روشنا و صحرا باشد و زمستان که برف آید نظر او پیوسته بر برف باشد بدین سبب بصر او ضعیف شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، شکوه. جلال. درخشندگی. (اشتنگاس). جلال و تابش. (ناظم الاطباء) ، سنگ مرقشت را گویند و آنرا سرمه کنند. (فرهنگ شعوری) (ناظم الاطباء). حجرالنور. (از اشتنگاس) (ناظم الاطباء). نام قسمی سرمه. (یادداشت مؤلف) : سرمۀ روشنا و شیاف مرارات کشیدن سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). از خیال ماه رویت خانه دل روشنا خاک راهت میکند عالم بدیده روشنا. ابوالمعانی (از فرهنگ شعوری)
ستارگان. (غیاث اللغات). جمع واژۀ روشن. ستارگان. (اشتنگاس). کنایه از ستاره ها باشد. (انجمن آرا) : روشنان در عهدش از شروان مدائن کرده اند زیر پایش افسر نوشیروان افشانده اند. خاقانی. روشنان زآن حکم کاول کرده اند دست آفت زو معطل کرده اند. خاقانی. تا فلک گفتا ز نعل مرکبانش من بهم روشنان خاک سیاهش دردهان افشانده اند. خاقانی. باد از پی کباب جگرهای روشنان کیوان زگال آتش خور کز تو بازماند. خاقانی. کعبه شمع و روشنان پروانه و گیتی لگن بر لگن پروانه را بین مست جولان آمده. خاقانی. سیب را گر ز قطع نیم کند ناخنۀ روشنان دو نیم کند. نظامی (هفت پیکر ص 8). روشنان عالم بالا پیشانی بر خاک... خواهند نهاد. (سندبادنامه ص 11). شب مردان خدا روز جهان افروز است روشنان را بحقیقت شب ظلمانی نیست. سعدی. و رجوع به روشنان فلک شود
ستارگان. (غیاث اللغات). جَمعِ واژۀ روشن. ستارگان. (اشتنگاس). کنایه از ستاره ها باشد. (انجمن آرا) : روشنان در عهدش از شروان مدائن کرده اند زیر پایش افسر نوشیروان افشانده اند. خاقانی. روشنان زآن حکم کاول کرده اند دست آفت زو معطل کرده اند. خاقانی. تا فلک گفتا ز نعل مرکبانش من بهم روشنان خاک سیاهش دردهان افشانده اند. خاقانی. باد از پی کباب جگرهای روشنان کیوان زگال آتش خور کز تو بازماند. خاقانی. کعبه شمع و روشنان پروانه و گیتی لگن بر لگن پروانه را بین مست جولان آمده. خاقانی. سیب را گر ز قطع نیم کند ناخنۀ روشنان دو نیم کند. نظامی (هفت پیکر ص 8). روشنان عالم بالا پیشانی بر خاک... خواهند نهاد. (سندبادنامه ص 11). شب مردان خدا روز جهان افروز است روشنان را بحقیقت شب ظلمانی نیست. سعدی. و رجوع به روشنان فلک شود
کنایه از شخص مشهور و معروف و آشنای همه کس. (برهان قاطع). مشهور که بتازیش وجیه خوانند. (شرفنامۀ منیری). کسی که او را بمجرد دیدن توان شناخت که فلانی است. (آنندراج). کنایه از شخص معروف و مشهور و وجیه. (از غیاث اللغات). وجیه. (مهذب الاسماء). کنایه از شخص مشهور است که آشنای همه کس باشد. (انجمن آرا). آنکه مردم بسیاری او را شناسند. کسی که عده کثیری باحوالش آشنایی داشته باشند. سرشناس: سعد از قبیلۀ بنی زهره بودو مردی روشناس بود و بزرگ و با خویشان بسیار و در همه قریش از وی روشناس تر نبود. (ترجمه تاریخ طبری). ندیدم کس از مردم روشناس کز آن مردمی نیست بر وی سپاس. نظامی. تو آن خورشید نورانی قیاسی که مشرق تا بمغرب روشناسی. نظامی. دعای بی اثرم روشناس عرش نیم ز لب جدا چو شوم ره نمیبرد جایی. حکیم شفایی (از شعوری ج 2 ورق 23). ، ستاره. کوکب. ج، روشناسان. (فرهنگ فارسی معین)
کنایه از شخص مشهور و معروف و آشنای همه کس. (برهان قاطع). مشهور که بتازیش وجیه خوانند. (شرفنامۀ منیری). کسی که او را بمجرد دیدن توان شناخت که فلانی است. (آنندراج). کنایه از شخص معروف و مشهور و وجیه. (از غیاث اللغات). وجیه. (مهذب الاسماء). کنایه از شخص مشهور است که آشنای همه کس باشد. (انجمن آرا). آنکه مردم بسیاری او را شناسند. کسی که عده کثیری باحوالش آشنایی داشته باشند. سرشناس: سعد از قبیلۀ بنی زهره بودو مردی روشناس بود و بزرگ و با خویشان بسیار و در همه قریش از وی روشناس تر نبود. (ترجمه تاریخ طبری). ندیدم کس از مردم روشناس کز آن مردمی نیست بر وی سپاس. نظامی. تو آن خورشید نورانی قیاسی که مشرق تا بمغرب روشناسی. نظامی. دعای بی اثرم روشناس عرش نیم ز لب جدا چو شوم ره نمیبرد جایی. حکیم شفایی (از شعوری ج 2 ورق 23). ، ستاره. کوکب. ج، روشناسان. (فرهنگ فارسی معین)
تابناک درخشان منور نورانی مقابل تاریک. یا روشنان فلک ستارگان، آشکار ظاهر مقابل پنهان، جایی که نور بدان بتابد، درجه ای از تابش نور همجوار سایه مقابل سایه
تابناک درخشان منور نورانی مقابل تاریک. یا روشنان فلک ستارگان، آشکار ظاهر مقابل پنهان، جایی که نور بدان بتابد، درجه ای از تابش نور همجوار سایه مقابل سایه