جدول جو
جدول جو

معنی روزبه - جستجوی لغت در جدول جو

روزبه
(پسرانه)
خوشبخت، بهروز، از موبدان بهرام گور ساسانی، از شخصیتهای شاهنامه، نام اصلی سلمان فارسی از یاران معروف پیامبر (ص)، نام اصلی ابن مقفع دانشمند معروف ایرانی قرن دوم
تصویری از روزبه
تصویر روزبه
فرهنگ نامهای ایرانی
روزبه
بهروز، نیک روز، خوشبخت
تصویری از روزبه
تصویر روزبه
فرهنگ فارسی عمید
روزبه
(بِ)
بختیار. (ناظم الاطباء). خوشروز و خوشبخت. (فرهنگ شاهنامه). بهروز. (آنندراج). سعید. نیکبخت:
توهم پای در مرز ایران منه
چو خواهی که مه باشی و روزبه.
فردوسی.
می لعل پیش آور ای روزبه
که شد سال گوینده بر شصت و سه.
فردوسی.
مهان رابمه دارد و که بکه
بود دین فروزنده و روزبه.
فردوسی.
شغل او با طرب و شغل عدو با غم دل
بخت او روز به و بخت عدو روزبتر.
فرخی.
ایزد او را روزبه کرده ست و روزافزون بملک
کس مبادا کو شود بر دولت او بدگمان.
فرخی.
آب و شرف و عز جهان روزبهان راست
تا روزبهان جمله نیرزند بنانی.
فرخی.
من دگر گفتم ویحک تو دگر گشتی
روزبه بودی چون روزبتر گشتی.
منوچهری.
بغایت خوبروی و روزبه. (قابوسنامه).
باز آمدی مظفر و پیروز و روزبه
آری چو تو صنم همه جا روزبه بود.
مسعودسعد.
در باغ عمر سوزنی از صدر روزبه
هفتاد شد تموز و خزان و دی و بهار.
سوزنی.
نیکبخت و روزبه آن کس بود کز آسمان
برنیاید نام او روزی بدیوان فراق.
مجیر بیلقانی.
روزی که بر اعدا کنی آهنگ شبیخون
خود روزبه آیی که شه روزبهایی.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
روزبه
(بِ)
نکنی. اسدی طوسی در ذیل کلمه شاشه باین بیت او تمثل جسته است:
ناگاه برآرند ز کنج تو خروشی
گردند همه جمله و بر ریش تو شاشه.
(از فرهنگ اسدی چ دبیرسیاقی ص 68).
شاید این شاعر همان روزبه بن عبداﷲ نکتی باشد. رجوع بهمین نام شود
لغت نامه دهخدا
روزبه
(بِ)
از زنان شاعر در اوایل قرن دهم و معاصر سلطان سلیم بوده است. از اشعار اوست:
هر زمان دارم هلاکی با حیات آمیخته
زان تغافلها که کردی التفات آمیخته.
تغافل از بتان بی وفا مطلوب میباشد
وزین سنگین دلان بی التفاتی خوب میباشد.
(از مجالس النفائس ص 400).
و رجوع به فرهنگ سخنوران شود
نام اصلی عبدالله بن مقفعمکنی به ابوعمرو و ابومحمد و مشهور به ابن المقفع دانشمند معروف ایرانی بود. رجوع به ابن المقفع شود
پسر ساسان از فرمانروایان ایرانی عربستان در زمان ساسانیان بوده است. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 180 شود
نام وزیر بهرام گور پادشاه ساسانی. (از فرهنگ شاهنامه)
لغت نامه دهخدا
روزبه
روز خجسته، روز بهتر و خوشتر، نیکبخت
تصویری از روزبه
تصویر روزبه
فرهنگ لغت هوشیار
روزبه
((بِ))
خوشبخت
تصویری از روزبه
تصویر روزبه
فرهنگ فارسی معین
روزبه
عید
تصویری از روزبه
تصویر روزبه
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از روزبهان
تصویر روزبهان
(پسرانه)
نام عارف بزرگ قرن ششم، ابونصر بقلی شیرازی معروف به شیخ شطاح
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از روزبهی
تصویر روزبهی
بهروزی، خوشبختی، سعادت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روبه
تصویر روبه
روباه، پستانداری گوشت خوار از خانوادۀ سگ ها با گوش های بلند، پوزۀ دراز و موهای نرم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روزه
تصویر روزه
مربوط به روز در ترکیب با عدد مثلاً دو روزه، یک روزه،
در فقه از اعمال مذهبی، به صورت خودداری از خوردن، آشامیدن و سایر اعمالی که برای روزه دار منع شده از طلوع صبح تا غروب آفتاب، صوم، روزه دار مثلاً امروز روزه بودم
روزه گشودن: روزه گشادن، کنایه از باز کردن روزه با خوردن غذا، افطار کردن
روزۀ مریم: روزۀ سکوت که حضرت مریم به آن مامور شد، خاموشی و سکوت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روزمه
تصویر روزمه
حساب روز، ماه و سال، تاریخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روزنه
تصویر روزنه
روزن، سوراخ، شکاف، منفذ، دریچه، پنجرۀ کوچک
فرهنگ فارسی عمید
(رَ / رُو زَ نَ / نِ)
مرکّب از: روزن + ه تصغیر، (ارمغان سال 12 شمارۀ 7: کافنامه بقلم کسروی از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، معرب آن: روزنه، اوستا: رئوچنه. (حاشیۀ برهان قاطع)، روزن. (شرفنامۀ منیری)، سوراخ. (برهان قاطع) (انجمن آرا)، منفذ. (برهان قاطع)، رخنه. (انجمن آرا)، کوّه. باجه. پنجره:
در دل من این سخن زان میمنه است
زانکه ازدل جانب دل روزنه است.
مولوی.
موج میزد بر دلش عفو گنه
که ز هر دل تا دل آمد روزنه.
مولوی.
گوییش پنهان زنم آتش زنه
نی بقلب از قلب باشد روزنه.
مولوی.
ای درگه اسلام پناه تو گشاده
بر روی زمین روزنۀ جان و در دل.
حافظ.
تا مهر بر سپهر نتابد بدور او
بر خشت و سنگ روزنۀ باختر کنم.
؟ (شرفنامۀ منیری)،
بر بام خانه بالا رفتند و چهار گوشۀتخت به چهار ریسمان بستند و از روزنه با تخت بزیر آویختند و نهادند پیش عیسی. (ترجمه دیاتسارون)، و رجوع به روزن شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
ابن عبدالله نکتی (یا نکهتی) لاهوری، مکنی به ابوعبدالله. از شاعران قرن پنجم هجری است و سلطان مسعود غزنوی را مدح گفته است. عوفی می نویسد: نکات لطیف او از حد و عد افزون است و نقود شعر او لطیف و موزون. (لباب الالباب ج 2 ص 57). از اشعار اوست:
روی آن ترک نه رویست و بر او نه بر است
که برین نار ببار است و برآن گل ببر است
بطرازی قد و خرخیزی زلفین دراز
رستخیز همه خوبان طراز و خزر است
ور بجای مه و خورشید بود یار مرا
اندرین معنی هم جای حدیث و نظر است
ماه کی سروقد و سیم تن و لاله رخ است
ماه کی نوش لب و نازبر و جعدور است ؟...
بنرگس بنگری چون جام زرین
بزیر جام زرین چشمه چشمه
تو گویی چشم معشوق است مخمور
ز ناز و نیکویی گشته کرشمه.
(از لباب الالباب ج 2 ص 57، 58).
و رجوع بفرهنگ سخنوران ذیل نکتی و روزبه نکتی شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
ابن احمد (شیخ صدرالدین) ، بنا بگفتۀ صاحب شدالازار واعظی ملیح و صبیح و فصیح اللسان و عذب البیان و صاحب مقام بوده است. در جامع عتیق شیراز وعظ میکرده و در نزد پادشاهان احترام داشته و بسال 685 هجری قمری درگذشته است. رجوع به شدالازار ص 248 شود
شیخ روزبهان، معروف به فرید از واعظان بوده ودر جامع عتیق شیراز بوعظ میپرداخته است. در سال 618هجری قمری درگذشته است. رجوع به شدالازار ص 394 شود
شیخ روزبهان، کبیر) مصری. او راست تحفهالبرره. (از کشف الظنون ج 1 ستون 364)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
شیخ روزبهان، بقلی نسوی شیرازی، مکنی به ابومحمدو مشهور بشیخ شطاح. از عارفان و دانشمندان بزرگ قرن هفتم هجری است. در ابتدای کار به عراق و شام و حجازسفر کرد و در سماع صحیح بخاری از حافظ سلفی با شیخ ابوالنجیب سهروردی در ثغر اسکندریه شریک بود و از شیخ سراج الدین محمود بن خلیفه خرقه پوشید. کتابهایی تصنیف کرد، از آنهاست: لطائف البیان فی تفسیر القرآن و عرائس البیان فی حقائق القرآن در تفسیر و مکنون الحدیث و حقایق الاخبار در شرح احادیث و الموشح فی المذاهب الاربعه و ترجیح قول الشافعی بالدلیل در فقه و العقاید در اصول و مشرب الارواح در تصوف. از اشعار اوست:
آنچه ندیده ست دو چشم زمان
و آنچه بنشنید دو گوش زمین
در گل ما رنگ نموده ست آن
خیز و بیا در گل ما آن ببین.
وی در سال 606 هجری قمری وفات کرد. و رجوع به نفحات الانس ص 255 و شدالازار ص 243 و مجمعالفصحا ج 1 ص 235 وفرهنگ سخنوران شود
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
از: روز +ه نسبت،. منسوب به روز: یکروزه، دوروزه. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). اغلب بصورت مرکب آید:
یک کف پست تو بصحرای عشق
برگ چهل روزه تماشای عشق.
نظامی.
ریزه ریزه صدق هرروزه چرا
جمع می ناید در این انبار ما.
مولوی.
یکروز خرج مطبخ تو قوت سال ماست
یکسال مردمی کن و یکروزه روزه گیر.
؟
، احتراز از خوردن وآشامیدن و مفطرات دیگر از طلوع صبح تا غروب. صوم. کف نفس از اکل و شرب (و مفطرات دیگر) از آغاز طلوع صبح تا مغرب و در بعض امم یکروز و یک شب هم هست و بعضی سکوت را گویند مانند روزۀ مریم، و در یهود تا 6 شبانه روز هم باشد که آب و طعام ننوشند و نخورند و حرف نزنند و بطریقۀ بت پرستان هند عبارت از کف نفس است از غله ها و حبوب و شیرینی و میوه و آب، و مباشرت رامنعی نیست. (لغت محلی شوشتر). رجوع به صوم در همین لغت نامه شود. روزه در تمام اوقات در میان طوایف و ملل و مذاهب در موقع ورود اندوه و زحمت غیرمترقبه معمول بوده است. در کتاب مقدس بهیچ وجه اشاره ای نیست که قبل از ایام موسی روزه بطور صحیح معمول بوده است یا نه ؟ و چهل روز روزه داشتن موسی و عیسی مسیح بطور معجزه و خارق عادت بوده است. (از قاموس کتاب مقدس). و رجوع به همین کتاب شود:
روزه بپایان رسید و آمد نو عید
هر روز بر آسمانت بادا مروا.
رودکی.
همان بر دل هرکسی بوده دوست
نماز شب و روزه آیین اوست.
فردوسی.
بر آمدن عید و برون رفتن روزه
ساقی بدهم باده بر باغ و بسبزه.
منوچهری.
کار نه روزه کند و نه نماز، کار عجز کند و نیاز. (خواجه عبداﷲ انصاری).
همه پارسایی نه روزه است و زهد
نه اندر فزونی نماز و دعاست.
ناصرخسرو.
چون روزه ندانی که چه چیز است چه سود است
بیهوده همه روز تو را بودن ناهار.
ناصرخسرو.
از نماز و روزۀ تو هیچ نگشاید ترا
خواه کن خواهی مکن من با تو گفتم راستی.
ناصرخسرو.
چه بود آن نفخ روح و غسل و روزه
که مریم عور بود و روح تنها.
خاقانی.
روزه کردم نذر چون مریم که هم مریم صفاست
خاطر روح القدس پیوند عیسی زای من.
خاقانی.
در روزه بودم از سخن، او جامۀ دو عید
برمن فکند و عهد مرا عیدوار کرد.
خاقانی.
که سلطان بشب نیت روزه کرد.
سعدی.
که سلطان از این روزه آیا چه خواست
که افطار او عید طفلان ماست.
سعدی.
بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد
هلال عید بدور قدح اشارت کرد
ثواب روزه و حج قبول آنکس برد
که خاک میکدۀ عشق را زیارت کرد.
حافظ.
- روزه بودن، صائم بودن.
- روزۀ تنفس، نوعی از زهد فقراست که از شب نیت میکنند و همه روز با کسی کلام نکنند و گویند که این زهد را مریم کرده است و آنرا روزۀ مریم نیز گویند. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). رجوع به روزۀ مریم شود.
- روزۀ عزلت، صوم بیست وچهار ساعتی که در مدت یک شبانه روز هیچ نخورند و نیاشامند. (از ناظم الاطباء).
- روزۀ گنجشگی گرفتن، تا نیم روز روزه بودن و سپس شکستن. (از امثال و حکم دهخدا).
- روزۀ مریم گرفتن، در اصطلاح شاعران قدیم بمعنی خاموشی گزیدن است. (از فرهنگ عوام). رجوع به روزۀ مریم شود.
- ماه روزه، ماه رمضان:
بفال نیک تراماه روزه روی نمود
تو دور باش و چنین روزه صدهزار گذار.
فرخی.
و رجوع به ترکیبات زیر شود: روزه باز کردن، روز بر روزه بردن، روزۀ تنفس، روزه خوار، روزه خواری، روزه خور، روزه خوردن، روزه خوری، روزه دار، روزه داری، روزه داشت، روزه داشتن، روزه رفتن، روزه شکستن، روزه شکن، روزه گشا، روزه گشادن، روزه گشودن. روزۀ گنجشگی، روزه گیر، روزه واکردن.
- امثال:
روزۀ بی نماز، عروس بی جهاز، قورمۀ بی پیاز، یعنی چیزی ناقص و امری ناتمام. (امثال و حکم دهخدا).
روزه خوردنش را دیده ایم نماز خواندش را ندیده ایم، مثلی مزاح گونه است که بدان بی مبالاتی ممثّل را در امر عبادات خواهند. (امثال و حکم دهخدا).
روزه دار و بدیگران بخوران
نه مخور روز و شب شکم بدران.
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
روزۀ شک دار گرفتن، کار مشکوک کردن. (از امثال و حکم دهخدا) (فرهنگ عوام).
روزه گرفتن و باگه (یا گه سگ) افطار کردن، با مالی حرام یا کاری ناروا رفع حاجت کردن. (از امثال و حکم دهخدا) (فرهنگ عوام).
روزه نمازش را درست نمیکرده است، یعنی البته در این مدت طویل رنج بردن، چیزی آموخته است یا عملی را بپایان برده است. (امثال و حکم دهخدا).
،
{{صفت}} صائم. روزه دار. چنانکه گویند: من روزه ام، یعنی صائمم،
{{اسم}} طعامی که بعنوان نذر هرساله در روز معینی پزند و به دوستان فرستند. (از لغت محلی شوشتر)، پرده ای باشد که بر سر موزه می باشد. (لغت محلی شوشتر). زیادتی که بر سر موزه باشد
لغت نامه دهخدا
(بَهْ)
همان روباه باشد که جانوری است دشتی و به حیله گری مشهور است. (آنندراج). روباه. (ناظم الاطباء). مخفف روباه. رجوع به روباه شود:
چنانکه اشتر ابله سوی کنام شده
ز مکر روبه و زاغ و ز گرگ بی خبرا.
رودکی.
کرد روبه یوزواری یک زغند
خویشتن را زآن میان بیرون فکند.
رودکی.
چو پوست روبه بینی به خان واتگران
بدان که تهمت او دنبۀ بسر کار است.
رودکی.
نهاد روی به حضرت چنانکه روبه پیر
به تیم واتگران آید از در تیماس.
ابوالعباس.
چه بایدت کردن کنون بافدم
مگر خانه روبی چو روبه به دم.
ابوشکور.
اگر یار باشید با من به جنگ
ازآواز روبه نترسد پلنگ.
فردوسی.
که روبه چه سنجد به چنگال شیر
یکی داستان زد سوار دلیر.
فردوسی.
سگ کاردیده بگیرد پلنگ
ز روبه رمد شیر نادیده جنگ.
فردوسی.
نه روبه شود ز آزمودن دلیر
نه گوران بسایند چنگال شیر.
فردوسی.
ز هندو نباشند اندیشناک
هژیر دمان را ز روبه چه باک.
اسدی.
ای معدن فتح و نصر مستنصر
شاهان همه روبه و تو ضرغامی.
ناصرخسرو.
روبهی پیر روبهی را گفت
کی تو با علم و عقل و دانش جفت...
سنائی.
روبهی می دوید در غم جان
روبهی دیگرش بدید چنان...
خاقانی.
تا شیر مرغزاری نصرت کمین گشاد
چاره ز دست روبه محتال درگذشت.
خاقانی.
چه گویم راست چون گرگی به تقدیر
نه چون گرگ جوان چون روبه پیر.
نظامی.
سردنفس بود سگ گرم کین
روبه از آن دوخت مگر پوستین.
نظامی.
طنزکنان روبهی آمد ز دور
گفت صبوری مکن ای ناصبور.
نظامی.
روبهی که هست او را شیر پشت
بشکند مغز پلنگان را به مشت.
مولوی.
مپندار اگر شیر و گرروبهی
کز ایشان به مردی و حیلت رهی.
سعدی.
یکی روبهی دید بی دست و پای
فروماند در لطف و صنع خدای.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(زِ بِ)
روز خجسته. هنگام خوش ومبارک و میمون. روز بهتر و خوشتر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَهْ)
تاریخ. حساب سال و ماه و روز. (از برهان قاطع). در فارسی ترجمه تاریخ است، چه عربان در عهد عمر بن خطاب خواستند حسابی برای معاملات سنواتی عمال ولایات قرار دهند که در حساب ایام و ماه اشتباهی نشود. هرمزان پارسی گفت در پارس حساب روز ازهر هفته و ماه را نگارند و آن را روزمه و ماه روز گویند و ماه روز را به موروخ معرب کردند و گردانیدند و مصدر آن توریخ شد. علی علیه السلام و حضار این قول را پسندیدند و اختیار کردند، بعد از تصرفات لفظ توریخ، تاریخ شد. (از آنندراج) (از انجمن آرا) :
شدت فرامش آن روزمه که در غزنین
ز چوب کرده رکاب و ز لیف کرده عنان.
مسعودسعد (از آنندراج).
، تقویم قمری طوماری. (لغت محلی شوشتر ذیل روزنامچه). و رجوع به روزماه و ماه روز و روزنامچه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ زَ نَ)
معرب روزن. (از معرب جوالیقی). ج، روازن. (اقرب الموارد ذیل رزن). دریچه و تابدان و روشندان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ نُلْ مُ قَفْ فَ)
عبدالله. اسم او بفارسی روزبه است و پیش از اسلام آوردن کنیت او ابوعمرو و پس از قبول مسلمانی مکنی به ابومحمد گردید و مقفع پدر او پسر مبارک است و اصل او از جوز شهری از کوره های فارس است. ابن مقفع در اول کاتب داود بن عمر بن هبیره و سپس کاتب عیسی بن علی بود. او یکی از نقلۀ از فارسی به عربی است و از کتب اوست: کتاب التاج در سیرت انوشیروان و کتاب خداینامه در سیر و کتاب آیین نامه در اصر و کتاب کلیله و دمنه و کتاب مزدک و کتاب الادب الکبیر معروف به ماقرء حسیس و کتاب الادب الصغیر و کتاب الیتیمه در رسائل. (ابن الندیم). و در جای دیگر صاحب الفهرست گوید در قدیم ایرانیان عده ای از کتب منطق و طب از یونانی و رومی بفارسی نقل کرده بودند و عبدالله بن المقفع و دیگران آنرا به عربی تحویل کردند. و نیز ابن الندیم آنجا که بلغای عشرۀ ناس را نام میبرد عبدالله بن مقفع را نخستین آنان میشمارد و نه تن دیگر عماره بن حمزه و حجر بن محمد و محمد بن حجر و انس بن ابی شیخ و سالم و مسعده و الهریر و عبدالجبار بن عدی و احمد بن یوسف باشند. و باز در باب شعرا گوید: ابن المقفع به عربی شعر میگفته و مقل است. و در مقاله ای راجع به حکما گوید: او یکی از مترجمین و نقلۀ حکمت و سایر علوم از فارسی به عربی است. و او راست: اختصار قاطیغوریاس ارسطو و اختصار باری ارمیناس ارسطو. و قفطی در اخبارالحکما آورده است که ابن المقفع فاضلی کامل بود واو نخستین کس است که میان مسلمانان بترجمه کتب منطقی پرداخت برای ابوجعفر منصور، و از نژاد فارس است، الفاظ وی حکمت آمیز و مقاصد او خالی از خلل است و سه کتاب منطقی ارسطو، قاطیغوریاس، باری ارمینیاس و انالوطیقا را او به عربی برد. و گفته اند که ایساغوجی تألیف فرفوریوس صوری و جز آن را نیز او به زبان عرب نقل کرد و این ترجمه با عباراتی سهل و آسان باشد و نیز ترجمه کلیله و دمنه از اوست و او را تألیفات نیکو هست از جمله رسالۀ او در ادب و سیاست و رسالۀ معروف به یتیمه در طاعت سلطان. در کتب لغت عرب آرند که نام او پیش از مسلمانی گرفتن دادبه یا روزبه بن داذ جشنش و کنیت او ابوعمرو است و پدر او را از آنروی مقفع گفتند که حجاج او را بزد و دست وی را گرفت و ترنجیده گشت. و ابن خلکان در ذیل ترجمه حسین بن منصور حلاج گوید: او عبدالله بن المقفعکاتب مشهور ببلاغت است صاحب رسائل بدیعه. عبدالله از اهل فارس و در اوّل مجوسی بود سپس بدست عیسی بن علی عم سفاح و منصور دو نخستین خلیفۀ عباسی مسلمانی گرفت. و در خواص عیسی درآمد و کاتبی او کرد. و از او آمده است: ’شربت من الخطب ریّا و لم اضبط لها رویّا فغاضت ثم ّ فاضت فلا هی هی نظاماً و لیست غیرها کلاما’. و هیثم بن عدی گوید: ابن المقفع نزد عیسی بن علی شد و گفت مسلمانی در دل من راه کرد و خواهم به دست تومسلمانی گرفتن. عیسی گفت اسلام آوردن تو فردا بمحضر قوّاد و وجوه مردمان سزاوارتر و چون عشا بگستردند ابن المقفع بر خوان، هم برسم مجوسان زمزمه گرفت و عیسی بدو گفت با نیّت مسلمانی نیز زمزمه آری ! گفت آری نخواهم شبی را بی دین بروز کردن. و بامداد بدست عیسی مسلمان شد. و ابن مقفع با همه فضل مطعون به زندقه بودو جاحظ گوید ابن المقفع و مطیع بن ایاس و یحیی بن زیاددر دین خویش متهمند و ظریفی گفتۀ جاحظ بشنود و گفت یا للعجب چگونه جاحظ خویشتن را فراموش کرد و از شمار بیفکند. و اصمعی گوید ابن المقفع را مصنفات دلپذیر است و از جمله: الدره الیتیمه که در فن خود عدیل ندارد و باز اصمعی گفت ابن المقفع را پرسیدند ادب از که فراگرفتی گفت از خویشتن چه نیکوئی های مردمان برداشتم و بدی ها فروگذاشتم. برخی برآنند که ابن المقفع خود کتاب کلیله و دمنه بکرده است و پاره ای گویند که آن به زبان پارسی بود و او بلغت عرب تحویل کرد و تنها دیباچۀ کتاب ابن المقفع راست. ابن المقفع سفیان بن معاویه بن یزید بن المهلب بن ابی صفره را سبک داشتی و استهزا کردی و او را جزابن المغتلمه نخواندی و در آن راه گزاف و اغراق رفتی. آنگاه که سلیمان و عیسی پسران علی، دوعم منصور، ببصره شدند تا برادر خود عبدالله بن علی را از دست منصور خط امانی نویسند و این عبدالله بر برادرزادۀ خویش منصور خروج کرده و دعوی خلافت کرده بود و منصور جیشی بسرداری ابومسلم خراسانی به مقابلی او فرستاده بود و بومسلم او را بشکسته و عبدالله بن علی بهزیمت شده و ببرادران خود سلیمان و عیسی پناهیده و نزد آنان مخفی گشته بود و ایشان نزد منصور بخواهشگری برخاستند تا او از عبدالله خشنود گردد و گناه رفته بر او نگیرد و منصور شفاعت آنان بپذیرفت و بر آن نهادند که از جانب منصور او را امان نامه ای نویسند تا بصحه و امضای خلیفه موشح گردد و چون ببصره آمدند ابن المقفع رابانشاء آن امان داشتند و گفتند در نوشته سخت تأکیدکن تا منصور دیگر بار او را نیارد آزردن و یا کشتن و از این پیش بیاوردیم که ابن المقفع کاتب عیسی بن علی بود، ابن المقفع خط امان بکرد و در آن طریق مبالغه وافراط پیمود و حتی در بعض فصول آن نوشت که اگر امیرالمؤمنین به عم خود عبدالله عذر آرد زنان او را بی طلاق بیزاری و ستور او وقف و بندگان او آزاد و مسلمانان از بیعت او یله باشند چون نامه بمنصور بردند توشیح را، مضمون آن بر او سخت گران آمد و گفت این زنهارنامه که کرد گفتند مردی به نام ابن المقفع کاتب عمّان توعیسی و سلیمان. منصور نامه ای به سفیان والی بصره که پیش از این از او یاد کردیم نوشت و به کشتن ابن المقفع فرمان کرد سفیان خود به اسبابی که گفته آمد کینۀاو بدل داشت، پس روزی که ابن المقفع دیدار سفیان خواسته بود او را بداشت تا دیگر زائران رخصت انصراف یافتند و سپس او را تنها بپذیرفت و با وی به حجرۀ دیگرشد و در آن جا ابن المقفع را بکشت. و ابن المداینی گوید چون ابن مقفع به حجرۀ سفیان درآمد سفیان او را گفت آنچه مادر مرا بدان برمیشمردی بیاد داری ؟ ابن المقفع بهراسید و بجان خویش زنهار طلبید و او گفت مادر من چنان که تو گفتی مغتلمه باد اگر ترا نکشم بکشتنی نو و بیمانند. پس فرمان کرد تا تنوری را برتافتند و اندامهای او یک یک باز میکرد و در پیش چشم او به تنورمی افکند تا جمله اعضای او بشد پس سر تنور استوار کرد و گفت بر مثلۀ تو مرا مؤاخذتی نرود چه تو زندیقی بودی و دین بر مردمان تباه می کردی. چون سلیمان و عیسی از ابن مقفع بپژوهیدند و دانستند که او تندرست ب خانه سفیان اندر شد و باز بیرون نیامد داوری بمنصور برداشتند و سفیان را در بند به خلیفه بردند و گواهان حاضر آمدند و گواهی خویش بگذاردند، منصور گفت تا درنگرم و از آن پس گفت اگر من سفیان را بکشتم و ابن المقفع از این در درآمد (و اشاره بدر پشت سر خویش کرد) وبا شمایان سخن گفت گمان برید که من شماها را نکشم ! چون شهود این بشنیدند از شهادت بازایستادند و سلیمان و عیسی دم درکشیدند و دانستند قتل ابن المقفع برضای منصور ببود، و در این وقت از عمر ابن المقفع سی و شش سال میگذشت. و هیثم بن عدی گوید: ابن المقفع بر سفیان بسیار استخفاف کردی و از جمله چون سفیان را بینی سخت کلان بود هر گاه به وی درآمدی گفتی سلام علیکما، درودبر شمایان یعنی بر تو و بر بینی تو. و روزی سفیان میگفت من هیچگاه بر خاموشی پشیمانی نخوردم (ماندمت علی سکوت قط). ابن المقفع گفت گنگلاجی زیب و آذین تو است چگونه بر آن پشیمانی خوری. و یک روز در سر جمع از وی پرسید چه گوئی در حکم ارث مرده ای که از او زنی و شوئی بازمانده است. و سفیان میگفت سوگند با خدای که تن او ریزه ریزه از هم باز کنم. و او را بقتل غیله کشتن میخواست تا نامۀ خلیفه در امر قتل ابن المقفع برسید و او وی را بکشت و بلادری گوید چون عیسی بن علی در امر برادر خویش عبدالله بن علی، ببصره شد ابن مقفع را گفت نزد سفیان رو و چنان و چنین کن ابن المقفع گفت جز مرا بدین امر گمار چه من از او بر جان خویش بیم دارم و او گفت دل بد مکن من جان ترا پذرفتاری کنم و ابن المقفع برفت و سفیان با وی آن کرد که بیاوردیم. و برخی گویند که او را بچاه آبخانه درافکند و چاه به سنگ بینباشت و نیز گفته اند که او را بگرمابه کرد و در بر وی استوار کرد و او با دمۀ حمام بتاسه و خبه بمرد وباز ابن خلکان گوید صاحب ما شمس الدین ابوالمظفر یوسف واعظ نواسۀ شیخ جمال الدین ابوالفرج بن الجوزی واعظمشهور در تاریخ کبیر خود موسوم به مرآت الزمان اخبارابن المقفع و قتل او را در سال 145 هجری قمری می آورد واین مؤلف را عادت بر آن است که هر واقعه را در سال وقوع آن یاد کند و این دلیل کند که قتل ابن المقفع در سال مذکور بوده است. و از کتاب اخبار بصرۀ عمرو بن شیبه برمی آید که قتل او به سال 142 یا 143 بوده است وشعر او در حماسه آمده است و نیز گفته اند او را مرثیه ای است در مرگ ابی عمرو بن العلاء المقری و ظاهراً این مرثیه پسر ابن المقفع محمد بن عبدالله بن المقفع راست
لغت نامه دهخدا
(رُءْ بَ)
چوب پاره ای که بدان پیوند کنند بر خنور شکسته. (منتهی الارب). قطعه ای از چوب که با آن ظرف شکسته را پیوند کنند. (از اقرب الموارد). رقعه ای که ظرف را وقتی بشکند بدان اصلاح کنند. (از اقرب الموارد) (از لسان العرب) ، آنچه بدان رخنه و شکاف را بگیرند. (از لسان العرب) (از المنجد) (از معجم متن اللغه). کفشیر. (منتهی الارب). کفشیر و لحیم. (ناظم الاطباء) ، اللبن الخاثر. (اقرب الموارد) (المنجد). شیر جغرات شده. شیر غلظت یافته
لغت نامه دهخدا
(بَ)
در شعر خاقانی ظاهراً مرکب از روز و بهابمعنی قیمت یا بهاء عربی بمعنی روشنی، به معنی کسی است که نیکبخت باشد و اعمال درخشان کند:
روزی که بر اعدا کنی آهنگ شبیخون
خود روزبه آیی که شه روزبهایی.
خاقانی.
چون مه کاست شب از شب بترم پیش شما
کز سر روزبهی روزبهایید همه.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(رُ زَ نَ / نِ)
دهی از بخش باوی شهرستان اهواز با 100 تن سکنه. آب آن از چاه و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
بهروزی. (انجمن آرا) (آنندراج). سعادت. (انجمن آرا) (آنندراج). خوشبختی. نیکبختی:
یاربادت توفیق روزبهی با تو رفیق
دوستت باد شفیق دشمنت غیشه و نال.
رودکی.
در چهرۀ او روزبهی بود پدیدار
در ابر گرانبار پدیداربود نم.
فرخی.
بتندرستی و شاهنشهی و روزبهی
همی گذار جهان را بکام و تو مگذر.
فرخی.
تندرستیش باد و روزبهی
کامگاری و قدرت و امکان.
فرخی.
هرچند که من نشان خوبی و روزبهی می بینم اندر تو. (قابوسنامه).
چون مه کاست شب از شب بترم پیش شما
کز سرروزبهی روزبهائید شما.
خاقانی.
گردولت و بخت باشد و روزبهی
در پای تو سر ببازم ای سرو سهی.
سعدی.
هرکسی روزبهی می طلبد از ایام
علت آن است که هر روز بتر می بینم.
حافظ.
آثار روزبهی در ناصیۀ ایام مبارکش واضح. (المضاف الی بدایع الازمان).
- سرای روزبهی، عالم امر که تنزل و آفت ندارد. (انجمن آرا) (آنندراج) :
لا و هو زان سرای روزبهی
بازگشتند جیب و کیسه تهی.
سنایی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از روزنه
تصویر روزنه
پارسی تازی گشته روزنه سوراخ
فرهنگ لغت هوشیار
کف شیر، مایه ماست، مانده شیر افزود بر آرش های روبه: نیاز، درویشی، سرگشتگی جانوری است از رده پستانداران گوشتخوار از نوع سگ. پوستش برنگهای سیاه سرخ زرد و بسیار نرم است و آنرا آستر جامه کنند. دمی بزرگ و پر مو دارد و به حیله گری مشهور است. یا روباه زرد آفتاب خورشید
فرهنگ لغت هوشیار
خودداری از خوردن و آشامیدن که مدت شرعی آن از طلوع صبح تا غروب آفتاب است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روزمه
تصویر روزمه
حساب روز و ماه و سال تاریخ
فرهنگ لغت هوشیار
((زِ))
یکی از شعائر مذهبی است و آن خودداری از آشامیدن و خوردن سایر مبطلات مربوط به آن است از اذان صبح تا اذان مغرب
فرهنگ فارسی معین
صوم، امساک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پادگانه، پنجره، دریچه، روزن، سوراخ، شکاف، منفذ
فرهنگ واژه مترادف متضاد