جدول جو
جدول جو

معنی روزبتر - جستجوی لغت در جدول جو

روزبتر
(بَ تَ / بَتْ تَ)
متنزّل. (یادداشت مؤلف). بدروز. خلاف روزبه. کسی که روزگارش بکام نیست:
شغل او با طرب و شغل عدو با غم دل
بخت او روزبه و بخت عدو روزبتر.
فرخی.
گر به پیری دانش بدگوهران افزون شدی
روزبتر نیستی هر روز ابلیس لعین.
منوچهری.
من دگر گفتم ویحک تو دگر گشتی
روزبه بودی چون روزبتر گشتی.
منوچهری.
اکنون که ترا دید ز سهم و خطر تو
بار است بطر بر عدوی روزبتر بر.
سنایی
لغت نامه دهخدا
روزبتر
بدروز، متززل، خلاف روزبه
تصویری از روزبتر
تصویر روزبتر
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از روزیتا
تصویر روزیتا
(دخترانه)
رزیتا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از روزمهر
تصویر روزمهر
(پسرانه)
خورشید روز، درخشان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از روزگار
تصویر روزگار
گیتی، دنیا، زمانه، عصر، زمان، وقت، کنایه از عمر، برای مثال سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل / بیرون نمی توان کرد الاّ به روزگاران (سعدی۲ - ۵۳۰)
روزگار بردن: کنایه از روز گذراندن، وقت گذراندن، سپری کردن روزهای عمر، زندگی کردن، صبر کردن، تاخیر کردن
روزگار یافتن: کنایه از فرصت پیدا یافتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روزبان
تصویر روزبان
دربان، پاسبان درگاه، نگهبان بارگاه پادشاه
پرده دار مقرّب پادشاه که در همۀ اوقات می توانسته به حضور سلطان برود و واسطۀ میان شاه و مردم باشد، پردگی، پردگین، حاجب، سادن، ایشیک آقاسی، آغاجی
نوبتی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روزبهی
تصویر روزبهی
بهروزی، خوشبختی، سعادت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رودبار
تصویر رودبار
رودخانه، نهر بزرگ، جایی که در آن چند نهر و رود جاری باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریزبار
تصویر ریزبار
ابری که باران ریز فرومی ریزد، ریزبارنده، باران تند با قطره های ریز
فرهنگ فارسی عمید
دهی است از دهستان رویدر بخش بستک از شهرستان لار واقع در 125هزارگزی شمال شرقی بستک و غرب کوه کردسیاه، منطقه ای است جلگه ای و گرمسیر، و سکنۀ آن 245 تن است، آب آن از چشمه تأمین میشود و محصولش غلات و خرما، و شغل اهالی زراعت است و راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
ابوموسی اصفهانی گوید: ناحیه ای است از طسوج اصفهان و آن مشتمل بر دیه های بسیار است و جماعتی از اهل علم در آنجا سکنی دارند، (از معجم البلدان)
نهری است شیرین و گوارا از چشمۀ رود ایج اصطهبانات که آن را چشمۀ رودبار نیز گویند، (فارسنامۀ ناصری)
موضعی است در دروازۀ طابران در طوس، (از معجم البلدان)
دیهی است از دیه های بغداد، (از معجم البلدان)
موضعی است از مرو شاهجان، (از معجم البلدان)
محله ای است به همدان، (از معجم البلدان)
ناحیه ای است از بلخ، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(روزگار)
از: روز + گار. (از غیاث اللغات) در پهلوی روچکار مجموعۀ ایام. (فرهنگ فارسی معین). ایام. زمان. وقت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) مدت:
بتا روزگاری برآید براین
کنم پیش هرکس ترا آفرین.
بوشکور.
خور بشادی نوبهاری روزگار
می گسار اندر تکوک شاهوار.
رودکی.
جهان پهلوان بودش آن روزگار
که کودک بد اسفندیار سوار.
دقیقی.
به پنجم فرازآمد این روزگار
شب و روز آسایش آمد ز کار.
فردوسی.
بسا روزگاراکه بر کوه و دشت
گذشته ست و بسیار خواهد گذشت.
فردوسی.
همی کرد نخجیر با یوز و باز
برآمد برین روزگاری دراز.
فردوسی.
بدانستم آمد زمان سخن
کنون نو شود روزگار کهن.
فردوسی.
سپه برده اندر دل کافرستان
خطر کرده در روزگار جوانی.
فرخی.
بدین خرمی و خوشی روزگار
بدین خوبی و فرخی شهریار.
فرخی.
فرخنده باد بر تو و بر دوستان تو
این مهرگان فرخ و این روز و روزگار.
فرخی.
چو روزگار بود کار چون نگار کنند
بروزگار توان کرد کارها چو نگار.
فرخی.
نشست و همی راند بر گل سرشک
ازآن روزگار گذشته برشک.
عنصری.
از آن محتشم تر در آن روزگار کس نبود. (تاریخ بیهقی). نگاه باید کرد تا احوال ایشان [پادشاهان غزنوی] بر چه جمله رفته است و میرود در... پاکیزگی روزگار و نرم کردن گردنها. (تاریخ بیهقی). و بهیچ روزگار من او را با خندۀ فراخ ندیدم الا همه تبسم که صعب مردی بود. (تاریخ بیهقی).
این روزگار بی خطر و کار بی نظام
وامست بر تو گر خبرت هست وام وام.
ناصرخسرو.
بصحبت با چنین یاری به یمکان
بسر بردم به پیری روزگاری.
ناصرخسرو.
سر بریان بر سیری نشاید خورد و جز بر گرسنگی صادق نشاید خورد و اندر روزگار گرم نشاید خورد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اگر پیش از آنکه روزگار فزودن علت و حرکت ماده بگذرد رگ زنند بیم باشد که.. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). پس از آن بس روزگار نیامد که بمرد و ملک از خاندان او برفت. (نوروزنامه). کمان وی بدان روزگار چوبین بی استخوان. (نوروزنامه). پس اندکی روزگار فرمان یافت و بمرد. (مجمل التواریخ و القصص). پیش از آن بروزگار دراز زنی کاهنه نام وی طریفه بسخنان سجع... خبر داده بود. (مجمل التواریخ و القصص). اندیشید که اگر کشیده بفروشم... روزگار دراز شود. (کلیله و دمنه).
بس وفاپرورد یاری داشتم
بس براحت روزگاری داشتم.
خاقانی.
نه هست از زندگی خوشتر شماری
نه از روز جوانی روزگاری.
نظامی.
سکندر بتدبیر دانا وزیر
بکم روزگاری شد آفاق گیر.
نظامی.
آن پری کز خلق پنهان بود چندین روزگار
باز می بینم که در عالم پدیدار آمده ست.
سعدی.
زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار
پرده از سر برگرفتم اینهمه تدبیر را.
سعدی.
ندانی که من در اقالیم غربت
چرا روزگاری بکردم درنگی.
سعدی.
روزگاری برآمد که اتفاق ملاقات نیفتاد. (گلستان).
بگذرد این روزگار تلختر از زهر
بار دگر روزگار چون شکر آید.
حافظ.
روزگاری بر آن بگذشت. (قصص الانبیاء).
- روزگار است، یعنی کار عالم است، شاید نقشی بمراد نشیند. (آنندراج) :
سالک منشین بنامرادی
نومید مباش روزگار است.
سالک یزدی (از آنندراج).
- روزگار باحور، ایام باحور. (حاشیۀ التفهیم چ جلال الدین همایی). روزگار باحور هفت روز است. اول آنها نوزدهم تموز باشد و یونانیان گفته اند کلب الجبار (شعرای یمانی) در این روزهابرآید. در این وقت گرما بغایت میرسد و نخستین روز از باحور دلیل تشرین الاول است و روز دوم دلیل تشرین الاّخر و همچنین تا به آخر. (از التفهیم ص 264). و رجوع به باحور شود.
- روزگار برآمدن، روزگار گذشتن. مدتی گذشتن. زمانی سپری شدن. ایامی گذشتن:
بسی برنیامد بدین روزگار
که آن شاه و آن لشکر نامدار...
فردوسی.
دو هفته برآمد برین روزگار
سوار و پیاده بمانده ز کار.
فردوسی.
چون روزگاری برآمد هارون پشیمان شد از برانداختن برمکیان. (تاریخ بیهقی). خواجه هنوز در این کارها نو است. مگر روزگاری برآید مرا نیکوتر بشناسد. (تاریخ بیهقی).
- روزگار برگرفتن، روزگار گرفتن. زمان بردن. طول کشیدن: تا دیدند آنچه دیدند و هنوز می بینند و ایزد تعالی داند که چند روزگار برگیرد. (تاریخ سیستان).
- روزگار شمردن، در انتظار کسی یا چیزی دقیقه و ساعت شمردن. وقت حساب کردن.
- روزگاری شمرد، یعنی روز معدودی زیست. (آنندراج).
- ، مدت دراز زندگانی کرد. (ازناظم الاطباء).
، دوره. (فرهنگ فارسی معین). عهد. (شرفنامۀ منیری). عصر. (ناظم الاطباء) (از ترجمان القرآن). قرن. جیل. (یادداشت مؤلف). به این معنی لازم الاضافه است. (از فرهنگ فارسی معین) : از روزگار آدم علیه السلام خدای عزوجل این خانه [مکه] را عزیز کرده است. (حدود العالم) [و شهر بغداد را] منصور کرده است بروزگار اسلام. (حدود العالم). از روزگار مسلمانی باز پادشاهی این ناحیت اندر فرزندان اوست. (حدود العالم). ترا یادکنیم و بگوییم پیغمبر به پیغمبر و امت به امت و ملک بملک و زمانۀ هرکسی و روزگار هرکسی. (ترجمه تاریخ طبری).
بزرگواری کز روزگار آدم باز
چو او و چون پدر او ملک نبود دگر.
فرخی.
بونصر مردی بود عاقبت نگر در روزگار سلطان محمود... دل این سلطان مسعود... نگاهداشت. (تاریخ بیهقی). امیر بفرمود تا خلعت او که راست کرده بودند... بر آنچه روزگار سلطان محمود او را رسم بود. (تاریخ بیهقی).
از روزگار آدم تا روزگار تو
ازبهر روزگار بود انتظار ملک.
مسعودسعد.
بروزگار عمررضی اﷲ عنه بمدینه نزدیک او شدم. (تاریخ سیستان). آیین ملوک عجم از گاه کیخسرو تا بروزگار یزدجرد شهریار... چنان بوده است. (نوروزنامه). چون روزگار او بگذشت و آن دیگر پادشاه... (نوروزنامه). اندر اسلام بروزگار معتضد. (مجمل التواریخ).
، عصر. دوره. بدون مضاف الیه نیز آید:
فرامش مکن کین آن شهریار
که چون او نبینی بصد روزگار.
فردوسی.
ابوصادق تبانی... امام روزگار است در همه علوم. (تاریخ بیهقی).
گسترده نام نیک چو محمود تاجدار
محمود تاج دین شه احرار روزگار.
سوزنی.
فی الجمله پسر در قوت و صنعت سرآمد... تا بحدی که پیش ملک آن روزگار گفته بود. (گلستان).
- بدروزگار، پادشاه یا فرمانروایی که در روزگار او بمردم خوش نمی گذرد:
نماند ستمکار بدروزگار.
سعدی.
- یگانه روزگار، فرید عصر. (یادداشت مؤلف). سرآمد مردم روزگار.
، عمر. (انجمن آرا). ایام عمر. امتداد عمر. (انجمن آرا) (آنندراج). حیات. زندگی. زندگانی. (یادداشت مؤلف) :
چو از روزگارش چهل سال ماند
نگر تا بسربرش یزدان چه راند.
فردوسی.
ز گشتاسب و ارجاسب بیتی هزار
بگفت و سرآمد ورا روزگار.
فردوسی.
چو آمد مرآن کینه را خواستار
سرآمدکیومرث را روزگار.
فردوسی.
کنون روزگار من آمد بسر
ترا بست باید بشاهی کمر.
فردوسی.
هرکه جز روزگار او خواهد
روزگارش مباد نیم زمان.
فرخی.
اگر روزگار یابم نخست کسی باشم که باو بگروم و اگر نیابم امیدوارم که حشر ما را با امت او کنند. (تاریخ بیهقی). این قوم همه رفته اند و مرا پیداست که روزگار چندمانده است. (تاریخ بیهقی). ملوک روزگار... چون... بروند فرزند ایشان... بر جایهای ایشان نشینند و با فراغت دل روزگاری را کرانه کنند. (تاریخ بیهقی).
ترا شها ملکا روزگار هست بسی
همه مراد برآیدچو روزگار بود.
قطران.
چون من ز بهرمال دهم روزگار خود
ناید بمال باز بمن روزگار من.
ناصرخسرو.
پس تو که روزگارت با اولست و آخر
هرچند دیر مانی میرنده همچو مایی.
ناصرخسرو.
جهد آن کن که آن خواسته نگاهداری... که آن خواسته ها بروزگار بسیار و قصه های عجیب گرد آمده است و تو چنان نتوانی کردن که ترا نه چندین قوت و نه چندین روزگار بود. (مجمل التواریخ و القصص).
خون خور خاقانیا مخور غم روزی
روز بشب کن که روزگار تو گم شد.
خاقانی.
تا بدین ساعت که رفت از من نیامد هیچ کار
راستی خواهی ببازی صرف کردم روزگار.
سعدی.
قضا روزگاری ز من درربود
که هرروزاز وی شب قدر بود.
سعدی.
بروزگار عزیزان که روزگار عزیز
حرام باشد بی دوستان بسر بردن.
سعدی.
از بخت شکر دارم و از روزگار هم.
حافظ.
الا ای دولتی طالع که قدر وقت میدانی
گوارا بادت این عشرت که داری روزگاری خوش.
حافظ.
- روزگار برآوردن، عمر صرف کردن. ایام بسر بردن. (آنندراج) :
در روزگار غم ز دویدن سرشک ماست
طفلی که روزگار برآورده بی سبب.
آصفی (از آنندراج).
- روزگار بردن، عمر ضایع کردن. اوقات ضایع کردن. (از برهان قاطع) (از شرفنامۀ منیری) (از انجمن آرا). وقت تلف نمودن. (ناظم الاطباء). عمر صرف کردن. (از آنندراج). ایام بسر بردن. (از آنندراج) :
هم اکنون شب تیره پیشم بیار
فراوان بجستن مبر روزگار.
فردوسی.
مده زمانشان زین بیش و روزگارمبر
که اژدها شودار روزگار یابد مار.
مسعود رازی.
مرا ز نو شدن مه غرض مه عید است
چو ماه بینی بشتاب و روزگار مبر.
فرخی.
چهار ماه روزگار بردند به امید آنکه ذخیره بپایان رسد. (تاریخ طبرستان).
جواب داد که چون طاقت فراقت نیست
در آن هوس منشین روزگار خویش مبر.
انوری.
دشمنان او را ز غیرت میدرند
دوستان هم روزگارش میبرند.
مولوی.
کاری بمنتها نرسانیده در طلب
بردیم روزگار گرامی بمنتها.
سعدی.
با فرومایه روزگار مبر
کز نی بوریا شکر نخوری.
سعدی.
- ، زمان خواستن. مدت ضرور داشتن:
در هیچ روزگار نباشد چو تو کریم
کاندر عطادهی نبرد هیچ روزگار.
سوزنی.
- روزگار خوردن، عمر صرف کردن. ایام بسر بردن. (آنندراج) :
همه آراستۀ جنگ و فزایندۀ کین
روزگاری بخوشی خورده و ناخورده مرنگ.
فرخی (از آنندراج).
- روزگار رفتن، صرف شدن عمر. گذشتن وقت: او را سی سال در حرب ملوک روزگار رفت. (مجمل التواریخ و القصص).
- روزگار سرآمدن، بپایان رسیدن عمر. بپایان رسیدن دورۀ ترقی کسی یا چیزی:
سرآمد روزگار سعد بوبکر
خداوندش برحمت دررساناد.
سعدی.
- روزگار سیاه شدن، تباه و ضایع شدن. عمر. (آنندراج) :
ز پرواز دل روشن سیه شد روزگار من
بروشنگر چه از آیینۀ زنگار می ماند.
صائب (از آنندراج).
- روزگار سیاه کردن، عمر صرف کردن. (از آنندراج). عمر ضایع کردن. (از آنندراج).
- روزگار کردن، زندگی کردن. عمر بسر آوردن:
بزیر سایۀ عدل تو روزگار کنند
که عدل تست چو طوبی جهان چو خلد برین.
سوزنی.
ز خود بهتری جوی و فرصت شمار
که با چون خودی کم کنی روزگار.
سعدی.
- روزگار هدرکردن، عمر صرف کردن. عمر ضایع کردن. (ازآنندراج).
- سرآوردن روزگار برکسی، او را کشتن. (یادداشت مؤلف). بزندگی و عمر وی پایان بخشیدن:
همی خواست تا بر پسر شهریار
سرآرد مگر بی گنه روزگار.
فردوسی.
، دهر. (از ترجمان القرآن) (مجمل اللغه) (ناظم الاطباء) .زمانه. (انجمن آرا) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فلک. چرخ. گردون. طبیعت. (یادداشت مؤلف). نیرویی که بگمان مردم نازل و موجد حوادث و بخصوص حوادث بد است. گردش ایام که ببار آورندۀ حوادث بد است: من... از فرزندان ملوکم... روزگار بد اندر من کار کرد و نعمت فانی شد. (ترجمه تاریخ طبری).
بنفشه زار بپوشید روزگار ببرف
درونه گشت چنار و زریر شد شنگرف.
کسایی.
هرآنکس که بد نزد آن شهریار
شب و روز ترسان بد از روزگار.
فردوسی.
همی گفت با زادفرخ سخن
دلش بد شد از روزگار کهن.
فردوسی.
ببایست ماندن که خود روزگار
همی کرد با جان تو کارزار.
فردوسی.
نبد رخش رخشان در آن مرغزار
جهانجوی شد تند با روزگار.
فردوسی.
ای غالیه کشیده ترا دست روزگار
باز این چه غالیه ست که تو برده ای بکار.
فرخی.
روزگار آنچه توانست برآن روی بکرد
بستم جایگه بوسۀ من کرد سیاه.
فرخی.
روزگار و چرخ و انجم سربسر بازیستی
گرنه این روز دراز دهر را فرداستی.
ناصرخسرو.
جان من از روزگار بتر شد
بیم نیاید ز روزگار مرا.
ناصرخسرو.
زیر پای روزگار اندر بماندم شصت سال
تا بزیر پای بسپردم سر این مردشر.
ناصرخسرو.
هرکه از این چهار خصلت یکی را مهمل گذارد روزگار حجاب مناقشت پیش مرادهای او بدارد. (کلیله و دمنه). اگر چنانکه از باژگونگی روزگار کاهلی بدرجتی رسد... (کلیله و دمنه).
نه کردگار به تدبیر خلق کار کند
نه روزگار بفرمان هیچکس باشد.
ادیب صابر.
ز روزگار عزیز تو آن طمع دارم
که داد من بستانی ز روزگار لئیم.
عبدالواسع جبلی.
شب من دام خورشیدست گویی زلف یار است این
شب است این یا غلط کردم که دام روزگار است این.
خاقانی.
با بخت در عتابم و با روزگار هم
وز یاردر حجابم و از غمگسار هم.
خاقانی.
زین روزگار بی بر و گردون کژنهاد
یک رنج بازگوی که من آن نیافتم.
خاقانی.
بازیچۀ روزگار بیند
بس خنده که بر جهان زند صبح.
خاقانی.
هرآن طفل کو جور آموزگار
نبیند جفا بیند از روزگار.
سعدی.
غم زیردستان بخور زینهار
بترس از زبردستی روزگار.
سعدی.
تو دست از وی و روزگارش بدار
که خود زیردستش کند روزگار.
سعدی.
چو عضوی بدرد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار.
سعدی.
یکی تیغ داند زدن روز کار
یکی را قلمزن کند روزگار.
حافظ.
کرد شاها مهرگان از دست گشت روزگار
باغ را کوته دو دست از دامن فروردجان.
ضمیری.
او را چه زنی که روزگارش زده است.
داعی.
- امثال:
روزگار آیینه را محتاج خاکستر کند.
(ازامثال و حکم دهخدا).
روزگار است اینکه گه عزت دهد گه خوار دارد
چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد.
(از امثال و حکم دهخدا).
، مرور زمان. (یادداشت مؤلف). امتداد زمان. گذشت زمان:
جهان دام داریست نیرنگ ساز
هوای دلش چینه و دام آز
ازآن او بجایست و ما برگذار
که چون ما نکاهد وی از روزگار.
اسدی.
ممان خیره بدخواه را گرچه خوار
که مار اژدها گردد از روزگار.
اسدی.
بدانکه این کتاب پارسی که بروزگار ابومنصور علی بن احمد الاسدی الطوسی رحمهاﷲ علیه از دیوانهای شعرای ماتقدم جمع کرد. (مقدمۀ فرهنگ اسدی).
دولت بروزگار تواند اثرنمود
حصرم بچار ماه تواند شراب شد.
خاقانی.
تلی ریگ بود که برداشتن آن در وسع آدمی دشوار بودی مگر بروزگار. (تذکرهالاولیاء عطار).
کهن شود همه کس را بروزگار ارادت
مگر مرا که همان مهر اول است و زیادت.
سعدی.
پرورده بدم بروزگارش
او نیز چو روزگار برگشت.
سعدی.
بروزگار سوده گردد و خلایق بر آن گذرند. (گلستان).
، عالم. دنیا. گیتی. جهان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : غرض من آن است که پایۀ این تاریخ بلند گردانم... چنانکه ذکر آن تا آخر روزگار باقی ماند. (تاریخ بیهقی). خردمندان و آنانکه روزگار دیده اند... بدین چه نبشتم عیبی نکنند. (تاریخ بیهقی).
غره مشو بدولت و اقبال روزگار
زیرا که با زوال همالست دولتش.
ناصرخسرو.
اهل دلی ز اهل روزگار نیابی
انس طلب چون کنی که یار نیابی.
خاقانی.
عرصۀ روزگار از خون کشتگان لاله زار شد.
(ترجمه تاریخ یمینی).
دشمن جانست ترا روزگار
خویشتن از دوستیش واگذار.
نظامی.
- نیک و بد روزگار دیده، مجرب. تجربه دیده.
، فصل. موسم. (ناظم الاطباء) :
همیشه تا چو دو رخسار عاشقان باشد
بروزگار خزان روی برگهای رزان.
فرخی.
بدان مقام که بامن همی نشست بمی
بروزگار خزان و بروزگار بهار.
فرخی.
کسی که لاله پرستد بروزگار بهار
ز شغل خویش بماند بروزگارخزان.
فرخی.
جهان ما چو یکی زودسیر پیشه ور است
چهار پیشه کند هرزمان بدیگری زی
بروزگار زمستان کندت سیمگری
بروزگار حزیران کندت خشت پزی
بروزگار خزان زرگری کند شب و روز
بروزگار بهاران کندت رنگرزی.
منوچهری.
شاه محمود زاولی بشکار
رفت روزی بروزگار بهار.
سنایی.
اگر روزگار تابستان باشد و مزاج و سحنه احتمال کند... (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
، موقع. (ناظم الاطباء). هنگام. گاه. زمانی اندک که اختصاص بکاری یا بچیزی داشته باشد و باین معنی لازم الاضافه است:
بدل گفت بیدار مرد کهن
که آمد کنون روزگار سخن.
فردوسی.
چو گیتی ببخشی میاسای هیچ
که آمد ترا روزگار بسیچ.
فردوسی.
چو خورشید تابان برآرد درفش
چو زرآب گردد زمین بنفش
مرا روزگار جدایی بود
مگر با سروش آشنایی بود.
فردوسی.
، فرصت. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). مدت فرصت. (آنندراج) :
از اختر یکی روزگاری گزید
ز بهر سپهبد چنان چون سزید.
فردوسی.
چون به غزنین بازآمد [محمود] روزگار نیافت و از کار فروماند. (تاریخ بیهقی). بنده را روزگار آن نبود که در جهان بگرددکه نباتها و داروها را بیند و آزماید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- روزگار دادن، فرصت دادن. مهلت دادن:
مخالفان را یکروز روزگار مده
که اژدها شود ار روزگار یابد مار.
مسعودرازی.
، مدت. (غیاث اللغات) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). امتداد. (غیاث اللغات). مدت دراز. (یادداشت مؤلف) :
برین نیز بگذشت یک روزگار
نخواند ایچ کس نامۀ شهریار.
فردوسی.
برآمد برین گاه یک روزگار
فروزنده شد اختر شهریار.
فردوسی.
سراسرزمانه بدو گشت باز
برآمد برین روزگاری دراز.
فردوسی.
- نه بس روزگار، مدتی قلیل. زمانی کوتاه: از عمعق پرسید که شعر... رشیدی را چون می بینی گفت... قدری نمکش درمی بایدنه بس روزگاری برآمد که رشیدی رسید. (چهار مقاله).
تا ملک این است نه بس روزگار
زین ده ویران دهمت صدهزار.
نظامی.
فرط معدلت و فیض عاطفت اقتضا میکرد که تا نه بس روزگار تمامی اقالیم جهان در تحت فرمان و ضبط بندگان سلطان اعظم آید. (راحه الصدور راوندی).
، روز. روزها:
پس از نماز دگر روزگار آدینه
نبیذ خور که گناهان عفو کند ایزد.
منوچهری.
بروزگار دوشنبد نبید خور بنشاط
برسم موبد بنشین و موبدان موبد.
منوچهری.
، درنگ. (یادداشت مؤلف) :
چنین گفت بارومیان شهریار
که چندین چرا بودتان روزگار؟
فردوسی.
- روزگار کردن، درنگ کردن: ایشان [دانایان جهان] بر فرمان او [گرشاسب] بسیار درنگ و روزگار کردند تا وقتی که نگاه کردند و گفتند... (تاریخ سیستان). ، بخت و طالع. (ناظم الاطباء).
- بدروزگار، بدبخت. ضد به روزگار.
- به روزگار، خوشبخت.
- روزگاررفته، بی دولت. بی ماحصل. (از برهان قاطع) (از انجمن آرا). محروم از دولت و اقبال.
، باد و هوا. ، قتل و خونریزی. (ناظم الاطباء). ، نوکری. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). خدمتکاری. (ناظم الاطباء). ، شغل. پیشه و کسب. (غیاث اللغات). ، ابد. (لغت نامۀ مقامات حریری). ، بیهودگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
روزی که پادشاهان دیوان کنند و بار عام دهند:
علی عالی اعلا که چوب حاجب او
سر ینال و تکین را بروز بار شکست.
سنایی (از آنندراج).
روز بار تو سود کرد جهان
تا جهان است روز بار تو باد.
؟
لغت نامه دهخدا
آنکه در روز نتواند دید، مقابل شب کور، (آنندراج) (ناظم الاطباء)، اخفش، اجهر:
من قرین گنج و اینان خاک بیزان هوس
من چراغ عقل و آنها روزکوران هوا،
خاقانی،
تا شاهباز چتر تو زرین گشاد بال
از بوم روزکور نزاید حسود شوم،
بدر چاچی (از آنندراج)،
، کنایه از کسی که چیزعیان را نبیند و بغایت بی خرد باشد، (آنندراج) :
سراپرده و چارپا و ستور
بسی بهتر از دشمن روزکور،
فردوسی،
یکی گفت کای ابله روزکور
همی دست با چرخ سایی بزور،
(گرشاسب نامه)،
چون مرد شوربخت شد و روزکور
خشکی و دردسر کند از روغنش،
ناصرخسرو،
نباشم چنین عاجز و روزکور
که برگردم از جنگ بی دست زور،
نظامی،
ای چرخ روزکور نگویی چه کینت بود
وز شهریار تخمۀ حیدر چه خواستی،
؟ (از راحهالصدور راوندی)
لغت نامه دهخدا
(مَ گَ اَ)
خدمتکار و بنده، (برهان قاطع)، خدمتکاران و بندگان را گویند که از صبح تا شام حاضر خدمت ولی نعمت خود باشند، (آنندراج) (انجمن آرا)، مزدور، روزمزد، کارگر، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ دی دَ / دِ)
کسی یا چیزی که بنیروی روشنایی شب را چون روز کند، و بمجاز کسی که دیگری را مشغول کند و شبش را بروز آرد:
بینا کن دل به آشنایی
روزآور شب بروشنایی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
جایی که در آن رود خانه بسیار جاری باشد، (برهان قاطع)، جایی که رودهای بسیار دارد، (فرهنگ نظام) (از آنندراج)، جایی که درآن نهرها و رودخانه های زیاد جاری باشد، (ناظم الاطباء)، رودخانه های بزرگ، (برهان قاطع)، رود خانه بزرگ و نهر عظیم، (ناظم الاطباء) :
بدو گفت مردی سوی رودبار
برود اندرون شد همی بی شنار،
ابوشکور،
پیاده همی شد ز بهر شکار
خشنسار دید اندر آن رودبار،
فردوسی،
از آن سوکواران پرهیزگار
بیامد یکی تا لب رودبار،
فردوسی،
ابر بینی فوج فوج اندرهوا در تاختن
آب بینی موج موج اندر میان رودبار،
منوچهری،
فروماند آنجا دلش شرمسار
که گردد برهنه در آن رودبار،
شمسی (یوسف و زلیخا)،
ز بس رودخیزان لب رودبار
نشانده ز رخسار گیتی غبار،
نظامی،
شب و روز بر طرف آن رودبار
دواسبه همی راند، بر کوه و غار،
نظامی،
از این سیلگاهم چنان ده گذار
که پل نشکند بر من از رودبار،
نظامی،
یکی دیدم از عرصۀ رودبار
که پیش آمدم بر پلنگی سوار،
سعدی (بوستان)،
، لب آب، (شرفنامۀ منیری)، ساحل رودخانه، کنار رود:
سپه بود سرتاسر رودبار
بیاورد کشتی و زورق هزار،
فردوسی،
برفتند هر پنج تا رودبار
ز هر بوی و رنگی چو خرم بهار،
فردوسی،
، جدولهای آب، (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
معرب روزگار است و منسوب بدان را روزجاری گویند، رجوع به انساب سمعانی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ رَ / رِ دَ / دِ)
آنکه نفع روز در نظر گیرد و از سود آینده بازماند، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
بهروزی. (انجمن آرا) (آنندراج). سعادت. (انجمن آرا) (آنندراج). خوشبختی. نیکبختی:
یاربادت توفیق روزبهی با تو رفیق
دوستت باد شفیق دشمنت غیشه و نال.
رودکی.
در چهرۀ او روزبهی بود پدیدار
در ابر گرانبار پدیداربود نم.
فرخی.
بتندرستی و شاهنشهی و روزبهی
همی گذار جهان را بکام و تو مگذر.
فرخی.
تندرستیش باد و روزبهی
کامگاری و قدرت و امکان.
فرخی.
هرچند که من نشان خوبی و روزبهی می بینم اندر تو. (قابوسنامه).
چون مه کاست شب از شب بترم پیش شما
کز سرروزبهی روزبهائید شما.
خاقانی.
گردولت و بخت باشد و روزبهی
در پای تو سر ببازم ای سرو سهی.
سعدی.
هرکسی روزبهی می طلبد از ایام
علت آن است که هر روز بتر می بینم.
حافظ.
آثار روزبهی در ناصیۀ ایام مبارکش واضح. (المضاف الی بدایع الازمان).
- سرای روزبهی، عالم امر که تنزل و آفت ندارد. (انجمن آرا) (آنندراج) :
لا و هو زان سرای روزبهی
بازگشتند جیب و کیسه تهی.
سنایی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
در شعر خاقانی ظاهراً مرکب از روز و بهابمعنی قیمت یا بهاء عربی بمعنی روشنی، به معنی کسی است که نیکبخت باشد و اعمال درخشان کند:
روزی که بر اعدا کنی آهنگ شبیخون
خود روزبه آیی که شه روزبهایی.
خاقانی.
چون مه کاست شب از شب بترم پیش شما
کز سر روزبهی روزبهایید همه.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
درگاه نشین، (صحاح الفرس)، درگاه نشین که نوبتی و دربان باشد، (از فرهنگ اسدی)، آن که هر روز بر درگاه پادشاهان نشیند و احکام سلطان را جاری کند، (آنندراج)، آنکه بر درگاه پادشاه نشیند، (از برهان قاطع)، آنکه بر درگاه پادشاه نشیند و پاسبانی کند، (ازناظم الاطباء)، قاپوچی، (ناظم الاطباء)، دربان، (ازبرهان قاطع) (ناظم الاطباء) :
همه روزبانان درگاه شاه
بفرمود تا برگرفتند راه،
فردوسی،
پراکنده گشت آن بزرگ انجمن
پر از آفرین روزبانان دهن،
فردوسی،
کس از روزبانان بدر بر نماند
فریدون جهان آفرین را بخواند،
فردوسی،
زحل بر بام او از پاسداران
فلک بر درگهش از روزبانان،
شمس فخری،
، سرهنگ، نگهبان، (برهان قاطع) (ناظم الاطبا)، و بنظر مؤلف در دو بیت اخیر بمعنی زندانبان است:
چو آن روزبانان لشکر ز دور
بدیدند زخم سرفراز تور ...
فردوسی،
بخندید و روی از سپهبد بتافت
سوی روزبانان لشکر شتافت،
فردوسی،
بشد روزبان دست قیصر گرفت
ز زندان بیاورد خوار ای شگفت ...
دو بند گران بر نهادش بپای
ببردش همان روزبان باز جای،
فردوسی،
، جلاد، (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) مردکش، (آنندراج)، مردم کش، (انجمن آرا)، دژخیم، میرغضب، سیاف، (یادداشت مؤلف) :
از آن روزبانان مردم کشان
گرفته دو مرد جوان را کشان،
فردوسی،
شبانگه بدرگاه بردش کشان
بر روزبانان مردم کشان،
فردوسی،
ز من روزبانان همی بستدند
نیام یکی تیغ بر من زدند،
فردوسی،
، فراش، عمله، (آنندراج)، چاوش، شفیع، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
تاجریزی (گیاه). رجوع به تاجریزی شود
لغت نامه دهخدا
پسوند مکانی مانند: اسفیدرودبار، اله رودبار، باب رودبار، ارفه رودبار، ارمک رودبار، پشت رودبار، نورودبار، چهارده رودبار، خوش رودبار، دوله رودبار، دیلم رودبار، رسوم رودبار، سوادرودبار، سیاه رودبار، شش رودبار، فیلده رودبار، کته رودبار، کچه رودبار، کردرودبار، کردشاه رودبار، کلارودبار، گته رودبار، لپه رودبار، لندرودبار، میدان رودبار باقلی پزان
لغت نامه دهخدا
تصویری از صوابتر
تصویر صوابتر
درست تر، بهتر، اولی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رودبار
تصویر رودبار
جائی که در آن رودخانه بسیار جاری باشد
فرهنگ لغت هوشیار
دربان حاجب، نگهبان بارگاه شاهان و امیران پاسبان، سرهنگ، چاوش، جلاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روزبخیر
تصویر روزبخیر
سلام یا تعارفی که در موقع ملاقات یا خداحافظی در روز گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روزگار
تصویر روزگار
ایام، زمان، وقت، مدت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریزبار
تصویر ریزبار
((ص فا. اِ))
ابری که باران ریز فرو ریزد، باران تند دارای قطرات ریز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روزبان
تصویر روزبان
حاجب، دربان، چاوش، جلاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رودبار
تصویر رودبار
ساحل رود، کنار رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روزگار
تصویر روزگار
((زِ))
دوره، عصر، دنیا، زمان، وقت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روزبخیر
تصویر روزبخیر
روز خوش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از روزگار
تصویر روزگار
زمانه، عصر
فرهنگ واژه فارسی سره
اشتغال، استخدام
دیکشنری اردو به فارسی