تب یک روز در میان را گویند، یعنی تبی که یک روز آید و یک روز نیاید. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از فرهنگ شعوری) (از ناظم الاطباء). آن تب را بعربی غب ّ خوانند. (از برهان قاطع) (از آنندراج)
تب یک روز در میان را گویند، یعنی تبی که یک روز آید و یک روز نیاید. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از فرهنگ شعوری) (از ناظم الاطباء). آن تب را بعربی غِب ّ خوانند. (از برهان قاطع) (از آنندراج)
ژنده و پینه ای باشد که فقیران و درویشان بر جامۀ پاره و خرقه دوزند. (برهان). پارچه ای باشد که بر جامۀ پاره و ژندۀ درویشان بدوزند و آن را پینه و درپی نیز نامند و بتازی رقعه گویند. (جهانگیری). پارچه ای که بر جامه دوزند و بعربی رقعه گویند. (سروری). کهنه پاره ها را گویند که درویشان و فقیران بر خرقه و لباس خود میدوزند و در عربی رقعه و در ترکی پاره گویند. (شعوری ج 1 ورق 180). بمعنی ژنده و پینه ای باشد که بر قفای گریبان جامه دوزند و بازپس افکنند. صاحب برهان گوید: فقیران و درویشان بر جامه و خرقه دوزند و بعضی سپاهیان نیز بر پشت گریبان جامه دوزند و آنرا پینه و درپی نیز نامند و بتازی رقعه گویند یعنی پاره. پارچه ای که بر قفای گریبان جامه و فرگل دوزند و بازپس افکنند. سامانی گوید: بازافکن در شعر اکابر همان رقعه که بر پشت گریبان جامه و لباده و امثال آن دوزند و در جهانگیری بمعنی مطلق رقعه و خرقه که بر جامه و مرقع دوزند آورده و این خطا است، صحیح معنی اول است. لیکن بطریق مجاز بر مطلق رقعه و خرقه اطلاق توان کرد. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). وصله: این فراویزی و آن بازافکنی خواهد ز من من ز جیب آسمان یک شانه دان آورده ام. خاقانی. دلقش هزارمیخی چرخ و بجیب چاک بازافکنش ز نور و فراویزش از ظلام. خاقانی. کرده ز ردای عالم الغیب بازافکن خرقه و بن جیب. خاقانی.
ژنده و پینه ای باشد که فقیران و درویشان بر جامۀ پاره و خرقه دوزند. (برهان). پارچه ای باشد که بر جامۀ پاره و ژندۀ درویشان بدوزند و آن را پینه و درپی نیز نامند و بتازی رقعه گویند. (جهانگیری). پارچه ای که بر جامه دوزند و بعربی رقعه گویند. (سروری). کهنه پاره ها را گویند که درویشان و فقیران بر خرقه و لباس خود میدوزند و در عربی رقعه و در ترکی پاره گویند. (شعوری ج 1 ورق 180). بمعنی ژنده و پینه ای باشد که بر قفای گریبان جامه دوزند و بازپس افکنند. صاحب برهان گوید: فقیران و درویشان بر جامه و خرقه دوزند و بعضی سپاهیان نیز بر پشت گریبان جامه دوزند و آنرا پینه و درپی نیز نامند و بتازی رقعه گویند یعنی پاره. پارچه ای که بر قفای گریبان جامه و فرگل دوزند و بازپس افکنند. سامانی گوید: بازافکن در شعر اکابر همان رقعه که بر پشت گریبان جامه و لباده و امثال آن دوزند و در جهانگیری بمعنی مطلق رقعه و خرقه که بر جامه و مرقع دوزند آورده و این خطا است، صحیح معنی اول است. لیکن بطریق مجاز بر مطلق رقعه و خرقه اطلاق توان کرد. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). وصله: این فراویزی و آن بازافکنی خواهد ز من من ز جیب آسمان یک شانه دان آورده ام. خاقانی. دلقش هزارمیخی چرخ و بجیب چاک بازافکنش ز نور و فراویزش از ظلام. خاقانی. کرده ز ردای عالم الغیب بازافکن خرقه و بن جیب. خاقانی.
آنکه خودی بیفکند. آنکه منیت خود را بزیر پای خود افکند: زن افکندن نباشد مردرایی خودافکن باش اگر مردی نمایی. نظامی. کسی کافکند خود را بر سر آمد خودافکن با همه عالم برآمد. نظامی. ، یکه تاز. (غیاث اللغات)
آنکه خودی بیفکند. آنکه منیت خود را بزیر پای خود افکند: زن افکندن نباشد مردرایی خودافکن باش اگر مردی نمایی. نظامی. کسی کافکند خود را بر سر آمد خودافکن با همه عالم برآمد. نظامی. ، یکه تاز. (غیاث اللغات)
که زود افکند. که به اندک زمانی از پای درآورد. که فی الفور مست سازد: کو آن می دیرسال زودافکن تو محراب دل من و حیات تن تو میخانه مقام من به و مسکن تو خم بر سر من سبوی در گردن تو. خاقانی
که زود افکند. که به اندک زمانی از پای درآورد. که فی الفور مست سازد: کو آن می دیرسال زودافکن تو محراب دل من و حیات تن تو میخانه مقام من به و مسکن تو خم بر سر من سبوی در گردن تو. خاقانی
آنچه یا آنکه دود راه بیندازد. که تولید دود کند. (یادداشت مؤلف) ، نوعی جادویی. نوعی از ساحران باشند و ایشان عود و لبان و دانۀ سپند و مقل ازرق بر آتش نهند و افسونی خوانند و جن را حاضر گردانند و بعد از آن هر اراده ای که خواهند کنند. (برهان) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) : دودافکن را بگو که بس نالانم دودی برکن که دودگین شد جانم. خاقانی. زآن غمزۀ دودافکن آتش فکنی بر من هم دل شکنی هم تن دلدار چنین خوشتر. خاقانی. گفتی که نعل بود در آتش نهاده ماه مشهود شد چو شد زن دودافکن از برش. خاقانی. خویشتن دعوت گر روحانیان خوانم به سحر کمترین دودافکن هر دوده ام گر بنگرم. خاقانی. سحر زده بیم به لرزه تنش مجمر لاله شده دودافکنش. نظامی. آتشی از تو بود در دل من پیرزن در میانه دودافکن. نظامی. رجوع به دودافکنی شود
آنچه یا آنکه دود راه بیندازد. که تولید دود کند. (یادداشت مؤلف) ، نوعی جادویی. نوعی از ساحران باشند و ایشان عود و لبان و دانۀ سپند و مقل ازرق بر آتش نهند و افسونی خوانند و جن را حاضر گردانند و بعد از آن هر اراده ای که خواهند کنند. (برهان) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) : دودافکن را بگو که بس نالانم دودی برکن که دودگین شد جانم. خاقانی. زآن غمزۀ دودافکن آتش فکنی بر من هم دل شکنی هم تن دلدار چنین خوشتر. خاقانی. گفتی که نعل بود در آتش نهاده ماه مشهود شد چو شد زن دودافکن از برش. خاقانی. خویشتن دعوت گر روحانیان خوانم به سحر کمترین دودافکن هر دوده ام گر بنگرم. خاقانی. سحر زده بیم به لرزه تنش مجمر لاله شده دودافکنش. نظامی. آتشی از تو بود در دل من پیرزن در میانه دودافکن. نظامی. رجوع به دودافکنی شود