جدول جو
جدول جو

معنی روذویه - جستجوی لغت در جدول جو

روذویه
(ذَوَیْهْ)
نام یکی از اجداد ابواسحاق ابراهیم بن احمد بن منصور شیرازی روذوی معروف به ابن روذویه است. (از انساب سمعانی). رجوع به روذوی ابراهیم شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رونویس
تصویر رونویس
کسی که از روی نوشته ای نسخه برداری می کند، رونوشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مولویه
تصویر مولویه
فرقه ای از صوفیان پیرو جلال الدین محمد بلخی (مولوی)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روپوشه
تصویر روپوشه
روپوش، روبنده، چادر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دورویه
تصویر دورویه
از دورو، از دو طرف، آنچه دارای دوروی باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوبویه
تصویر بوبویه
هدهد، پرنده ای خاکی رنگ، کوچک تر از کبوتر با خال های زرد، سیاه و سفید که روی سرش دسته ای پر به شکل تاج یا شانه دارد، در خوش خبری به او مثل می زنند، مرغ سلیمان، پوپو، شانه سرک، بدبدک، پوپش، بوبو، پوپ، پوپک، کوکله، بوبه، شانه سر، پوپؤک، بوبک، شانه به سر
فرهنگ فارسی عمید
(رَ وی یَ)
ستور چرنده و بچرا گذاشته. (از اقرب الموارد). ج، رعایا. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
جمع واژۀ راؤول. آب دهان چارپایان یا خاص اسب است. (از اقرب الموارد). رجوع به راؤول شود، دندانهای زائدی که در ردیف سایر دندانها نروییده باشند. (از معجم متن اللغه) (از اقرب الموارد). رجوع به راؤول شود
لغت نامه دهخدا
(تَلَ فْ فُ)
رویداء. (ناظم الاطباء). رجوع به رویداء شود
لغت نامه دهخدا
شستن صورت، شستشوی رخسار،
روشوری، ظرف یادوش و دستگاهی که برای شستن دست و صورت نصب کنند
لغت نامه دهخدا
(دُ دُ یِ)
دهی است از دهستان کوهمره سرخی بخش مرکزی شهرستان شیراز. 147 تن سکنه. آب آن از چشمه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
شهرکیست از تبت که به قدیم از چین بود. (از حدود العالم چ دانشگاه ص 75)
لغت نامه دهخدا
(دُ یَ / یِ)
دورو. هر چیز که دارای دورو باشد. (ناظم الاطباء). پشت ورودار. مقابل یک رو. مقابل یک رویه. دارای دوسو و دارای دوطرف. (یادداشت مؤلف). طاره. (المنجد) :
چیست آن گرد بزرگ اشکم دورویۀ زشت
دره در روی کشیده به شکم دره زنی.
سوزنی.
دورویه نیستیم چو کاغذ به هیچ روی
گردون قلم ز بهر چه بر ما همی کشد.
جمال الدین عبدالرزاق.
از خنجر دورویه سه کشور گرفتنش
وز ناچخ سه پایه دوسلطان شکستنش.
خاقانی.
چون تیغ دورویه بر گشاید
ده ده سر دشمنان رباید.
نظامی.
- کمر دورویه، پشت و رو یکی:
جوزا کمر دورویه بسته
بر تخت دوپیکری نشسته.
نظامی.
چون گل کمر دورویه می بست
رویین در پای و شمع در دست.
نظامی.
، دوتایی و مضاعف. (ناظم الاطباء) ، دو صف. دو قطار. دورده. دورسته. از دو سو. از دو جانب. از دو لشکر. از دو سوی. از دو طرف. (یادداشت مؤلف) :
برآورد شاه از کمینگاه سر
نبد تور را از دورویه گذر.
فردوسی.
دورویه ز لشکر برآمد خروش
زمین آمد از نعل اسبان بجوش.
فردوسی.
گشاده نباید که دارید راه
دورویه پس وپیش آن رزمگاه.
فردوسی.
برآویخت با نامور مهرنوش
دورویه ز لشکر برآمد خروش.
فردوسی.
سرا و مجلس پرمردم و دورویه بپای
غلام و چاکر هر یک به خدمت اندرخور.
فرخی.
ز دورویه دشمن ندانم برست
نه پیداست کاختر که را یاور است.
اسدی.
و دیگر لشکرها دورویه پیرامون مزدکیان که برخوان نشسته بودند درگرفتند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 90).
دورویه سماطینی آراسته
نشینندگان جمله برخاسته.
نظامی.
ز جای گوسفندان تا در کاخ
دورویه سنگها زد شاخ در شاخ.
نظامی.
دورویه آن سپه درهم فتادند
در کینه به یکدیگر گشادند.
نظامی.
دورویه سپه پاس برداشتند
مگس گرد خرگاه نگذاشتند.
نظامی.
- دارهای دورویه، دارها که در برابر هم در یک صف برپا کنند: روز چهارشنبه این علی را با صدوهفتاد تن بر دارها کشیدند... و این دارهای دورویه بود از در آن سوراخ تا آنجا که رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 574).
- دورویه (یا به دورویه) ایستادن (یا ستادن) ، به دو ردیف ایستادن. در دوصف روبروی هم قرارگرفتن. در دو رده برابر هم ایستادن: لشکر با سلاح و برگستوان و جامه های دیبای گوناگون با عماریها و سلاحها به دورویه بایستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290). صحنی فراخ چنانکه لشکر به دورویه بایستادی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349).
دورویه ستادند برجای جنگ
نمودند بر پیش دستی درنگ.
نظامی.
دورویه ستادند بر در سپاه
سخن پرور آمد در ایوان شاه.
سعدی.
- دورویه سپاه (یا سپه) ، دو سپاه مقابل. (ناظم الاطباء). دو صف لشکر متخاصم:
و گر در میان دورویه سپاه
بگردی همی از پی نام و جاه.
فردوسی.
بدان تا میان دورویه سپاه
بود گرد اسب افکن و رزم خواه.
فردوسی.
- ، دو رسته لشکری برابر هم صف کشیده:
بدان تا میان دورویه سپاه
رسید اندر آن سایۀ تخت شاه.
فردوسی.
- دورویه (یا از دورویه) صف زدن، دورویه صف برکشیدن. رده کشیدن در دوطرف راه:
سه منزل سپه داد زی راه روی
دورویه زده صف به کردار کوی.
اسدی.
دورویه گرد تخت پادشاییش
کشیده صف غلامان سراییش.
نظامی.
- ، از دو طرف دو سپاه متخاصم صف بستن. از دو سوی میدان رزم صف کشیدن:
سپه از دورویه کشیدند صف
همه نیزه و تیغ هندی به کف.
فردوسی.
ز لشکرگه پهلوان بر دو میل
کشیده دورویه رده ژنده پیل.
فردوسی.
دورویه سپه برکشیدند صف
همه نیزه و تیغ و زوبین به کف.
فردوسی.
دلیران پرخاش دورویه صف
کشیدند جان برنهاده به کف.
اسدی.
چو صف زد ز دورویه یکسر سپاه
غریو از دل کوس برشد به ماه.
اسدی.
- سپاه دورویه، دورویه سپاه. دو لشکر تعبیه که برابر هم قرار گرفته باشند:
سپاه دورویه خودآگاه نی
کسی را سوی پهلوان راه نی.
فردوسی.
رجوع به ترکیب دورویه سپاه شود، دودمه. دولبه.
- امثال:
شمشیر دورویه کار یکرویه کند.
(یادداشت مؤلف).
، دولا. (یادداشت مؤلف) ، گل رعنا که یک روی زرد و روی دیگر سرخ دارد. دورو. دوروی. گل قحبه. دودیمه. گل دوآتشه. وردالفجار. وردالحمار. (یادداشت مؤلف) :
دورویه گل چوپارۀ از سرخ دیبه است
چون پشت او به رشتۀ زرین بیاژنی.
منوچهری.
گل دورویه چونان چون قمرها در دوپیکرها.
منوچهری.
، (اصطلاح موسیقی) دف دوروی. تنبور. دایره. داریه. (یادداشت مؤلف). لغتی است در دایره (داریه) :
آن خرپدرت به کشت خاشاک زدی
مامات دف و دورویه چالاک زدی
آن بر سر گورها تبارک خواندی
وین بر در خانه ها تبوراک زدی.
رودکی.
گوییا چون دورویه گشته ستی
کو کند هر زمان به هر سو روی.
ناصرخسرو.
، منافق. دوروی:
سدیگر سخن چین و دورویه مرد
بکوشد برانگیزد از آب گرد.
فردوسی.
، دوگونه. ذوجنبتین. دارای دوجنبه. دارای دو صورت متضاد. (از یادداشت مؤلف) :
و گرنه سرانشان برآرم به دار
دورویه بود گردش روزگار.
فردوسی.
، آنچه از پارچه و قماش که پشت و رویش از لطافت و گل نقشه و بافت یکسان باشد. (یادداشت مؤلف) :
شبانگه خواهدم دورویه دیبا
ندیمی را پریرویان زیبا.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(رَ یَ)
عضلات بطنی. (بحر الجواهر) (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
گیاهی است برگ آن شبیه کاهو و خاردار و بر زمین نزدیک و دانۀ آن سیاه و در تابستان سرخ می گردد مانند رنگ خون و به عربی آن را حمیرا گویند. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
مولویت. همتایی و مشابهت به موالی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). گویند: فیه مولویه، یعنی مشابهت به موالی دارد، نیکوکاری. گویند: فیه مولویه. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سا)
دهی است از دهستان پسکوه بخش قاین شهرستان بیرجند واقع در 64 هزارگزی جنوب باختری قاین با 362 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سَوی یَ)
موسوی. موسایی. منسوب به حضرت موسی بن جعفر هفتمین امام شیعیان. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ مَ وَیْهْ)
نام محدثی است بخاری. (یادداشت مؤلف). محمد بن رحمویه. محدث است. (منتهی الارب). در تمدن اسلامی، محدث فردی بود که هم حافظ حدیث و هم تحلیل گر آن محسوب می شد. وی معمولاً هزاران حدیث را با سلسله اسناد حفظ می کرد و در محافل علمی، جلسات روایت حدیث برگزار می نمود. شخصیت هایی مانند احمد بن حنبل، مالک بن انس و ابن ماجه از برجسته ترین محدثان تاریخ اسلام بودند. آثار آنان امروز منابع اصلی سنت نبوی به شمار می روند.
لغت نامه دهخدا
(دُ یَ / یِ)
آغاز سیاه و سپیدی موها. (ناظم الاطباء). دومو.
- دومویه شدن، شمط. اکتهال. آمیخته موی گشتن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به دومو شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
از نامهای ایرانی
لغت نامه دهخدا
(یَ)
مرزبان سرخس بود و با عبدالله بن خازم که بدستور عبدالله بن عامر بعزم فتح سرخس آمده بود پیمان صلح بست. بلاذری آرد: زاذویه مرزبان سرخس به ابن خازم پیشنهاد صلح کرد و تعهد کرد زنان سرخس را بدو تسلیم کند و از مردان صد تن مسلمان شوند. ابن خازم پذیرفت و دختر زادویه را که بخود اختصاص داده بود میثا نام داد. نیز گفته شده است که چون زاذویه خود را برای مسلمان شدن نامزد نکرد، عبدالله بن خازم به خشم آمد و پیمان صلح را بشکست و شهر را بتصرف درآورد. (از فتوح البلدان بلاذری چ لیدن ص 405)
رئیس خدمه و از رجال مقتدر زمان یزدگرد سوم بوده است. (ایران در زمان ساسانیان ص 523 و 522)
حاکم سیستان بوده. طبری آرد: در زمان عمر پس از فتح مصر سلطنت اسلام استوار شد ولکن در پاره ای از نواحی مردم بر امراء (دست نشاندۀ خلیفه) میشوریدند چنانکه اهل مصر بر اجل و اهل مکران بر راسل و اهل سجستان بر زادویه. (تاریخ طبری چ دخویه) و رجوع به ذیل آن کتاب شود
زاذی. پاذگوسپان شمال آذربایجان است و انوشروان (خسرو اول) نامه ای بدو نوشته است و طبری آن نامه را آورده است. (ایران در زمان ساسانیان ص 387). و رجوع به تاریخ طبری چ نلدکه ج ص 892 و زادی در لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
نسبت است به روذویه که نام یکی از اجداد ابواسحاق ابراهیم بن احمد شیرازی است. (از انساب سمعانی). رجوع به روذویه شود
لغت نامه دهخدا
(وَیْهْ / ذو یَ)
خواهرزادۀ باذان که از طرف خسروپرویز حاکم یمن بود. او پس از خسرو بدین اسلام درآمد و عیهلۀ اسودالعنسی را که دعوی پیغامبری کرده بود بکمک فیروز دیلمی بقتل رسانید. (مجمل التواریخ و القصص ص 172). طبری این شخص را اهل اصطخر فارس دانسته است. (مجمل التواریخ و القصص حاشیۀ ص 256). رجوع به دادویه شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
بمعنی بوبو، که شانه سر و هدهد باشد. (برهان) (آنندراج). هدهد. (ناظم الاطباء). پوپویک. پوپوک. پوپو. پوپک. بوبو. هدهد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
ابراهیم بن احمد بن منصور شیرازی روذوی مکنی به ابواسحاق. وی از علی بن محمد زیادآبادی و فضل بن عباس و جز آن دو، روایت کرد و بسال 318 ه. ق. درگذشت. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فوضویه
تصویر فوضویه
آشوبخواهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اولویه
تصویر اولویه
فراتمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روپوشه
تصویر روپوشه
روبنده چادر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رعاویه
تصویر رعاویه
چرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوبویه
تصویر بوبویه
هدهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راویه
تصویر راویه
نقل کننده سخن و خبر از کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روپوشه
تصویر روپوشه
((ش))
چادر، روبنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوسویه
تصویر دوسویه
متقابلا
فرهنگ واژه فارسی سره
روزانه مربوط به یک روز
فرهنگ گویش مازندرانی