جدول جو
جدول جو

معنی رودست - جستجوی لغت در جدول جو

رودست
بالادست، بالاتر و بهتر از کسی یا چیزی
رودست خوردن: کنایه از فریب خوردن
تصویری از رودست
تصویر رودست
فرهنگ فارسی عمید
رودست
بالا دست
تصویری از رودست
تصویر رودست
فرهنگ لغت هوشیار
رودست
((دَ))
بالادست، بالاتر
تصویری از رودست
تصویر رودست
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دارودسته
تصویر دارودسته
نزدیکان و یاران و قوم و قبیله و طرف داران کسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرودست
تصویر فرودست
زیردست، پست، زبون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رودست خوردن
تصویر رودست خوردن
کنایه از فریب خوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وردست
تصویر وردست
کارگری که زیردست استاد کار می کند، دستیار، معاون
فرهنگ فارسی عمید
(فُ دَ)
فقر و تنگدستی. (یادداشت به خط مؤلف) ، زیردست دیگران بودن. (یادداشت به خط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فُ دَ)
منسوب به بنگاله که آن را فرودست نیز نامند. (از برهان)
لغت نامه دهخدا
قریه ای است به نیشابور. (از تتمه صوان الحکمه ص 107) ، سزاواربودن: ما انبغی لک ان تفعل، سزاوار نیست ترا، و کذلک ما ینبغی لک. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ ضُ نُ / نِ / نَ دَ)
در تداول عامه، فریفته شدن. گول خوردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ فُ تَ)
در تداول عامه، فریب دادن. گول زدن. رجوع به رودست خوردن شود
لغت نامه دهخدا
(رُ دِ)
جزیره ای است مقابل اسکندریه وآن اول بلاد فرنگ است. مسعودی گوید: این جزیره در زمان ما (در سال 332 هجری قمری) دارالصناعۀ روم است و در آن کشتیها سازند و جمعی از اهل روم در آن ساکن هستند و کشتیهای آنها به بلاد اسکندریه و سایر شهرهای مصر نزدیک میشوند. (از معجم البلدان). جزیره ای به دریای روم محاذی اسکندریه. (منتهی الارب). رودس جزء اقلیم چهارم است. (از مجمل التواریخ و القصص ص 480). بمعنی گل است و آن جزیره ای است در بحرالروم و در جنوب غربی آسیای صغیر واقع است و آنرا شهری است که رودس نام دارد. طول جزیره 40 میل و عرضش 15 میل است و بواسطۀمدرسه ها و صنایع و علوم معروف به ود و تمثالی از برنج به ارتفاع 105 قدم در آن جزیره بود که بر بالای مدخل آن جزیره نصب کرده بودند و کشتیها از میان پایه های آن عبور میکردند. بدین ترتیب مدت پنجاه و شش سال باقی ماند در این اثنا زلزلۀ متوالی شدیدی در جزیره حادث شد و این تمثال منهدم گردید و برنج آنرا بر 900 شتر حمل کردند، و در قرن پانزدهم این شهر مسکن رؤسای ماریوحنا بود. بعضی برآنند که لفظ رودس مشتق از ورداست و بعضی تحریفات و تغییرات در آن واقع شده و بدین صورت درآمده است. بر سکه های رودسی صورت زهره دیده میشود ولی صورت گل بهیچوجه دیده نشده است. اما شهر حالیه بقدر ربع شهر سابق، و محلی در آن باقی است که باسم رودس معروف است لیکن آثاری که دلالت بر عظمت و شهرت سابق نماید دیده نشده است. (از قاموس کتاب مقدس). از شهرهای قدیم عالم است و یکی از هفت چیز عجیب عالم مجمسۀ عظیم الجثۀ آپولون بود که از برنج ساخته و در مدخل خلیج رودس آن را نصب کرده بودند و این مجسمه بواسطۀ زلزله منهدم گردید. (ناظم الاطباء). از بزرگترین جزایر در دریای اژه است. سکنۀ آن 61800 تن است و مرکز آن رودس 55000 تن سکنه دارد. این جزیره در قدیم مشهور بود و بسال 929 ه. ق. سلطان سلیمان خان قانونی آنجا را فتح کرد، و بممالک عثمانی منضم ساخت
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ)
در تداول، کمک و دستیار. آنکه در زیر دست کسی کمک به کار او کند چون شاگردی و مانند آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). کارگری که به مقام استادی نرسیده اما از مرحلۀ مبتدی بودن نیز گذشته و باید زیر دست استاد کارکند. (فرهنگ فارسی معین). بیشتر به کارگر خمیرگیری که زیر دست استاد (خلیفه) کار میکند اطلاق شود. (فرهنگ فارسی معین از فرهنگ عامیانۀ جمالزاده) ، معاون. یاور. دستیار. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام یکی ازبخشهای پنجگانه شهرستان لاهیجان است. این بخش در قسمت شرقی گیلان و یکی از بزرگترین بخشهای استان یکم واقع، و حدود آن بدین قرار است: از طرف شمال و شمال شرقی به دریای خزر و از طرف جنوب به خطالرأس ارتفاعاتی که بین گیلان و شهرستان قزوین قرار دارد محدود است و شهرستان شهسوار در شرق و بخش لنگرود و دیلمان در غرب آن واقع است. قسمت جنوبی بخش کوهستانی خوش آب و هوا و سردسیر، و قسمت شمالی که در ساحل دریای خزر و جلگه واقع است مانند گیلان معتدل و مرطوب است. محصول عمده قسمت جلگه، برنج و چای و ابریشم و کنف، و محصول قسمت کوهستانی غلات و فندق است. آب قرای جلگۀ آن ازرودخانه های پلرود و شلمانرود و خشک رود و سیاهکل رود و سامان رود، و آب دیه های کوهستانی آن از چشمه سار و رودخانه های محلی تأمین میشود. این بخش از یازده دهستان بشرح زیر تشکیل شده است: حومه، املش، پلرودبار، رحیم آباد، سیارستاق، قشلاقی، سیاهکل رود، اوشیان، اشکوروسطی، اشکور پایین، سیارستاق ییلاقی و سمام. جمع دیه های بخش 402 آبادی بزرگ و کوچک، و جمع سکنۀ آن در حدود 87000 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
رودشتین. از دهستانهای بخش کوهپایۀ اصفهان است. (ازمعجم البلدان). حمدالله مستوفی آرد: ناحیت رودشت شصت پاره دیه است فارفاآن قصبۀ آن و قولطان و ورزنه و اسکران و کمندان معظم قرای آن، و این دیهها را که معظم قری میخوانند از آنها است که در دیگر ولایات شهر خوانند زیرا که در هریک از آن دیهها کمابیش هزار خانه باشد و بازار و مساجد و خانقاه هست و حمامات دارد. (نزهه القلوب چ اروپا ص 51). رودشت یا رودشتین بدو ناحیۀ رودشت بالا و پایین قسمت میشود. محصول آن گندم و پنبه، و اراضی آن مانند ورامین حاصلخیز است و در بعضی از نقاط برنج کاشته میشود. لبنیات آن نیز بسیار است و بخارج حمل میشود. (از جغرافیای طبیعی کیهان). نام یکی از دهستانهای بخش کوهپایه از شهرستان اصفهان است و در قسمت جنوبی قرار دارد. حدود و مشخصات آن بشرح زیر است: از شمال بدهستان کوهپایه و از جنوب به دهستان جرقویه و شهرستان شهرضا و از مشرق به شهرستان نایین و از مغرب به بخش مرکزی اصفهان محدود است. این دهستان در جلگه واقع است و زاینده رود از وسط آن از غرب بسمت شرق جریان دارد. کوه منفردی بنام چیرس در مشرق دهستان واقع شده است که ارتفاع آن 200 متر است. هوای دهستان معتدل است و آب دیه های آن از زاینده رود وقنات و چاهها تأمین میشود. محصول عمده آن عبارت است از غلات و پنبه و حبوب. شغل عمده اهالی زراعت و صنایع دستی از قبیل پنبه ریسی و جوالبافی است. این دهستان از 43 آبادی کوچک و بزرگ تشکیل شده و سکنۀ آن در حدود 8910 تن است. دیه های مهم آن ورزیه و اژیه است. پل زاینده رود در نزدیکی این آبادی بر روی زاینده رود ساخته شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(فُ دَ)
ولایت بنگاله را گویند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
برومند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
قسمی دستکش بی جای انگشتان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از برودست
تصویر برودست
برومند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرودستی
تصویر فرودستی
تنگدستی، زیردست دیگران بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وردست
تصویر وردست
((وَ دَ))
کمک، دستیار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرودست
تصویر فرودست
زیر دست، پست، فرومایه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرودستی
تصویر فرودستی
((~. دَ))
پستی، حقارت
فرهنگ فارسی معین
دستیار، شاگرد، معاون، یاور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زیردست، پست، دون، فرومایه، حقیر، ناتوان
متضاد: بالادست، فرادست
فرهنگ واژه مترادف متضاد