جدول جو
جدول جو

معنی رود - جستجوی لغت در جدول جو

رود
نهر بسیار بزرگی که به دریا می ریزد، شط
سرود، نغمه، آرشه، تار و رشته ای که بر روی ساز کشیده می شود، ساز
فرزند پسر یا دختر، برای مثال زهی دولت مادر روزگار / که رودی چنین پرورد در کنار (سعدی۱ - ۴۰)، خواهی که بر نخیزدت از دیده رود خون / دل در وفای صحبت «رود» کسان مبند (حافظ - ۳۶۲)
لخت، برهنه، مرغ پرکنده، گوسفند پوست کنده
رود زدن: ساز زدن
تصویری از رود
تصویر رود
فرهنگ فارسی عمید
رود
(تَ لَظْ ظی)
جستن. (منتهی الارب). طلب کردن. (از اقرب الموارد). ریاد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، آب و علف جستن. (منتهی الارب) (آنندراج). راد اهله مرعی او منزلا،برای اهل خود چراگاه و منزل جستجو کرد. (از اقرب الموارد) ، شدآمد کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). صاحب معجم متن اللغه و اقرب الموارد این معنی را در ذیل رودان آورده و چنین معنی کرده اند: آمدن ورفتن بدون اطمینان. رادت المراءه روداً، بسیار رفت وآمد کرد زن به خانه همسایگان. (از اقرب الموارد). در یک جای آرام نگرفتن زن و گشتن وی در خانه های همسایگان. (از معجم متن اللغه). رودان. (از معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، سبک وزیدن باد. (از اقرب الموارد). بجنبش آمدن و نسیم وار وزیدن باد. (از معجم متن اللغه). رودان. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). رود. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
رود
(رَ)
ریح رود، باد نرم. (منتهی الارب). باد نرم وزش. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
رود
(کَ رَ)
به جنبش درآمدن و نسیم وار وزیدن باد، (از معجم متن اللغه)، رود، رودان، (معجم متن اللغه)، رجوع به رود و رودان شود،
آهستگی و نرمی، و گویند: امش علی رود، یعنی آهسته خرام، و تصغیر آن روید است، (منتهی الارب)، امش علی رود، آهسته برو، (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
رود
رود خانه عظیم و سیال. (برهان قاطع). رودخانه یعنی آب عظیم. (آنندراج). نهری که عظیم و جاری باشد. (غیاث اللغات). رودخانه. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). نهر عظیم و سیال. (ناظم الاطباء). آب جاری فراوان که لفظ دیگر فارسی آن دریا و عربیش نهر و شط است. (از فرهنگ نظام). درحدودالعالم آمده: رود بر دو ضرب است یکی طبیعی است و دیگر صناعی، اما رود صناعی آن است که رودکده های اوبکنده اند و آب بیاورده اند از بهر آبادانی شهری را یا کشت و برز ناحیتی را، و بیشترین رود صناعی خرد بودو اندر او کشتی نتواند گذشتن. و شهر باشد که او را ده رود صناعی است کمتر یا بیشتر، و این آبها اندر خوردن و کشت و برز و گیاه خوارها بکار شود و عدد این رودهای صناعی نه محدود است که اندر آن بهرزمانی زیادت و نقصان افتد. و اما رود طبیعی آن است که آبهایی بودبزرگ که از گداز برف و چشمه هایی که از کوه و روی زمین بگشاید و برود و خویشتن را راه کند و رودکدۀ وی جایی فراخ شود و جایی تنگ، و همی رود تا به دریایی رسد یا به بطیحه ای. و از این رودهای طبیعی هست که سخت عظیم نیست و آن به آبادانی شهری یا ناحیتی بکار شودچون رود بلخ و رود مرو، و بود که از یک رود طبیعی رودهای بسیار بردارد و بکار شود و آن عمود رود همی رود تا به دریا رسد یا به بطیحه ای چون فرات -انتهی. جریان طبیعی آب را گویند در سطح زمین که از جوبیار بزرگتر و در بستر یا کانال معین و مشخصی جاری باشد. معمولا رودها به اقیانوس یا دریا و یا دریاچه فرومیریزندولی بندرت بعضی از رودها در زمینهای خلل و فرج دار بزیر زمین فرومیروند و در بعضی از سرزمینهای خشک و لم یزرع بخار میشوند و این نوع رودها را ’رودهای ضایعشده’ گویند. در برخی از نقاط زمین آب رودها در زمین فرومیروند و در طی مسیر خود چند بار در سطح زمین ظاهر و بار دیگر ناپدید میگردند. رودهایی را که دارای بستری با برشهای کامل و شیبی منظم باشد رودهای جوان نامند و رودهای پیر رودهایی را گویند که دره های آن بمرور ایام فرسایش یافته و وسیعتر شده باشد:
تا چون بهار گنگ شد از روی او جهان
دو چشم خسروانی چون رود گنگ باشد.
خسروانی.
بدو گفت مردی سوی رودبار
به رود اندرون شد همی بی شنار.
بوشکور.
سوی رود با کاروانی گشن
زه آبی بدو اندرون سهمگین.
بوشکور.
به جوی و به رود آب را راه کرد
به فر کیی رنج کوتاه کرد.
فردوسی.
به جایی که بودی زمین خراب
و گر تنگ بودی به رود اندر آب.
فردوسی.
به تن ژنده پیل و به جان جبرئیل
به کف ابر بهمن به دل رود نیل.
فردوسی.
هر قطره ای ز جودت رودی است همچو جیحون
هر ذره ای ز حلمت کوهی است چون بذیل.
رفیعی.
دلش نگیرد از این دشت و کوه و بیشه و رود
سرش نگردد از این آب کند و کوره و خرّ.
عنصری.
با سرشک سخای تو کس را
ننماید عظیم رود فرب.
عسجدی.
بیارامیدند و برآن جانب رود... بسیار استر سلطانی بسته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). سواری دویست خویشتن در رود افکندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 251). دیگر روز از دو جانب رود ایستاده بودند به نظاره. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262).
تو آن رودی که پایانت ندانم
چو دریا راز پنهانت ندانم.
نظامی.
چنین گفت کافزون تر از کوه و رود
جهان آفرینت رساند درود.
نظامی.
مگر کآب آن رودچون آب رود
به خشکی کشی تری آرد فرود.
نظامی.
این جمله رودهای عظیم است که سنگهای گران بگرداند و به سر سوار درآید. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 409).
و رجوع به رودخانه و دائره المعارف بریتانیکا و جغرافیای عمومی تألیف دکتر احمد مستوفی ج 1 شود.
- تندرود، رودی که جریان آب آن سریع باشد. رودی که بر اثر شیب زیاد بستر آب آن تند و سریع جاری گردد:
چو شبدیز من رفت از ین تندرود
ز من باد بر دوستداران درود.
نظامی.
- خشک رود، رود خشک. رودی که آب نداشته باشد. رودی که بر اثر نباریدن باران و کم آبی بستر آن خشک شده باشد:
بوالعجب بازی است در هنگام مستی باز فقر
کز میان خشک رودی ماهیان تر گرفت.
سنایی.
اگر باران بکوهستان نبارد
به سالی دجله گردد خشک رودی.
سعدی.
- رود خون، رودی که در آن بجای آب خون جاری باشد. از باب مبالغه گریستن بسیار و جریان خون فراوان را برود خون تشبیه کرده اند:
راند بسی رود خون از پی خصمان و خصم
زیر پل سکه شد پول به سر درشکست.
خاقانی.
خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون
دل در وفای صحبت رود کسان مبند.
حافظ.
، رود خانه آمو. (برهان قاطع). رود آمو. (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری). نام فارسی جیحون است. (نخبهالدهر دمشقی) ، فرزند. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری). فرزند و پسر، و آن را در وقت تصغیر رودک گویند. (آنندراج). فرزند و پسر و دختر. (ناظم الاطباء). رودبزبان عجم کودک بود. (ترجمه تاریخ قم ص 78) :
چو چشمش به رود گرامی رسید
ز اسب اندرآمد چنان چون سزید.
فردوسی.
آسمان از صفت تربیت دولت تو
بمقامی است که باشد صفت مادر و رود.
نجیب الدین گلپایگانی.
زهی دولت مادر روزگار
که رودی چنین پرورد در کنار.
سعدی (بوستان).
دل بدان رود گرامی چه کنم گر ندهم
مادر دهر ندارد پسری بهتر از این.
حافظ.
از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزیز
کنار دامن من همچورود جیحون است.
حافظ.
خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون
دل در وفای صحبت رود کسان مبند.
حافظ.
نه هر شریری پور آورد چو قاآن راد
نه هر ضریری نغز آورد چو یوسف رود.
هدایت (از آنندراج).
- رودم ای رود، جمله ای است که زن یا مرد فرزندمرده در نوحه گری مرگ فرزند گوید. (یادداشت مؤلف).
، نام سازی است که نوازند. (برهان قاطع) (آنندراج). نام قسمی از ساز است. (فرهنگ نظام). آلتی است موسیقی از ذوی الاوتار. (یادداشت مؤلف). نوعی از سازهای زهی بوده است:
هیچ راحت می نبینم در سرود و رود تو
جز که از فریاد و زخمت خلق را کاتوره خاست.
رودکی.
باز تو بی رنج باش و جان تو خرم
با نی و با رود و با نبید فناروز.
رودکی.
گوش تو سال و مه به رود و سرود
نشنوی مویۀ خروشان را.
رودکی.
برآمد ابر پیریت از بناگوش
مکن پرواز گرد رود و بگماز.
کسایی.
بر آن جامه بر مجلس آراستند
نوازندۀ رود و می خواستند.
فردوسی.
همه شب ببودند با نای و رود
همی داد هرکس به خسرو درود.
فردوسی.
بسازید نوحه به آواز رود
به بربط همی مویه زد با سرود.
فردوسی.
روزی شراب میخورد بر سماع رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 683).
گشتند ستوروار تا کی
با رود و می و سرود و ساغر.
ناصرخسرو.
زی رود و سرود است گوش سلطان
زیرا که طغان خانش مهمان است.
ناصرخسرو.
بس کن آن قصۀ رباب کزآن
زرد ونالان شدی چو رود و رباب.
ناصرخسرو.
مغنی سحرگاه بر بانگ رود
بیاد آور آن پهلوانی سرود.
نظامی.
همه آراسته با رود و جامند
چو مه منزل بمنزل میخرامند.
نظامی.
گر ز خود غافلم به باده و رود
نیستم غافل از سپهر کبود.
نظامی.
لیکن شب و روز در خرابات
با رود و سرود و نقل و جامیم.
عطار.
مغنی بزن آن نوآیین سرود
بگو با حریفان به آواز رود.
حافظ.
- زنگانه رود، سازی که زنگیان نوازند. (شرفنامۀ نظامی چ وحید دستگردی حاشیۀ ص 130) :
چو زنگی درآمد به زنگانه رود
ز شهرود رومی برآمد سرود.
نظامی.
- سه رود، چنگ و رباب و بربط. (یادداشت مؤلف).
- شهرود رومی، ساز رومیان. (شرفنامۀ نظامی چ وحید دستگردی حاشیۀ ص 130). رجوع به زنگانه رود در سطور قبلی شود.
، مطلق ساز و غنا. (یادداشت مؤلف). نغمه و سرود. (ناظم الاطباء) (ازاستنگاس) :
همی بود یک ماه در نیمروز
گهی رود میخواست گه باز و یوز.
فردوسی.
ببودند یک هفته با رود و می
بزرگان در ایوان کاوس کی.
فردوسی.
بفرمود تا خوان بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند.
فردوسی.
، تاری که بر روی سازها کشند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). تار ساز. (فرهنگ نظام). شرعه. وتر. (نصاب الصبیان) (السامی فی الاسامی). تار ساز چرا که از رودۀ بچۀ گوسپند سازند پس تار آهنی را روده نگویند و از بس که در این معنی شهرت دارد مجازاً ساز را نیز نامند. (غیاث اللغات). تار یا زه سازهای موسیقی. زه تافته. (یادداشت مؤلف) :
یک تازیانه خوردی بر جان از آن دو زلف
کز زخم آن بماندی پیچان چو رود شیب.
رودکی.
مثال طبع مثال یکی شکافه زن است
که رود دارد بر چوب برکشیده چهار.
دقیقی.
کار دنیا را همان داند که کرد
رطل پر کن رود برکش بر رباب.
ناصرخسرو.
طنبوری هشت رود ساخته بودند، همی زدند و سرود همی گفتند. (مجمل التواریخ و القصص).
تا بنوای مدیح وصف تو برداشتم
رود رباب من است رودۀ اهل ریا.
؟
به بربط چون سر زخمه درآورد
ز رود خشک بانگ تر درآورد.
نظامی.
مغنی بیا ز اول صبح بام
برآن زخمۀ پخته بر رود خام.
نظامی.
- رود گسستن، پاره شدن زه ساز:
همی زن این نوا تا نگسلد رود.
(ویس و رامین).
پندار ای اخی که بمانی تو جاودان
گر رود نگسلد ره جاوید میزنی.
سنایی.
، زه کمان حلاجی. (برهان قاطع). زه کمان حلاجی و جز آن. (ناظم الاطباء). زه کمان. (آنندراج) ، رودۀ گوسفند و غیره. (برهان قاطع) (از غیاث اللغات). رودگان و رودگانی. (فرهنگ جهانگیری). صاحب آنندراج آرد: زه کمان و تار ساز همه مجاز از این معنی است. روده و معا. (ناظم الاطباء) ، سرور و شادمانی. (ناظم الاطباء) (از استنگاس) ، گفتگوی خوش آیند و فرح انگیز. (ناظم الاطباء) (از استنگاس). مجلس شادی و عشرت. (ناظم الاطباء). شادی و عشرت مجلس باده نوشی و مهمانی، گریه و ناله، و در اصفهان این لفظ در تکلم هست و گویند فلان رود میزد یعنی گریۀ با ناله میکرد. در اوستا رود و در سنسکریت هم رود [دXXX بمعنی گریه و ناله است. (فرهنگ نظام)
به یونانی ورد است، (فهرست مخزن الادویه)، گل سرخ
لغت نامه دهخدا
رود
فرانسوا رود، (1855-1784م،) از مجسمه سازان معروف فرانسه بود، وی در دیژن متولد شد و در پاریس دیده از جهان فروبست، مجسمه های بسیاری از آثار او در موزه های جهان باقی است، رجوع به دائرهالمعارف بریتانیکا شود
لغت نامه دهخدا
رود
دهی است از دهستان مازول بخش حومه شهرستان نیشابور واقع در 12هزارگزی شمال نیشابور، منطقۀ کوهستانی است و هوایی معتدل دارد، سکنۀ آن 199 تن است که مذهب تشیع دارند و به فارسی سخن می گویند، آب آن از قنات تأمین میشود، محصولش غلات، و شغل اهالی زراعت و گله داری است، راه مالرو دارد و محل ییلاقی است و در تابستانها مردم از شهر باین ده می آیند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
قصبه ای در خراسان، صاحب شدالازار آرد: در خراسان دو جا بنام سنگان مشهور است اول قریۀ سنگان که در نزدیکی قصبۀ رود حاکم نشین خواف واقع است ... (شدالازار ص 539)
لغت نامه دهخدا
رود
جزء ترکیبی برخی از ترکیبات بمعانی مختلف رود است، نظیر: اچه رود، ارده رود، ازرود، ازن رود، اسپه رود، استانک رود، اسفی رود، الم رود، الیشررود، امیررود، اندرود، انگرود، اهلم رود، اودروه رود، اوزرود، اوشیان رود، بریشرود، بزرود، پی بورود، پادنگ رود، پارود، پاین رودپی، پسندرود، پلنگ رود، پلورود، پهدررود، پیت رود، تجن رود، ترکرود، توسکارود، تیل رودسر، جاجرود، چپک رود، چلکرود، چورود، حچه رود، خرک رود، خرمارود، خشک رود، خشک رودپی، خمام رود، خواسته رود، خوردرود، خوره تاوه رود، خیرود، خیرودکنار، دارارود، داررود، درکلارود، دزدکه رود، دزدکه رودسر، دورودمحله، رستم رود، زارم رود، زاغ رود، زاینده رود، زرن رود، زرین رود، زنده رود، زنگانه رود، زیارت خواسته رود، ساری رودپی، سالارودکلا، سبک رود، سرخرود، سرداب رود، سفیدرود، سلم رود، سلم رودسر، سیاه رود، سیاه رودپی، سیاه کلارود، سیگارود، سیه رود، شاه رود، شمعجارود، شیخ رود، شیره رود، شیرود، شیمرود، صفارود، ضیارود، طیزنه رود، عیسی رود، فیکارود، کهرود، کاردگرالیشر رود، کاظم رود، کچه رود، کچه رودسر، کرک رود، کرک رودسر، کرکورود، گرگان رود، کلارود پی، کلنگ رود، کلورودپی، کلی رود، کم رود، کنسه رود، کهررود، گرگرود، گرماب رود، گرمرود، گرمردوپی، گزاف رود، گلزرود، گنج رود، گنداب رود، گیله رود، لاله رود، لنجرود، لنگرود، لیرود، مکارود، منزه رود، میان دورود، میرانه رود، میررود، میرود، ناسرود، نسیه رود، نشتارود، نمک آب رود، نورود، نورودسر، نیرود، نیسه رود، والارود، ولارود، ولم رود، هاشم رود، هرده رود، هردورود، هلیرود، یازررود، یالورود
لغت نامه دهخدا
رود
لوت، عریان، روت، لخت، (یادداشت مؤلف) :
گر باغ بماند ساده بی گل
ور شاخ بماند رود بی بر
ملک ملک ارسلان جهان را
چون باغ بهشت کرد یکسر،
مسعودسعد،
، مرغ و گوسفندی که پر و موی او را تمام کنده باشند و بروغن بریان کرده باشند، (برهان قاطع)، مرغ که بآب گرم پر و موی از او دور کنند، (آنندراج)، مرغ یا گوسپند کشته که پر وموی آنها را کنده باشند، (ناظم الاطباء)، امروز اروت = آرید= آورود گویند، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، رجوع به اروت شود
لغت نامه دهخدا
رود
نهر بسیار عظیم که پس از سیر در خشکی وارد دریا شود و بمعنی لخت و برهنه
فرهنگ لغت هوشیار
رود
ساز، ساز زهی، سرود
تصویری از رود
تصویر رود
فرهنگ فارسی معین
رود
فرزند، پسر یا دختر
تصویری از رود
تصویر رود
فرهنگ فارسی معین
رود
نهر، جوی
تصویری از رود
تصویر رود
فرهنگ فارسی معین
رود
جدول، جویبار، جوی، رودخانه، نهر، جگربند، جگرپاره، فرزند، کودک، ساز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رود
رود بزرگ وزیر پادشاه است. اگر بیند که آب رود زیاد شد، دلیل که مال وزیر زیاد شود. اگر بیندکه آب رود همی خورد، دلیل که از وزیر عطا یابد. اگر بیند که آب رود تیره و گندیده بود، دلیل که بیمار شود. اگر بیند آب رود سرد و خوش بود، دلیل که نوازش وزیر بکند. اگر بیند که رود خون گشته بود و می رفت، دلیل که در آن دیار خون ریختن عظیم بود، ودر میان پادشاهان. اگر بیند از آن آب خون آلود همی خورد، دلیل که از بهر طمع به داوری پادشاه افتد. اگر بیند آب رود سفید و پاک بود، دلیل که مردم عامه ثنای وزیر گویند. اگر بیند آب رود به زمین فرو رفت و هیچ نماند، دلیل عقوبت بود در آن دیار. اگر بیند در آب رود خود را بشست، دلیل که ازشر پادشاه و وزیر ایمن باشد. اگربیند در زیر آب غو طه خورد و باز برآمد، دلیل که از راز وزیر آگه شود. اگر بیند در رود رفت و جمله اعضای او گل آلود شد، دلیل که از قبل بازرگانی غمی به او رسد. حضرت دانیال
رود بزرگ در خواب، دیدن مردی بزرگوار است. اگر بیند در رود بزرگ صافی شد. دلیل که با مردی با دیانت پیوندد. اگر بیند در رودی بزرگ شد که آبش تیره بود و در زیر وی گل گندیده بود، دلیل که با مردی ستمگر و بی دیانت پیوندد، به قدر تیرگی آب و از او غم و اندوه به وی رسد. اگر بیند که در رود غرق شد، دلیل کند که تا به وقت مرگ از غم رهائی بیابد و هر چند رود بزرگتر و صافتر بود، مرد بزرگوارتر و به منزلت و دیانت بهتر بود. اگر به خلاف این بیند، آن مرد ستمگر و فاسق تر بود. محمد بن سیرین
دیدن رود در خواب بر هفت وجه است. اول: حج. دوم: بزرگی و جاه. سوم: پادشاهی. چهارم: نعمت. پنجم: تجارت. ششم: ریاست. هفتم: علم و ظفر بود.
رود دجله به خواب، خلیفه بغداد بود و بعضی از معبران گویند رود دجله پادشاه مصر است و رود گر پادشاه ارمینه است و رود نیل پادشاه خوارزم است و خوردن آب از این رودها چون روشن بود در آن خیر و منفعت است که از ایشان برسد به قدر آن آب که از آن خورده بود. اگر رودی از شیر بیند و خود را در میان آن بیند، دلیل که در فتنه افتد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درود
تصویر درود
سلام، ثنا، ستایش، نیایش، دعا، رحمت
درو کردن، درودن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
آب کدر و تار کردن. آب تیره کردن. (دزی ج 1 ص 367)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
خبز برود، نان که بر آن آب ریخته باشند. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ضعیف و سست گردیدن. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان).
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
آهسته کار: الدهر ارود ذوغیر، ای یعمل عمله فی سکون لایشعر به. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
موضعی از توابع تنکابن. (سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 107 بخش انگلیسی) ، اروسه (با راء هندی) لغت هندی است و آنرا بانسه یعنی بای موحده دانسته و بفتح واو و الف و سکون نون و فتح سین مهمله و ها در آخر نیز نامند. نباتیست که در هند و بنگاله بسیار پیدا میشود، مابین شجر و گیاه، به بلندی دو ذرع و زیاده بر آن و برگ آن شبیه ببرگ بید و اندک عریضتر از آن و شاخهای آن پرگره و چوب آن سفید و اکثر از آن خلال میسازند و گل آن بیشتر سفید و بعضی سرخ و بنفش نیز میباشند و آتش چوب آن تند میباشد و از زغال آن بارود میسازند. طبیعت آن گرم و خشک است در اول و گویند سرد است و گل آنرا سرد نوشته اند. گل آن جهت دق و دفع صفرا و تسکین حدت خون و سوزش بول و ناریت آن مفید و گویند بیخ آن جهت سرفه و ضیق النفس و ربو و تبهای بلغمی و صفراوی و غثیان و قی و یرقان و حرقهالبول و قروح مجاری بول که بهندی سوزاک و بفارسی سوزنک نامند و گفته اند تب دق را نیز مفید است و ثمر آن به مقدار جمیز صحرائی که بهندی کولر جنگلی نامند میشود و سبزرنگ و تخمهای آن ریزه. گویند تعلیق آن بر گلوی اطفال جهت سرفۀ ایشان نافع است. (مخزن الادویه، متن و فهرست)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حرد، سرهای کوه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
اشتر اندک شیر. (مهذب الاسماء). ج، حرد. ناقۀ حرود، ماده شتر کم شیر، یا شیرمنقطعشده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ برد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به برد شود: وقع بینهما قدّ برود یمنیه، با هم خصومت و نزاع کردند تاآنجا که لباسهای گرانقیمت خود را پاره کردند، و آن مثلی است شدت نزاع و خصومت را. (از اقرب الموارد) ، دمیدن ’بارض’ از زمین. (از منتهی الارب). روییدن گیاه از زمین پیش از آنکه جنس آن معلوم باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به بارض شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
به معنی خراب، نام محلی در نزدیکی ’عای’ که اسرائیلیان بقهر در آنجا برگشته اند. (صحیفۀ یوشع: 7:5) (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(تَ شَمْ مُ)
دور شدن، از میان قوم به یک سو شدن، تنها منزل کردن
لغت نامه دهخدا
(خَ)
زن دوشیزه. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، زن شرمگین پست آواز که همیشه پنهان ماند. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). ج، خرد
لغت نامه دهخدا
(بَرْ رَ)
لکک. (دهار). تولی. تیره. تلی. چاکشو. آلوی چینی. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حرود
تصویر حرود
از میان قوم دور شدن، تنها منزل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تخته، چوب بمعنی صلوات که از خدای تعالی رحمت و از ملائکه استغفار و از انسان ستایش و از حیوانات دیگر تسبیح باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارود
تصویر ارود
آهسته کار پوشیده کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برود
تصویر برود
خنک، خنک کننده، جامه پرزه دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درود
تصویر درود
چوب، تخته، درخت بریده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درود
تصویر درود
((دُ))
دعا، ستایش، سلام، رحمت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درود
تصویر درود
سلام
فرهنگ واژه فارسی سره