راه و شکاف میان دیوار، سوراخ، کنایه از عیب و نقص، فساد رخنه افکندن: در چیزی ایجاد رخنه و شکاف کردن، کنایه از اختلاف و نفاق و جدایی میان دیگران انداختن رخنه کردن: شکافتن، سوراخ کردن، نفوذ کردن
راه و شکاف میان دیوار، سوراخ، کنایه از عیب و نقص، فساد رخنه افکندن: در چیزی ایجاد رخنه و شکاف کردن، کنایه از اختلاف و نفاق و جدایی میان دیگران انداختن رخنه کردن: شکافتن، سوراخ کردن، نفوذ کردن
راهی که در دیوار واقع شده باشد. (ناظم الاطباء) (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (برهان). سوراخ دیوار و جز آن. (انجمن آرا) (از شعوری ج 2 ص 15) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ سروری). راهی است در خانه. (فرهنگ اوبهی). سوراخ و شکاف دیوار. (فرهنگ نظام). روزنه. فتق. فرجه. (یادداشت مؤلف). سوراخ. (غیاث اللغات). سوراخ هر چیز. (ناظم الاطباء) (برهان) (لغت محلی شوشتر). ثلمه. (دهار) : دانش به خانه اندر در بسته نه رخنه یابم و نه کلیدستم. ابوشکور بلخی. گزند آید از پاسبان بزرگ کنون اندرآید سوی رخنه گرگ. فردوسی. سوی رخنۀ دژ نهادند روی بیامد دمان رستم جنگجوی. فردوسی. ز ترکان سپاهی بکردار کوه بشد سوی رخنه گروهاگروه. فردوسی. از آن رخنۀ باغ بیرون شدند که دانست کآن سرکشان چون شدند. فردوسی. ز خشتش در تن هر کینه خواهی رخنه ای بیحد ز تیرش در بر هر جنگجویی دامنی پیکان. فرخی. از سنگ منجنیق... حصار رخنه شد و لشکر از چهار جانب روی به رخنه آورد و آن ملاعین جنگی کردند بر آن رخنه چنانکه داد بدادند که جان را می کوشیدند. (تاریخ بیهقی). حوضی که پیوسته آب بر وی می آید و آنرا بر اندازۀ مدخل مخرجی نباشد لاجرم از جوانب راه جوید و بترابد تا رخنۀ بزرگ افتد. (کلیله و دمنه). زماهش صد قصب را رخنه یابی چو ماهش رخنه ای بر رخ نیابی. خاقانی. پل آبگون فلک باد رخنه که در جویش آب رضایی نبینم. خاقانی. رخنه ز دست هیبتش ناخن شیر آسمان ناخن دست همتش بحر عطای ایزدی. خاقانی. زلزال فنا گر بدرد سقف جهان را تو سد همه رخنۀ زلزال فنایی. خاقانی. شبی بیامد و نزد رخنۀ شارستان مترصد بنشست، چون روباه از رخنه درآمد رخنه محکم کرد. (سندبادنامه ص 326). بر لب چشمۀ سنانش تزاحم وراد فتوح است و بر سواد دل و جگر اعداش رخنه های جروح. (المضاف الی بدایع الازمان ص 34). چون صدا رخنه را کلید آمد از سر رخنه در پدید آمد. نظامی. رخنه کاوید تا به جهد و فسون خویشتن را ز رخنه کرد برون. نظامی. هر خلل کاندر عمل بینی ز نقصان دل است رخنه کاندر قصر یابی از قصور قیصر است. جامی. این است کزاو رخنه به کاشانۀ من شد تاراجگر خانه ویرانۀ من شد. وحشی بافقی (از ارمغان آصفی). در این زمان که بزرگان پناه کس نشوند ندانم از چه به خود داده اند رخنۀ عار. اثر شیرازی (از ارمغان آصفی). تفریض، رخنه نمودن. فرض، رخنۀ کمان که سوفار و جای چله است. فرضه، رخنه ای که از آن آب کشند. مفروض، رخنه کرده شده از هر چیزی. مفرض، آهنی که بدان رخنه کنند و برند. (منتهی الارب)، دریچه و شکاف و چاک و مانند آن. (ناظم الاطباء) (از لغت محلی شوشتر) (از برهان). شکافی به درازا. شکافی به درازا در چوبی یا دیوار و مانند آن. ترک. درز. (یادداشت مؤلف). شکاف باریک. (لغت فرس اسدی) : پیلغوش گلی است آسمان گون و در کنارش رخنگکی دارد. (لغت فرس اسدی) : ز آتش دل چو رسد دود سوی روزن چشم از سوی رخنۀ لب جان به شرر بازدهید. خاقانی. علاج رخنۀ دل به از این نمی باشد دوباره کاوش یک نیشتر دریغ مدار. خاقانی. هر یک ره است سوی تو غمگین دل مرا این رخنه ها که بر تنم از تازیانه ماند. فغانی شیرازی. - رخنه بهم آمدن، بسته شدن سوراخ. بهم آمدن شکاف. مسدودگشتن چاک و شکاف: رخنۀ منقار بلبل زود می آید بهم هست اگر این چاشنی با خنده چون گلپوش گل. صائب (از ارمغان آصفی). - رخنۀ شمشیر، زخم شمشیر. بریدگی که از ضرب شمشیر پیدا آید: محبت می نماید از طلسم خود مرا راهی که بوی خون از آن چون رخنۀ شمشیر می آید. سلیم (از آنندراج). بعضی رخنۀ شمشیر را دندانۀ شمشیر گفته اند ولی معنی اولی صحیح است. (از آنندراج). فل ّ، رخنۀ روی شمشیر. (منتهی الارب). ، {{صفت}} ترکیده. شکافته. سوراخ شده. (یادداشت مؤلف) : آنکه ز تأثیر عین نعل سمندش قلعۀ بدخواه ملک رخنه چو سین است. انوری. عمر پلی است رخنه سر، حادثه سیل پل شکن کوش که نارسیده سیل از پل رخنه بگذری. خاقانی. ساخت دل عین را تیره تر از قلب نون کرد سر قاف را رخنه تر از فرق سین. سلمان ساوجی. ، {{اسم}} عیب و فساد. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). خله یا خلت. خلل. (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف) : ای یار رهی ! ای نگار فتنه ! ای دین خردمند را تو رخنه. رودکی. و فراهم کند (قادر باﷲ) آنچه پراکنده شده است از کار و دریابد سستی را و رخنه را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 311). ز چشم کافر تو هر زمانی هزاران رخنه در ایمان می آید. خاقانی. گیتی ز دست نوحه به پای اندرآمده رخنه به سقف هفت سرای اندرآمده. خاقانی. چو موسیی که مقامات دین و رخنۀ کفر ز مار مهره و از مهره مار می سازد. خاقانی. ابوعلی آن رخنه برگرفت و از غواوی شرو غوایل ضر نصر فارغ شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 216). ترا من دوست می دارم خلاف هرکه در عالم اگر طعنه ست درعقلم و گر رخنه ست در دینم. سعدی
راهی که در دیوار واقع شده باشد. (ناظم الاطباء) (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (برهان). سوراخ دیوار و جز آن. (انجمن آرا) (از شعوری ج 2 ص 15) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ سروری). راهی است در خانه. (فرهنگ اوبهی). سوراخ و شکاف دیوار. (فرهنگ نظام). روزنه. فتق. فرجه. (یادداشت مؤلف). سوراخ. (غیاث اللغات). سوراخ هر چیز. (ناظم الاطباء) (برهان) (لغت محلی شوشتر). ثلمه. (دهار) : دانش به خانه اندر در بسته نه رخنه یابم و نه کلیدستم. ابوشکور بلخی. گزند آید از پاسبان بزرگ کنون اندرآید سوی رخنه گرگ. فردوسی. سوی رخنۀ دژ نهادند روی بیامد دمان رستم جنگجوی. فردوسی. ز ترکان سپاهی بکردار کوه بشد سوی رخنه گروهاگروه. فردوسی. از آن رخنۀ باغ بیرون شدند که دانست کآن سرکشان چون شدند. فردوسی. ز خشتش در تن هر کینه خواهی رخنه ای بیحد ز تیرش در بر هر جنگجویی دامنی پیکان. فرخی. از سنگ منجنیق... حصار رخنه شد و لشکر از چهار جانب روی به رخنه آورد و آن ملاعین جنگی کردند بر آن رخنه چنانکه داد بدادند که جان را می کوشیدند. (تاریخ بیهقی). حوضی که پیوسته آب بر وی می آید و آنرا بر اندازۀ مدخل مخرجی نباشد لاجرم از جوانب راه جوید و بترابد تا رخنۀ بزرگ افتد. (کلیله و دمنه). زماهش صد قصب را رخنه یابی چو ماهش رخنه ای بر رخ نیابی. خاقانی. پل آبگون فلک باد رخنه که در جویش آب رضایی نبینم. خاقانی. رخنه ز دست هیبتش ناخن شیر آسمان ناخن دست همتش بحر عطای ایزدی. خاقانی. زلزال فنا گر بدرد سقف جهان را تو سد همه رخنۀ زلزال فنایی. خاقانی. شبی بیامد و نزد رخنۀ شارستان مترصد بنشست، چون روباه از رخنه درآمد رخنه محکم کرد. (سندبادنامه ص 326). بر لب چشمۀ سنانش تزاحم وراد فتوح است و بر سواد دل و جگر اعداش رخنه های جروح. (المضاف الی بدایع الازمان ص 34). چون صدا رخنه را کلید آمد از سر رخنه در پدید آمد. نظامی. رخنه کاوید تا به جهد و فسون خویشتن را ز رخنه کرد برون. نظامی. هر خلل کاندر عمل بینی ز نقصان دل است رخنه کاندر قصر یابی از قصور قیصر است. جامی. این است کزاو رخنه به کاشانۀ من شد تاراجگر خانه ویرانۀ من شد. وحشی بافقی (از ارمغان آصفی). در این زمان که بزرگان پناه کس نشوند ندانم از چه به خود داده اند رخنۀ عار. اثر شیرازی (از ارمغان آصفی). تفریض، رخنه نمودن. فَرْض، رخنۀ کمان که سوفار و جای چله است. فُرضه، رخنه ای که از آن آب کشند. مفروض، رخنه کرده شده از هر چیزی. مِفْرَض، آهنی که بدان رخنه کنند و برند. (منتهی الارب)، دریچه و شکاف و چاک و مانند آن. (ناظم الاطباء) (از لغت محلی شوشتر) (از برهان). شکافی به درازا. شکافی به درازا در چوبی یا دیوار و مانند آن. ترک. درز. (یادداشت مؤلف). شکاف باریک. (لغت فرس اسدی) : پیلغوش گلی است آسمان گون و در کنارش رخنگکی دارد. (لغت فرس اسدی) : ز آتش دل چو رسد دود سوی روزن چشم از سوی رخنۀ لب جان به شرر بازدهید. خاقانی. علاج رخنۀ دل به از این نمی باشد دوباره کاوش یک نیشتر دریغ مدار. خاقانی. هر یک ره است سوی تو غمگین دل مرا این رخنه ها که بر تنم از تازیانه ماند. فغانی شیرازی. - رخنه بهم آمدن، بسته شدن سوراخ. بهم آمدن شکاف. مسدودگشتن چاک و شکاف: رخنۀ منقار بلبل زود می آید بهم هست اگر این چاشنی با خنده چون گلپوش گل. صائب (از ارمغان آصفی). - رخنۀ شمشیر، زخم شمشیر. بریدگی که از ضرب شمشیر پیدا آید: محبت می نماید از طلسم خود مرا راهی که بوی خون از آن چون رخنۀ شمشیر می آید. سلیم (از آنندراج). بعضی رخنۀ شمشیر را دندانۀ شمشیر گفته اند ولی معنی اولی صحیح است. (از آنندراج). فل ّ، رخنۀ روی شمشیر. (منتهی الارب). ، {{صِفَت}} ترکیده. شکافته. سوراخ شده. (یادداشت مؤلف) : آنکه ز تأثیر عین نعل سمندش قلعۀ بدخواه ملک رخنه چو سین است. انوری. عمر پلی است رخنه سر، حادثه سیل پل شکن کوش که نارسیده سیل از پل رخنه بگذری. خاقانی. ساخت دل عین را تیره تر از قلب نون کرد سر قاف را رخنه تر از فرق سین. سلمان ساوجی. ، {{اِسم}} عیب و فساد. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). خله یا خلت. خلل. (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف) : ای یار رهی ! ای نگار فتنه ! ای دین خردمند را تو رخنه. رودکی. و فراهم کند (قادر باﷲ) آنچه پراکنده شده است از کار و دریابد سستی را و رخنه را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 311). ز چشم کافر تو هر زمانی هزاران رخنه در ایمان می آید. خاقانی. گیتی ز دست نوحه به پای اندرآمده رخنه به سقف هفت سرای اندرآمده. خاقانی. چو موسیی که مقامات دین و رخنۀ کفر ز مار مهره و از مهره مار می سازد. خاقانی. ابوعلی آن رخنه برگرفت و از غواوی شرو غوایل ضر نصر فارغ شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 216). ترا من دوست می دارم خلاف هرکه در عالم اگر طعنه ست درعقلم و گر رخنه ست در دینم. سعدی
نام دیهی در نزدیکی نیشابور که ابوالفرج رونی شاعر معروف به دانجا منسوب است. رجوع به دیوان ابوالفرج رونی چ چاپکین ص 171 و مادۀ ابوالفرج بن مسعود و فرهنگ فارسی معین بخش اعلام شود
نام دیهی در نزدیکی نیشابور که ابوالفرج رونی شاعر معروف به دانجا منسوب است. رجوع به دیوان ابوالفرج رونی چ چاپکین ص 171 و مادۀ ابوالفرج بن مسعود و فرهنگ فارسی معین بخش اعلام شود
جنگ رخنه، جنگی است که به سال 385 هجری قمری بین سپاهیان سبکتکین و محمود با سیمجوریان در نیشابور درگرفت و بوعلی سیمجور در آن به محمود و سبکتکین شکست داد. ابوالفضل بیهقی گوید: عامۀ شهر پیش بوعلی سیمجور رفتند و به آمدن وی شادی کردند و سلاح برداشتند و روی به جنگ آوردند و جنگ رخنه آن بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 202). و بدیشان (سیمجوریان) اسیران خود و پیلان را که در جنگ رخنه گرفته بودند بازستدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 203)
جنگ رخنه، جنگی است که به سال 385 هجری قمری بین سپاهیان سبکتکین و محمود با سیمجوریان در نیشابور درگرفت و بوعلی سیمجور در آن به محمود و سبکتکین شکست داد. ابوالفضل بیهقی گوید: عامۀ شهر پیش بوعلی سیمجور رفتند و به آمدن وی شادی کردند و سلاح برداشتند و روی به جنگ آوردند و جنگ رخنه آن بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 202). و بدیشان (سیمجوریان) اسیران خود و پیلان را که در جنگ رخنه گرفته بودند بازستدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 203)
دهی از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد. سکنۀ آن 693 تن. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و چغندر. راهش در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد. سکنۀ آن 693 تن. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و چغندر. راهش در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
مرکّب از: روزن + ه تصغیر، (ارمغان سال 12 شمارۀ 7: کافنامه بقلم کسروی از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، معرب آن: روزنه، اوستا: رئوچنه. (حاشیۀ برهان قاطع)، روزن. (شرفنامۀ منیری)، سوراخ. (برهان قاطع) (انجمن آرا)، منفذ. (برهان قاطع)، رخنه. (انجمن آرا)، کوّه. باجه. پنجره: در دل من این سخن زان میمنه است زانکه ازدل جانب دل روزنه است. مولوی. موج میزد بر دلش عفو گنه که ز هر دل تا دل آمد روزنه. مولوی. گوییش پنهان زنم آتش زنه نی بقلب از قلب باشد روزنه. مولوی. ای درگه اسلام پناه تو گشاده بر روی زمین روزنۀ جان و در دل. حافظ. تا مهر بر سپهر نتابد بدور او بر خشت و سنگ روزنۀ باختر کنم. ؟ (شرفنامۀ منیری)، بر بام خانه بالا رفتند و چهار گوشۀتخت به چهار ریسمان بستند و از روزنه با تخت بزیر آویختند و نهادند پیش عیسی. (ترجمه دیاتسارون)، و رجوع به روزن شود
مُرَکَّب اَز: روزن + ه تصغیر، (ارمغان سال 12 شمارۀ 7: کافنامه بقلم کسروی از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، معرب آن: روزنه، اوستا: رئوچنه. (حاشیۀ برهان قاطع)، روزن. (شرفنامۀ منیری)، سوراخ. (برهان قاطع) (انجمن آرا)، منفذ. (برهان قاطع)، رخنه. (انجمن آرا)، کُوَّه. باجه. پنجره: در دل من این سخن زان میمنه است زانکه ازدل جانب دل روزنه است. مولوی. موج میزد بر دلش عفو گنه که ز هر دل تا دل آمد روزنه. مولوی. گوییش پنهان زنم آتش زنه نی بقلب از قلب باشد روزنه. مولوی. ای درگه اسلام پناه تو گشاده بر روی زمین روزنۀ جان و در دل. حافظ. تا مهر بر سپهر نتابد بدور او بر خشت و سنگ روزنۀ باختر کنم. ؟ (شرفنامۀ منیری)، بر بام خانه بالا رفتند و چهار گوشۀتخت به چهار ریسمان بستند و از روزنه با تخت بزیر آویختند و نهادند پیش عیسی. (ترجمه دیاتسارون)، و رجوع به روزن شود
رویینه. هر چیز که از روی ساخته شده و یا از روی اندود شده باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به رویینه شود، حلبی ساز. دیگ ساز. کسی که دیگ سفید کند، رنگ سرخ. (ناظم الاطباء)
رویینه. هر چیز که از روی ساخته شده و یا از روی اندود شده باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به رویینه شود، حلبی ساز. دیگ ساز. کسی که دیگ سفید کند، رنگ سرخ. (ناظم الاطباء)