جدول جو
جدول جو

معنی روان - جستجوی لغت در جدول جو

روان
جاری، روح
تصویری از روان
تصویر روان
فرهنگ واژه فارسی سره
روان
رونده، آنچه یا آنکه راه رود
تصویری از روان
تصویر روان
فرهنگ لغت هوشیار
روان
در حال جریان، جاری، برای مثال یکی جویبار است و آب روان / ز دیدار او تازه گردد روان (فردوسی - ۲/۴۲۶)
آنکه راه می رود، رونده، کنایه از ملایم و آرام،
کنایه از حفظ، از بر، بلد، به آرامی و نرمی مثلاً چرخش روان می چرخید،
کنایه از دارای نفوذ، فرمانبرداری شده مثلاً حکم روان،
کنایه از ویژگی شعر یا سخنی که در آن تعقید و تکلف نباشد، سلیس
جان، روح حیوانی، برای مثال شبانگه کارد بر حلقش بمالید / روان گوسفند از وی بنالید (سعدی - ۱۰۰)، جان و روان یکی ست به نزدیک فیلسوف / ورچه ز راه نام دو آید روان و جان (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۹)
در فلسفه نفس ناطقه
روان داشتن: روان کردن، کنایه از جاری ساختن حکم، نافذ کردن، برای مثال بخواه جان و دل بنده و روان بستان / که حکم بر سر آزادگان روان داری (حافظ - ۸۸۸)
روان ساختن: روان کردن، جاری کردن، جریان دادن، روانه کردن
روان شدن: جاری شدن، جریان پیدا کردن، کنایه از فراگرفتن و ازبر شدن درس، روانه شدن، رفتن، به راه افتادن، راه افتادن برای مثال زخون چندان روان شد جوی درجوی / که خون می رفت و سر می برد چون گوی (نظامی۲ - ۱۸۹)
روان گشتن: جاری شدن، جریان پیدا کردن، کنایه از فراگرفتن و ازبر شدن درس، روانه شدن، رفتن، به راه افتادن، راه افتادن، روان شدن
روان کردن: روان گردانیدن، روان ساختن، جاری کردن، جریان دادن، کنایه از ازبر کردن درس یا مطلبی، کنایه از رواج دادن، روغن زدن و نرم کردن، روانه کردن، گسیل داشتن، فرستادن، به راه انداختن برای مثال ما طفل مکتبیم و بود گریه درس ما / ای دل بکوش تا سبق خود روان کنیم (ابوالقاسم فندرسکی)
تصویری از روان
تصویر روان
فرهنگ فارسی عمید
روان
روح، نفس ناطقه
تصویری از روان
تصویر روان
فرهنگ فارسی معین
روان
بی درنگ، بلافلاصله
تصویری از روان
تصویر روان
فرهنگ فارسی معین
روان
((رَ))
رونده، جاری، در حال رفتن
تصویری از روان
تصویر روان
فرهنگ فارسی معین
روان
Fluent
تصویری از روان
تصویر روان
دیکشنری فارسی به انگلیسی
روان
беглый
دیکشنری فارسی به روسی
روان
fließend
دیکشنری فارسی به آلمانی
روان
вільний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
روان
płynny
دیکشنری فارسی به لهستانی
روان
流利的
دیکشنری فارسی به چینی
روان
fluente
دیکشنری فارسی به پرتغالی
روان
fluente
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
روان
fluido
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
روان
fluide
دیکشنری فارسی به فرانسوی
روان
vloeiend
دیکشنری فارسی به هلندی
روان
धाराप्रवाह
دیکشنری فارسی به هندی
روان
lancar
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
روان
طلقٌ
دیکشنری فارسی به عربی
روان
שוטף
دیکشنری فارسی به عبری
روان
流暢な
دیکشنری فارسی به ژاپنی
روان
유창한
دیکشنری فارسی به کره ای
روان
akıcı
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
روان
fasaha
دیکشنری فارسی به سواحیلی
روان
คล่องแคล่ว
دیکشنری فارسی به تایلندی
روان
সাবলীল
دیکشنری فارسی به بنگالی
روان
روان
دیکشنری فارسی به اردو

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از روانه
تصویر روانه
اجرا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از روانی
تصویر روانی
جریان سیلان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روانه
تصویر روانه
جاری، راهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روانه
تصویر روانه
در حال رفتن، رونده، جاری
روانه شدن: روان شدن، رفتن، راهی شدن، به راه افتادن، روانه گشتن
روانه گشتن: روان شدن، رفتن، راهی شدن، به راه افتادن، روانه شدن
روانه کردن: روانه ساختن، روان کردن، راهی کردن، گسیل کردن، فرستادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روانی
تصویر روانی
((رَ))
مربوط و متعلق به روان، دستخوش بیماری روانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روانه
تصویر روانه
زود، فوری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روانه
تصویر روانه
((رَ نِ))
روان، راهی، ارسال
فرهنگ فارسی معین