مرکب روندۀ فراخ گام و خوش راه و نجیب. (از آنندراج) (ناظم الاطباء) : یکی اسب رهوار زیر اندرش لگامی بزرآژده بر سرش. فردوسی. نیکخوی را به ره عمر در زیر خرد مرکب رهوار کن. ناصرخسرو. کیسۀ زر چون ز ناردانه بیاگند کسوت دیبا گرفت و مرکب رهوار. سوزنی. - سمند رهوار، اسب خوش راه. (ناظم الاطباء). رجوع به راهوار شود
مرکب روندۀ فراخ گام و خوش راه و نجیب. (از آنندراج) (ناظم الاطباء) : یکی اسب رهوار زیر اندرش لگامی بزرآژده بر سرش. فردوسی. نیکخوی را به ره عمر در زیر خرد مرکب رهوار کن. ناصرخسرو. کیسۀ زر چون ز ناردانه بیاگند کسوت دیبا گرفت و مرکب رهوار. سوزنی. - سمند رهوار، اسب خوش راه. (ناظم الاطباء). رجوع به راهوار شود
باریکه ای از چوب که در اطراف چهارچوب در بکوبند، تسمۀ باریک از چرم یا چیز دیگر که بر حاشیه و کنارۀ چیزی بدوزند، تسمه، بند، هر چیزی که مانند زه باشد، زه مانند
باریکه ای از چوب که در اطراف چهارچوب در بکوبند، تسمۀ باریک از چرم یا چیز دیگر که بر حاشیه و کنارۀ چیزی بدوزند، تسمه، بند، هر چیزی که مانند زه باشد، زه مانند
از بخش میناب شهرستان بندرعباس. دارای 230 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول عمده آنجا خرما و مزارع آلی زنده، گزچشمه، گلشور و سربند جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
از بخش میناب شهرستان بندرعباس. دارای 230 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول عمده آنجا خرما و مزارع آلی زنده، گزچشمه، گلشور و سربند جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
مخفف شاهوار. هر چیز که لایق وسزاوار پادشاهان باشد. (برهان) (غیاث) : به دیباها و زیورهای شهوار ز تخت و طبل بزازان و عطار. (ویس و رامین). در آنجا تختها بنهاده بسیار بر آن بر جامه های خوب شهوار. زراتشت بهرام. رجوع به شاهوار شود، منسوب به شاه: نژادش گرچه شهوار است و نیکوست ابا این نیکویی صد گونش آهوست. ؟ - درّ شهوار، درّ شایسته و لایق شاه. درّ گرانمایه. درّ گرانبها: چون سینه بجنباند و یک لخت بپوید از هر سر پرّش بجهد صد در شهوار. منوچهری. بدل پاک برنویس این شعر که بپاکی چو درّ شهوار است. ناصرخسرو. از خون چشم بیوه زنان لعلش از اشک چشم من در شهوارش. ناصرخسرو. راز سلیمانی شنو زآن مرغ روحانی شنو اشعار خاقانی شنو چون درّ شهوار آمده. خاقانی. آذین صبوحی را زد قبه حباب از می بر قبه از آن درّی شهوار نمود اینک. خاقانی. خسروا نظمم که وصف بحر جود دست توست در خوشابی و طراوت چون در شهوار باد. کاتبی. - گوهر شهوار، گوهر لایق شاه. گوهر گرانمایه و گرانبها: سخن از مستمعان قدر پذیرد صائب قطره در گوش صدف گوهر شهوار شود. صائب. - لؤلؤ شهوار، لؤلؤ لایق شاه. لؤلؤگرانبها: همیشه تا نشود خاک عنبر اشهب همیشه تا نشود سنگ لؤلؤ شهوار. فرخی. بدخواه تو خواهد چو تو گردد ببزرگی هرگز نشود سنگ سیه لؤلؤ شهوار. فرخی. ملک ز پنج یک آنجا نصیب یافته بود دویست پیل و دو صندوق لؤلؤ شهوار. فرخی. یا چو زرین شجری درشده اطراف شجر که بر او بر ثمر از لؤلؤ شهوار بود. منوچهری. یا همچو زبرجدگون یک رشتۀ سوزن اندر سر هر سوزن یک لؤلؤ شهوار. منوچهری. چون سیم درون است و چو دینار برون است آکنده بدان سیم درون لؤلؤ شهوار. منوچهری. نشد بی قدر و قیمت سوی مردم ز بیقدری صدف لؤلوی شهوار. ناصرخسرو. ابریم که باشیم همیشه به تک و پوی وز بحر برآریم همی لؤلؤ شهوار. مسعودسعد. ز صندوق و خزینه چند خروار همه آکنده از لؤلوی شهوار. نظامی. در آن اندوه می پیچید چون مار فشاند از جزعها لؤلوی شهوار. نظامی. - مروارید شهوار، مروارید بزرگ و خوشاب و غلطان. (یادداشت مؤلف)
مخفف شاهوار. هر چیز که لایق وسزاوار پادشاهان باشد. (برهان) (غیاث) : به دیباها و زیورهای شهوار ز تخت و طبل بزازان و عطار. (ویس و رامین). در آنجا تختها بنهاده بسیار بر آن بر جامه های خوب شهوار. زراتشت بهرام. رجوع به شاهوار شود، منسوب به شاه: نژادش گرچه شهوار است و نیکوست ابا این نیکویی صد گونش آهوست. ؟ - دُرّ شهوار، دُرّ شایسته و لایق شاه. دُرّ گرانمایه. دُرّ گرانبها: چون سینه بجنباند و یک لخت بپوید از هر سر پرّش بجهد صد دُر شهوار. منوچهری. بدل پاک برنویس این شعر که بپاکی چو درّ شهوار است. ناصرخسرو. از خون چشم بیوه زنان لعلش از اشک چشم من دُر شهوارش. ناصرخسرو. راز سلیمانی شنو زآن مرغ روحانی شنو اشعار خاقانی شنو چون درّ شهوار آمده. خاقانی. آذین صبوحی را زد قبه حباب از می بر قبه از آن درّی شهوار نمود اینک. خاقانی. خسروا نظمم که وصف بحر جود دست توست در خوشابی و طراوت چون دُر شهوار باد. کاتبی. - گوهر شهوار، گوهر لایق شاه. گوهر گرانمایه و گرانبها: سخن از مستمعان قدر پذیرد صائب قطره در گوش صدف گوهر شهوار شود. صائب. - لؤلؤ شهوار، لؤلؤ لایق شاه. لؤلؤگرانبها: همیشه تا نشود خاک عنبر اشهب همیشه تا نشود سنگ لؤلؤ شهوار. فرخی. بدخواه تو خواهد چو تو گردد ببزرگی هرگز نشود سنگ سیه لؤلؤ شهوار. فرخی. ملک ز پنج یک آنجا نصیب یافته بود دویست پیل و دو صندوق لؤلؤ شهوار. فرخی. یا چو زرین شجری درشده اطراف شجر که بر او بر ثمر از لؤلؤ شهوار بود. منوچهری. یا همچو زبرجدگون یک رشتۀ سوزن اندر سر هر سوزن یک لؤلؤ شهوار. منوچهری. چون سیم درون است و چو دینار برون است آکنده بدان سیم درون لؤلؤ شهوار. منوچهری. نشد بی قدر و قیمت سوی مردم ز بیقدری صدف لؤلوی شهوار. ناصرخسرو. ابریم که باشیم همیشه به تک و پوی وز بحر برآریم همی لؤلؤ شهوار. مسعودسعد. ز صندوق و خزینه چند خروار همه آکنده از لؤلوی شهوار. نظامی. در آن اندوه می پیچید چون مار فشاند از جزعها لؤلوی شهوار. نظامی. - مروارید شهوار، مروارید بزرگ و خوشاب و غلطان. (یادداشت مؤلف)
حاشیه ای که از چوب به الوار و جز آن دهند تا آجر را بدان پیوندند در طاق زدن و جز آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). لبه. حاشیه. کناره. زوار. (فرهنگ فارسی معین). - زهواردررفته، سخت پیر یا سخت ضعیف. سخت بیکاره و ناتوان: یک کالسکۀ زهواردررفته. یک پیر زهواردررفته. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، پوست سفید قوسی که بر بن ناخنهاست متصل به طرف انسی. (یادداشت ایضاً) ، چشمه که از زهیدن آبهای بالادست در اراضی پست مجاور ظاهر میشود. (یادداشت ایضاً) ، دیوار. (فرهنگ فارسی معین)
حاشیه ای که از چوب به الوار و جز آن دهند تا آجر را بدان پیوندند در طاق زدن و جز آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). لبه. حاشیه. کناره. زوار. (فرهنگ فارسی معین). - زهواردررفته، سخت پیر یا سخت ضعیف. سخت بیکاره و ناتوان: یک کالسکۀ زهواردررفته. یک پیر زهواردررفته. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، پوست سفید قوسی که بر بن ناخنهاست متصل به طرف انسی. (یادداشت ایضاً) ، چشمه که از زهیدن آبهای بالادست در اراضی پست مجاور ظاهر میشود. (یادداشت ایضاً) ، دیوار. (فرهنگ فارسی معین)
رهوار، فراخ و نرم رو، فراخ و نرم پوی: کجات آنهمه راهوار اشتران عماری زرین و فرمانبران، فردوسی، برمیان شان حلقۀ بند کمر از شمس زر زیر رانشان جمله زرین مرکبان راهوار، فرخی، در زغن هرگز نباشد فر اسب راهوار گرچه باشد چون صهیل اسب آواز زغن، منوچهری، پیش بین چون کرکس و جولان کننده چون عقاب راهوارایدون چو کبک و راسترو همچون کلنگ، منوچهری، نوان و خرامان شود شاخ بید سحرگاه چون مرکب راهوار، ناصرخسرو، و در کمال حزن و ملال قطع مسافت میکردم که ناگاه در آن صحرا شخصی که بر اسبی فربه و راهوار سوار بود پیش آمد، (از حبیب السیر چ سنگی تهران ج 2 ص 374)، رهوج، راهوار، (دهار)، علج، راهوار رفتن اسب، (تاج المصادر بیهقی)، هملاج، اسب راهوار، (یادداشت مؤلف)، اسب لایق راه، (فرهنگ رشیدی)، مرکب فراخ گام تیز و شتاب رو و خوش راه، (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از بهار عجم)، کنایه از مرکب فراخ گام باشد، (رشیدی)، مرکب فراخ رو، (شرفنامۀ منیری)، رهوار، (شرفنامۀ منیری)، اسب و شتر و استر خوشراه، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی متعلق به کتاب خانه مؤلف)، مرکب سواری تندرو، (فرهنگ نظام) : اگرندیدی کوهی بگشت بر یک خشت یکی دو چشم بر آن راهوار خویش گمار، بوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 278)، ، نوعی از رفتار اسب که بسیار هموار بود، (آنندراج) (بهار عجم)، مقابل سک سک، (یادداشت مؤلف)، باد، (یادداشت مؤلف)، کنایه از معشوق با غنج و دلال، (لغت محلی شوشتر)، کوشا: یکی گفتا همیشه راهواریم که رامین را ز ویسه بازداریم، (ویس و رامین)، ، طعام نرم و لذیذ، (لغت محلی شوشتر)، و رجوع به رهواری و راهواری و رهنوردی در همین لغت نامه شود
رهوار، فراخ و نرم رو، فراخ و نرم پوی: کجات آنهمه راهوار اشتران عماری زرین و فرمانبران، فردوسی، برمیان شان حلقۀ بند کمر از شمس زر زیر رانشان جمله زرین مرکبان راهوار، فرخی، در زغن هرگز نباشد فر اسب راهوار گرچه باشد چون صهیل اسب آواز زغن، منوچهری، پیش بین چون کرکس و جولان کننده چون عقاب راهوارایدون چو کبک و راسترو همچون کلنگ، منوچهری، نوان و خرامان شود شاخ بید سحرگاه چون مرکب راهوار، ناصرخسرو، و در کمال حزن و ملال قطع مسافت میکردم که ناگاه در آن صحرا شخصی که بر اسبی فربه و راهوار سوار بود پیش آمد، (از حبیب السیر چ سنگی تهران ج 2 ص 374)، رهوج، راهوار، (دهار)، علج، راهوار رفتن اسب، (تاج المصادر بیهقی)، هملاج، اسب راهوار، (یادداشت مؤلف)، اسب لایق راه، (فرهنگ رشیدی)، مرکب فراخ گام تیز و شتاب رو و خوش راه، (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از بهار عجم)، کنایه از مرکب فراخ گام باشد، (رشیدی)، مرکب فراخ رو، (شرفنامۀ منیری)، رهوار، (شرفنامۀ منیری)، اسب و شتر و استر خوشراه، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی متعلق به کتاب خانه مؤلف)، مرکب سواری تندرو، (فرهنگ نظام) : اگرندیدی کوهی بگشت بر یک خشت یکی دو چشم بر آن راهوار خویش گمار، بوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 278)، ، نوعی از رفتار اسب که بسیار هموار بود، (آنندراج) (بهار عجم)، مقابل سک سک، (یادداشت مؤلف)، باد، (یادداشت مؤلف)، کنایه از معشوق با غنج و دلال، (لغت محلی شوشتر)، کوشا: یکی گفتا همیشه راهواریم که رامین را ز ویسه بازداریم، (ویس و رامین)، ، طعام نرم و لذیذ، (لغت محلی شوشتر)، و رجوع به رهواری و راهواری و رهنوردی در همین لغت نامه شود
حیران و واله و شیفته. (برهان) (هفت قلزم) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). حیران و شیفته. (انجمن آرا). واله و حیران. (شعوری) : در راه خدا مگو که رهوار بماند بگذشت و ازو بس در شهوار بماند حق جو حق دید خلق حیران ماندند شط رفت ببحرخویش و اهوار بماند. (از شعوری)
حیران و واله و شیفته. (برهان) (هفت قلزم) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). حیران و شیفته. (انجمن آرا). واله و حیران. (شعوری) : در راه خدا مگو که رهوار بماند بگذشت و ازو بس در شهوار بماند حق جو حق دید خلق حیران ماندند شط رفت ببحرخویش و اهوار بماند. (از شعوری)
راهواری. صفت و عمل رهوار. نرم روی و خوشگامی مرکب. مقابل لنگی. (یادداشت مؤلف). - به رهواری لنگی پوشیدن، کنایه از به چابکی و زرنگی عیبی را نهان داشتن. عیب خویش به مهارت و جلدی پنهان کردن: به خنده می نهفت از دلش تنگی به رهواری همی پوشید لنگی. (ویس و رامین). رجوع به ترکیب ’لنگی را به رهواری پوشیدن’ در ذیل لنگی و نیز رجوع به امثال و حکم دهخدا شود
راهواری. صفت و عمل رهوار. نرم روی و خوشگامی مرکب. مقابل لنگی. (یادداشت مؤلف). - به رهواری لنگی پوشیدن، کنایه از به چابکی و زرنگی عیبی را نهان داشتن. عیب خویش به مهارت و جلدی پنهان کردن: به خنده می نهفت از دلش تنگی به رهواری همی پوشید لنگی. (ویس و رامین). رجوع به ترکیب ’لنگی را به رهواری پوشیدن’ در ذیل لنگی و نیز رجوع به امثال و حکم دهخدا شود