تفال، فال نیک، برای مثال لب بخت پیروز را خنده ای / مرا نیز مروای فرخنده ای (عنصری - ۳۶۲) مروای نیک: در موسیقی از الحان سی گانۀ باربد، برای مثال چو بر مروای نیک انداختی فال / همه نیک آمدی مروای آن سال (نظامی۱۴ - ۱۸۰)
تفال، فال نیک، برای مِثال لب بخت پیروز را خنده ای / مرا نیز مروای فرخنده ای (عنصری - ۳۶۲) مُروای نیک: در موسیقی از الحان سی گانۀ باربد، برای مِثال چو بر مروای نیک انداختی فال / همه نیک آمدی مروای آن سال (نظامی۱۴ - ۱۸۰)
فضیح. (آنندراج) (منتهی الارب) (ارمغان آصفی). بی حرمت و بی عزت و بی آبرو و بدنام و مفتضح. (فرهنگ فارسی معین). مفتضح. کسی که بر بدی آشکار شده، مثال: فلان رسوا شده است وخبر ندارد. (فرهنگ نظام). کیاده. (لغت فرس اسدی، نسخۀ خطی کتاب خانه نخجوانی). فضوح. مفتضح. (منتهی الارب). خزی ّ. (یادداشت مؤلف). فضیح. بدنام. معروف به بدی. مشهور به کاری بد. که عیبهای پوشیدۀ او پیدا و فاش شده است. ننگین. (یادداشت مؤلف) : از جد نیکورای تو وز همت والای تو رسواترند اعدای تو از نقشهای الفیه. منوچهری. راضیم من شاکرم من ای حریف این طرف رسوا و پیش حق شریف. مولوی. خشنودی نگاه نهانی برای غیر بیزاری تغافل رسوا برای چیست. ظهوری. شور بلبل ز لبم مهر خموشی برداشت فصل حسن چمن و لالۀ رسوای دلست. دانش (از آنندراج). مرا رسواچنین می بین و فکر خویشتن می کن. ؟ دست بر دامن هر کس که زدم رسوا بود کوه با آن عظمت آن طرفش صحرا بود. ؟ - رسوازده، رسواشده. از حیثیّت و آبرو افتاده. رسوای خاص و عام گشته: رسوازدۀ زمانه گشته در رسوایی فسانه گشته. نظامی. - رسوا و علالا، رسوای علالا، رسوا و علا، بمعنی اسرار بد کسی فاش شده است. (یادداشت مؤلف). - رسوا و علالا شدن، همه عیبهای پوشیدۀ کسی پیدا و فاش شدن. (یادداشت مؤلف). - رسوا و علالا کردن، فاش ساختن بدیهای نهانی کسی. (یادداشت مؤلف). - رسوای خاص و عام شدن، در انظار همگان بی حیثیت و بی آبرو شدن. (یادداشت مؤلف) : دارم امید آنکه چو من دربدر شوی رسوای خاص و عام بهررهگذر شوی. کفاش خراسانی. - امثال: من که رسوای جهانم غم عالم پشم است. (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1747). ، متهم و تهمت زده. (ناظم الاطباء) ، کسی که در میان جمعی جهت عبرت دیگران بطور بی احترامی نگاه داشته شود. (ناظم الاطباء) ، زشت. منفور. مکروه. (یادداشت مؤلف). بد. بی ارزش: گرچه او راست کسوت زیبا ورچه ما راست خرقۀ رسوا. ابوحنیفه. آن به که نگویی چو ندانی سخن ایراک ناگفته بسی به بود از گفتۀ رسوا. ناصرخسرو. وین جان کجا شود چو مجرد شد وینجا گذاشت این تن رسوا را. ناصرخسرو. گر پلیدی پیش ما رسوا بود خوک و سگ را شکّر و حلوا بود. مولوی. پیش ازین بر گرد سرگشتن چنین رسوا نبود این بنای خام را پروانه در محفل گذاشت. صائب تبریزی. ، مشهور و آشکار. (ناظم الاطباء). به معنی بغایت فاش و آشکار مجاز است، چون: نالۀ رسوا و تغافل رسوا و بوی رسوا، و با لفظ کردن و شدن مستعمل. (آنندراج). به معنی ظاهر هم هست. (از شعوری ج 2 ورق 21). فاش. (ارمغان آصفی) ، به معنی شایع است مرکب از بخش ’رس’ و ’وا’. (از شعوری ج 2 ورق 21 از چرخیات نظام استرآبادی). ولی در جای دیگر دیده نشد
فضیح. (آنندراج) (منتهی الارب) (ارمغان آصفی). بی حرمت و بی عزت و بی آبرو و بدنام و مفتضح. (فرهنگ فارسی معین). مفتضح. کسی که بر بدی آشکار شده، مثال: فلان رسوا شده است وخبر ندارد. (فرهنگ نظام). کیاده. (لغت فرس اسدی، نسخۀ خطی کتاب خانه نخجوانی). فضوح. مفتضح. (منتهی الارب). خَزی ّ. (یادداشت مؤلف). فضیح. بدنام. معروف به بدی. مشهور به کاری بد. که عیبهای پوشیدۀ او پیدا و فاش شده است. ننگین. (یادداشت مؤلف) : از جد نیکورای تو وز همت والای تو رسواترند اعدای تو از نقشهای الفیه. منوچهری. راضیم من شاکرم من ای حریف این طرف رسوا و پیش حق شریف. مولوی. خشنودی نگاه نهانی برای غیر بیزاری تغافل رسوا برای چیست. ظهوری. شور بلبل ز لبم مهر خموشی برداشت فصل حسن چمن و لالۀ رسوای دلست. دانش (از آنندراج). مرا رسواچنین می بین و فکر خویشتن می کن. ؟ دست بر دامن هر کس که زدم رسوا بود کوه با آن عظمت آن طرفش صحرا بود. ؟ - رسوازده، رسواشده. از حیثیّت و آبرو افتاده. رسوای خاص و عام گشته: رسوازدۀ زمانه گشته در رسوایی فسانه گشته. نظامی. - رسوا و علالا، رسوای علالا، رسوا و علا، بمعنی اسرار بد کسی فاش شده است. (یادداشت مؤلف). - رسوا و علالا شدن، همه عیبهای پوشیدۀ کسی پیدا و فاش شدن. (یادداشت مؤلف). - رسوا و علالا کردن، فاش ساختن بدیهای نهانی کسی. (یادداشت مؤلف). - رسوای خاص و عام شدن، در انظار همگان بی حیثیت و بی آبرو شدن. (یادداشت مؤلف) : دارم امید آنکه چو من دربدر شوی رسوای خاص و عام بهررهگذر شوی. کفاش خراسانی. - امثال: من که رسوای جهانم غم عالم پشم است. (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1747). ، متهم و تهمت زده. (ناظم الاطباء) ، کسی که در میان جمعی جهت عبرت دیگران بطور بی احترامی نگاه داشته شود. (ناظم الاطباء) ، زشت. منفور. مکروه. (یادداشت مؤلف). بد. بی ارزش: گرچه او راست کسوت زیبا ورچه ما راست خرقۀ رسوا. ابوحنیفه. آن به که نگویی چو ندانی سخن ایراک ناگفته بسی به بود از گفتۀ رسوا. ناصرخسرو. وین جان کجا شود چو مجرد شد وینجا گذاشت این تن رسوا را. ناصرخسرو. گر پلیدی پیش ما رسوا بود خوک و سگ را شکّر و حلوا بود. مولوی. پیش ازین بر گرد سرگشتن چنین رسوا نبود این بنای خام را پروانه در محفل گذاشت. صائب تبریزی. ، مشهور و آشکار. (ناظم الاطباء). به معنی بغایت فاش و آشکار مجاز است، چون: نالۀ رسوا و تغافل رسوا و بوی رسوا، و با لفظ کردن و شدن مستعمل. (آنندراج). به معنی ظاهر هم هست. (از شعوری ج 2 ورق 21). فاش. (ارمغان آصفی) ، به معنی شایع است مرکب از بخش ’رس’ و ’وا’. (از شعوری ج 2 ورق 21 از چرخیات نظام استرآبادی). ولی در جای دیگر دیده نشد
یا رسوای شیرازی، ملا احمد. از گویندگان قرن یازدهم هجری بود و شرح حال او در تذکرۀ نصرآبادی ص 201 و مرآه الفصاحه نسخۀ خطی کتاب خانه سلطان القرایی حرف ’ر’ آمده است. رجوع به مآخذ مذکور و فرهنگ سخنوران و الذریعه ج 9 بخش 2 شود یا رسوای خراسانی، درویش علی. از گویندگان است و شرح حال او در نگارستان سخن ص 31 آمده است. رجوع به همان مأخذ و فرهنگ سخنوران شود میر کمال الدین. از گویندگان پارسی زبان بود و شرح حال او در روز روشن ص 241 آمده است. رجوع به مآخذ مذکور و فرهنگ سخنوران شود
یا رسوای شیرازی، ملا احمد. از گویندگان قرن یازدهم هجری بود و شرح حال او در تذکرۀ نصرآبادی ص 201 و مرآه الفصاحه نسخۀ خطی کتاب خانه سلطان القرایی حرف ’ر’ آمده است. رجوع به مآخذ مذکور و فرهنگ سخنوران و الذریعه ج 9 بخش 2 شود یا رسوای خراسانی، درویش علی. از گویندگان است و شرح حال او در نگارستان سخن ص 31 آمده است. رجوع به همان مأخذ و فرهنگ سخنوران شود میر کمال الدین. از گویندگان پارسی زبان بود و شرح حال او در روز روشن ص 241 آمده است. رجوع به مآخذ مذکور و فرهنگ سخنوران شود
شهری است در قسمت سبط یهودا بطرف جنوب اورشلیم و به بنی شمعون تعلق داشت و مجدداً بعد از اسیری آباد شد. بعضی بر آنند که این شهر همان ام الرمانین است که در 130میلی جنوب غربی واقع است و تا بئر شبع هم 13 میل مسافت دارد و آثار چشمه و حوض آب در آنجا مشاهده افتاده است. (از قاموس کتاب مقدس)
شهری است در قسمت سبط یهودا بطرف جنوب اورشلیم و به بنی شمعون تعلق داشت و مجدداً بعد از اسیری آباد شد. بعضی بر آنند که این شهر همان ام الرمانین است که در 130میلی جنوب غربی واقع است و تا بئر شبع هم 13 میل مسافت دارد و آثار چشمه و حوض آب در آنجا مشاهده افتاده است. (از قاموس کتاب مقدس)
اسم بتی است که در دمشق پرستش می شد چنانکه در حکایت نعمان سریانی مذکور است و اسم کامل آن هدر رمون است و قصد از خدای آفتاب است که میوجات را می رساند و نضج می دهد. (از قاموس کتاب مقدس)
اسم بتی است که در دمشق پرستش می شد چنانکه در حکایت نعمان سریانی مذکور است و اسم کامل آن هدر رمون است و قصد از خدای آفتاب است که میوجات را می رساند و نضج می دهد. (از قاموس کتاب مقدس)
ایستادن به جای. (تاج المصادر بیهقی). آرام کردن به جای. (از منتهی الارب). اقامت کردن در جایی. (از اقرب الموارد). ماندن در جایی از رنج و درماندگی. (از اقرب الموارد) ، مقیم گردیدن شتران بر آب. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جای گزیدن و ماندن شتر در آب. (از اقرب الموارد) ، ثابت شدن و پاییدن چیزی. و منه: کونوا برامکه فمادولتکم برامکه، ای بثابت. (از منتهی الارب) ، لاغر شدن چهارپا، از طعامی کراهت پیدا کردن و نخوردن از آن، بی چیز شدن مرد و از دست دادن آنچه دارد. (از معجم متن اللغه)
ایستادن به جای. (تاج المصادر بیهقی). آرام کردن به جای. (از منتهی الارب). اقامت کردن در جایی. (از اقرب الموارد). ماندن در جایی از رنج و درماندگی. (از اقرب الموارد) ، مقیم گردیدن شتران بر آب. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جای گزیدن و ماندن شتر در آب. (از اقرب الموارد) ، ثابت شدن و پاییدن چیزی. و منه: کونوا برامکه فمادولتکم برامکه، ای بثابت. (از منتهی الارب) ، لاغر شدن چهارپا، از طعامی کراهت پیدا کردن و نخوردن از آن، بی چیز شدن مرد و از دست دادن آنچه دارد. (از معجم متن اللغه)
بیعانه. زری باشد که پیش از کار کردن به مزدور دهند. (برهان) (آنندراج). ربون. (برهان). اربون. اربان. مزد پیشکی، زری که در عوض متاعی بشرط خوش کردن داده باشند چنانکه در هندوانه و خربزه بشرط کارد. (برهان) (آنندراج)
بیعانه. زری باشد که پیش از کار کردن به مزدور دهند. (برهان) (آنندراج). ربون. (برهان). اربون. اربان. مزد پیشکی، زری که در عوض متاعی بشرط خوش کردن داده باشند چنانکه در هندوانه و خربزه بشرط کارد. (برهان) (آنندراج)
درویش که روزگار را به اندک معیشت گذارد. ج، رمق. (از منتهی الارب). فقیری که به اندک مایه از معیشت اکتفا کند. (اقرب الموارد) (از متن اللغه). رامق. (اقرب الموارد) ، بدخواه. (از منتهی الارب). حاسد. (از اقرب الموارد) (متن اللغه) ، آنکه از گوشۀ چشم به خشم و اعراض بر مردم بنگرد. (از متن اللغه)
درویش که روزگار را به اندک معیشت گذارد. ج، رُمُق. (از منتهی الارب). فقیری که به اندک مایه از معیشت اکتفا کند. (اقرب الموارد) (از متن اللغه). رامق. (اقرب الموارد) ، بدخواه. (از منتهی الارب). حاسد. (از اقرب الموارد) (متن اللغه) ، آنکه از گوشۀ چشم به خشم و اعراض بر مردم بنگرد. (از متن اللغه)