جدول جو
جدول جو

معنی رمضاء - جستجوی لغت در جدول جو

رمضاء
(رَ)
سختی گرما. (دهار). شدت حرارت. (از اقرب الموارد). شدت تابش حرارت آفتاب بر زمین. (از متن اللغه) ، خاک تفسیده. (دهار). زمین تافته. (مهذب الاسماء). زمین تفسیده در گرمی آفتاب که چون پای بر وی نهند بسوزد. (از منتهی الارب). زمین گرم و تفتیده از شدت حرارت آفتاب. (از اقرب الموارد). زمین بسیار گرم. (از متن اللغه) ، ریگ تافته از گرمی آفتاب. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
- امثال:
المستجیر بعمرو عند کربته
’کالمستجیر من الرمضاء بالنار’.
اشاره است به داستان کلیب آنگاه که عمرو ملقب به جساس او را با زدن نیزه بر زمین افکند و کلیب گفت ای عمرو مراشربت آبی ده و عمرو کار قتل وی را پایان داد و این بیت گفته شد و مثلی سائر گشت و در مورد کسی گفته می شود که به او پناه برند و وی مصیبتی تازه بر مصیبت پناهنده بیفزاید. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
رمضاء
((رَ))
ریگ تافته، ریگ گرم
تصویری از رمضاء
تصویر رمضاء
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رمضان
تصویر رمضان
(پسرانه)
سنگ گرم و سوزان، نام ماه نهم از سال قمری
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رمضان
تصویر رمضان
ماه رمضان، ماه نهم سال قمری، شهر الصوم، ماه روزه، رمضان المبارک، ماه صیام، ماه مبارک، شهر الصبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رمضا
تصویر رمضا
شدت گرما، شدت تابش آفتاب بر زمین
فرهنگ فارسی عمید
(ضَ عَ)
بریدن. رجوع به مضا شود، جایز داشتن بیع را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط) (از معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
مؤنث ارمص. زنی که چشم او خم آورده باشد. (ناظم الاطباء). زنی که خم از چشم او جاری باشد. (از اقرب الموارد). زنی که در چشم او چرک جمع شده باشد
لغت نامه دهخدا
(ضَ کَ)
در کاری بگذشتن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). گذشتن. (ترجمان علامۀ جرجانی). گذشتن. بگذشتن. رفتن. (مقدمه الادب زمخشری). گذشتن. (دهار چ بنیاد فرهنگ). مضو. (ناظم الاطباء). گذشتن و رفتن. (منتهی الارب). روانی و درگذشتن. (غیاث) : مضی فی الامر مضاءً و مضواً، درگذشت در آن. (منتهی الارب). مضو. درگذشتن در کار. (از ناظم الاطباء) : مضی فلان علی الامر مضاءً و مضواً، داومه و نفذ فیه، فهو امر ممضوعلیه. (از اقرب الموارد).
- ابوالمضاء، کنیۀ اسب. (از اقرب الموارد). اسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَضْ ضا)
کسی که عزمی استوار دارد. (از ذیل اقرب الموارد) (لسان العرب). یقال: و انت مضاء علی ما عزمت علیه. (ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
ربا و افزونی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ فُ)
مصدر به معنی مرضاه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). صواب و خشنودی خواستن. (از اقرب الموارد). از یکدیگر خشنود شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
رضا. بتی است عرب را. (یادداشت مؤلف). در کتیبه های صفا نام اللات زیاداست و پس از آن العزی و اللاه، نامهای دیگر از قبیل رضاء، جدعوید... خدایان صفاییها بوده اند. رجوع به تاریخ اسلام تألیف علی اکبر فیاض ص 36 و مادۀ بت شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
رضا. خشنودی. مقابل سخط. (از یادداشت مؤلف). رجوع به رضا شود، قناعت. خرسندی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رُ حَ)
عرقی که در پی تب آید، یا عرق بسیار که جلد را بشوید. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). عرقی که در اثرتب آید هنگامی که تب زده مشرف بر فترت است، یا عرقی که از فزونی پوست تن را بشوید. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
گوسپند حریص به خوردن رمخ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به رمخ شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
زمین بسیارگیاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، زمین خشک بی نبات. (منتهی الارب) (آنندراج). این لغت از اضداد است. (از منتهی الارب) ، سالی که در آن گیاه فراوان باشد. (از ذیل اقرب الموارد) ، مؤنث ارمش. زن خوش خلق. ج، رمش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ مَ)
افندی، ابن محمد الحنفی. او راست: شرحی بر شرح عقاید النسفی علامه تفتازانی. (از معجم المطبوعات)
(شیخ...) در زمان ایلدرم بایزید منصب قضا و وزارت داشت. (حبیب السیر چ خیام ص 511)
ابن عبدالمحسن ویزوی و معروف به بهشتی است. او راست: حاشیه ای بر حاشیۀ شرح عقاید النسفیه. (معجم المطبوعات). رجوع به بهشتی و معجم المطبوعات و قاموس الاعلام ترکی ذیل بهشتی شود
از مردم تیره و معروف به سعیی است. (از قاموس الاعلام ترکی). رجوع به سعیی و قاموس الاعلام ترکی ذیل سعیی شود
لغت نامه دهخدا
(رَ مَ)
ماه روزه. (از منتهی الارب). ماه نهم از ماههای قمری بین شعبان و شوال. ج، رمضانات، رماضین، ارمضاء، ارمضه. (از اقرب الموارد). ماه صیام. و رمضان سنگ گرم است و از سنگ گرم پای روندگان می سوزد و شاید که بوقت وضع این اسم ماه صیام در شدت گرما باشد و یا مأخوذ است از رمض که بمعنی سوختن است، چون ماه صیام گناهان را می سوزد لهذا به این اسم مسمی گشت و یا آنکه مشتق از رمض است و معنی رمض سوخته شدن پای از گرمی زمین، چون ماه صیام موجب سوختگی و تکلیف نفس است. (از غیاث اللغات). ماه نهم از سال هجری قمری بین شعبان و شوال و آن ماه روزه برای مسلمانان است و نام آن در لغت قدیم ناتق است. (از متن اللغه). ماه مبارک. شهراﷲ. (یادداشت مؤلف) : شهر رمضان الذی انزل فیه القرآن. (قرآن 185/2).
ماه رمضان رفت و مرا رفتن او به
عید رمضان آمد، المنه لله.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 99).
ملحد گرسنه در خانه خالی بر خوان
عقل باور نکند کز رمضان اندیشد.
سعدی (گلستان چ یوسفی ص 85).
کسان که در رمضان چنگ می شکستندی
نسیم گل بشنیدند و توبه بشکستند.
سعدی.
برگ تحویل می کند رمضان
بار تودیع بر دل اخوان.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 721).
ماه فرخنده روی برپیچید
و علیک السلام یا رمضان
سعدی (کلیات چ مصفا ص 721).
زان باده که در میکدۀ عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 184).
روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است
آری افطار رطب در رمضان مستحب است.
شاطر عباس صبوحی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
مؤنث ارمک. ماده شتری که خاکستری رنگ باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
گوسفند پایهاسفید. (مهذب الاسماء). میش سیاه پایها که سائر بدن آن سپید باشد. (منتهی الارب). میش سیاه پا که سایر قسمتهای تن وی سفید باشد. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، سنه رملاء،سال بی باران. (منتهی الارب). سال کم باران و اندک نفع. (از اقرب الموارد). سال کم باران. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
روان کردن و در گذرانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بگذرانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج). روان گردانیدن. (آنندراج). راندن. (فرهنگ فارسی معین). روان گردانیدن فرمان. (غیاث اللغات). اجرا کردن. عمل کردن: اگر آنچه مثال دادیم بزودی آنرا امضا نباشد... ناچار ما را باز باید گشت. (تاریخ بیهقی). اگر رأی تو بر این مقرر است و عزیمت در امضای آن مصمم، باری نیک برحذر باید بود. (کلیله و دمنه). در امضای این کار مصیب نبودم. (کلیله و دمنه). لابد از امضای این عزیمت پشیمان شود. (سندبادنامه). آن لایقتر که به امضای عزایم در امور مهم و مهمات معظم تعجیل فرموده نشود. (سندبادنامه). چون در امضای کاری متردد باشی آن طرف اختیار کن که بی آزارتر باشد. (گلستان سعدی).
- امضا کردن، اجرا کردن. روان گردانیدن: هرچه من در خشم فرمان دهم تا سه روز آنراامضا نکنند. (تاریخ بیهقی). معتمد بنده خط دهد بدانچه مواضعت بدان قرار گیرد تا بنده آن را امضا کند. (تاریخ بیهقی). در ساعت امضا کرد خواجه احمد حسن (تاریخ بیهقی).
داده همه احکام ترا گردون گردن
کرده همه فرمان ترا گیتی امضا.
؟
- امضا یافتن، اجرا شدن بعمل آمدن.
- امضای امر، براندن کار. گذرانیدن کار.
- به امضا پیوستن، اجرا شدن: ایلچیان باز فرستاد که عزیمت رکضت و نیت نهضت به امضا پیوست. (جهانگشای جوینی).
- به امضا رسانیدن، عمل کردن. اجرا کردن: وصایت امیر ماضی در متابعت رایت به امضا رسانیدند. (ترجمه تاریخ یمینی). در رجب سال مذکور عزیمت مراجعت با خوارزم به امضا رسانید. (جهانگشای جوینی).
- به امضا رسیدن، اجرا شدن روان گردیدن: تا این غایت هر کار که ازعزم ماضی او به امضا رسیده است و... (سندبادنامه).
، سوختن. (بمعنی متعدی آن). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سوزانیدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ مِ)
جمع واژۀ رمضان، ماه نهم سال عربی
لغت نامه دهخدا
تصویری از رماء
تصویر رماء
افزونی گوالش
فرهنگ لغت هوشیار
سختی گرما، شدت تابش حرارت، زمین داغ زمین تفسیده ریگ تافته ریگ تافته ریگ گرم، ریگ تافته ریگ گرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمضان
تصویر رمضان
ماه روزه، ماه نهم از ماههای قمری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمداء
تصویر رمداء
شترمرغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمضان
تصویر رمضان
((رَ مَ))
ماه نهم از سال قمری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از امضاء
تصویر امضاء
((اِ))
گذرانیدن، جایز شمردن، نام خود را در زیر نوشته ای نوشتن، دستینه
فرهنگ فارسی معین
رضایت
دیکشنری عربی به فارسی