جدول جو
جدول جو

معنی رقعت - جستجوی لغت در جدول جو

رقعت
(رُ عَ)
رقعه. رقعه. نامه. مکتوب. رقیمه. (یادداشت مؤلف). نوشتۀ موجز. مکتوب کوتاه. نامۀ موجز: بوالفضل در این تاریخ به چند جا بیاورده و رقعتها و نسختهای این پادشاه (مسعود) بسیار بدست وی آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 326). رقعتی نبشتم به امیر (رض) چنانکه رسم است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 614) .فرمان خداوند خواجۀ بزرگ را در این نگاه دارم و اگر در این رقعتی نویسد به مجلس عالی برسانم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 397). خواجه گفت: مبارک باد و همه مراد حاصل شود و بنده هم بر این معنی رقعتی نبشته است وبونصر را پیغام داده اگر رای عالی بیند رساند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 455). رجوع به رقعه و رقعه شود
لغت نامه دهخدا
رقعت
نامه، مکتوب، نوشته، نامه موجز و کوتاه
تصویری از رقعت
تصویر رقعت
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رفعت
تصویر رفعت
(دخترانه و پسرانه)
بلندقدری، بلندی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رکعت
تصویر رکعت
هر قیام از نماز که رکوع هم در آن باشد، یک بار رکوع در نماز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رفعت
تصویر رفعت
بلندقدر شدن، بلندمرتبه شدن، بلندی، افراخته بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رقیت
تصویر رقیت
بردگی، بندگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رقعه
تصویر رقعه
نامۀ کوچک، نوشتۀ کوتاه، وصله ای که به لباس می دوزند، صفحۀ شطرنج یا نرد، قطعه ای از چیزی که بر آن می نوشتند مانند پوست، کاغذ یا پارچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روعت
تصویر روعت
ترسناکی، شگفت انگیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رجعت
تصویر رجعت
عودت، بازگشت، بازگشت به سوی دنیا، در فقه بازگشت مرد طلاق دهنده به سوی زن مطلقۀ خود
فرهنگ فارسی عمید
(رُ عَ)
دارویی که رقعا و سرخس نیز گویند. (ناظم الاطباء). به معنی رقعا است که سرخس و گیلدارو باشد خصوصاً و آن بیخی است سرخ رنگ و اگر آن را بکوبند و یک مثقال از آن با دو بیضۀ برشت بخورند آزاری را که بسبب افتادن یا برداشتن چیزی سنگین بهم رسیده باشد نافع است. (برهان). هر دوایی که جبر کسر کند آن را رقعه خوانند مثل: انجبارو... و رقعه خاص اسم بیخی است سرخ رنگ صلب. (از اختیارات بدیعی). هر گیاهی که جبر شکستن کند چون خامۀ آقطی و انجبار. (ناظم الاطباء) (از برهان). رجوع به رقعا و سرخس و تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 174 و رقع یمانی شود، مکتوب و نوشته و نامه. (ناظم الاطباء). پارۀ نوشته. نامۀ خرد. (از کشاف زمخشری). پارۀ کاغذ. (از آنندراج) (از غیاث اللغات). در تداول ادبی فارسی نامه. پارۀ نوشته. نامۀ موجز. پارۀ کاغذ. نبشتۀ مختصر. ملطفه. نامۀ خرد. (یادداشت مؤلف). رقعت. رقعه. کاغذی که در آن پیغامی باشد. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) :
گر فراموش کرد خواجه مرا
خویشتن را به رقعه دادم یاد
کودک شیرخواره تا نگریست
مادر او را به مهر شیر نداد.
شهیدبلخی.
نهاده به صندوق در حقه ای
به حقه درون پارسی رقعه ای.
فردوسی.
نگه کرد پس خط نوشیروان
نوشته بر آن رقعۀ پرنیان.
فردوسی.
از آن رقعه بودی دلش در هراس
نیایش کنان بود در شب سه پاس.
فردوسی.
به یک رقعه برزن ختن برچگل
به یک نامه برزن یمن بر عدن.
فرخی.
امیر آواز داد که چیست... رقعه بنمودم دوات دار را گفت بستان. (تاریخ بیهقی ص 365).
نیز منویس نامه های امید
بیش مفرست رقعه های نیاز.
مسعودسعد.
آنچه از نسج بیان و فرش بنان او مشهور است رقعه ای است که به یکی از دوستان می نویسد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 256). ابونصر نوشته ها به من فرستاد و رقعه به من نوشت و التماس کرد تا آن ملطفات را به حضرت فرستم. (ترجمه تاریخ یمینی ص 240).
آن رقعه کسی که برگرفتی
برخواندی و رقص برگرفتی.
نظامی.
هم رقعه دوختن به و الزام کنج صبر
کز بهر جامه رقعه برخواجگان نوشت.
سعدی (گلستان).
یکی از ملوک آن نواحی در خفیه رقعه ای نوشت. (گلستان). بعد از آنکه از دست متوقعان به جان آمده اند و از رقعۀ گدایان به فغان. (گلستان). رقعه برخواند و بخندید. (گلستان). رقعۀ منشآتش که همچو کاغذ زر می برند. (گلستان).
صبح شد مست می از خواب صبوحی برخیز
که صبا آمده و رقعه ای از گل دارد.
سلیم (از آنندراج).
- رقعه دار، کاغذی را گویند که برحاشیه اش نقش و نگار طلا و زرکرده باشند و وسط آن را خالی گذاشته. (آنندراج).
- رقعۀ زر، کاغذی است که سلاطین و اعاظم به انعام به مردم دهند عموماً و کاغذی را که به صلۀ شعرا دهند خصوصاً و آن را برات نیز گویند. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف).
- رقعۀ عقرب، رقعۀ کژدم. رجوع به ترکیب رقعۀ کژدم و نیز آثارالباقیه چ زاخائو ص 229 شود.
- رقعۀکژدم، گویند: مغان در اولین روز از پنج روز آخر اسفندماه جشن می کرده و سه رقعه جهت دفع مضرات هوام می نوشته و برسر دیوار خانه ها می چسبانده اند و طرف صدر را خالی می گذاشته اند و چون واضع این رقعه را فریدون می دانند بر آن پیام ایزد و پیام نیوافریدون می نویسند. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (از آنندراج). این از رسم های پارسیان نیست ولکن عامیان آوردند و به شب این روز بر کاغذ نبیسند و بر در خانه ها بندند تا اندر او گزند اندر نیاید. (التفهیم بیرونی). رجوع به خرده اوستا ص 210 و حاشیۀ آن و آثارالباقیه ص 229 شود.
- ، مردم هند روز پنجم اسفندماه را که می گویند صورت حشرات دارد رقعۀ کژدم می نویسند. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) (از لغت محلی شوشتر).
- رقعۀ مهمانی، مکتوبی که به طریقۀ دعوت و ضیافت با هم نویسند. (ناظم الاطباء). این فارسی هندوستان است، رقعه ای که به تقریب دعوت و ضیافت با هم نویسند. (آنندراج).
، وصله و دروه و درپی. (ناظم الاطباء). پارچۀ جامه. (از غیاث اللغات). پارۀ کاغذ و جامه و مانند آن و لهذا دلق فقرارا مرقع گویند و با لفظ دوختن و زدن به معنی پیوند کردن مستعمل. (آنندراج). در عربی پینه و پاره را گویند. (برهان). وصله. (لغت محلی شوشتر). بازافکن. پینه. وصله. لدام. پاره. پاره ای که بر جامه دوزند. پارۀرکو. رکوه. وصلۀ جامه. پیوند. وژنگ. درپی. دریه. (یادداشت مؤلف).
- رقعه بر رقعه دوختن، وصله بالای وصله دوختن. وصله روی وصله زدن. (از یادداشت مؤلف) : همه عمر لقمه لقمه اندوخته و رقعه بر رقعه دوخته. (گلستان). در آتش فقر و فاقه می سوخت و رقعه بر رقعه می دوخت. (گلستان).
بفرسودم از رقعه بر رقعه دوخت
تف دیگران چشم و مغزم بسوخت.
سعدی (بوستان).
، پارچه ای که در روادی استعمال میکنند، مقوا، ملک و کشور، بساط شطرنج. (ناظم الاطباء). نطع شطرنج. ورق شطرنج. (لغت محلی شوشتر). پارچه یا تخته ای که مهره های شطرنج بر آن نهند. (یادداشت مؤلف). عرصۀ شطرنج. بساط شطرنج. کرباس شطرنج. (از کشاف زمخشری). تختۀنرد و قمار:
ز آبنوس شب و روز آمده بر رقعۀ دهر
دو سپه کآلت شطرنجی سودا بینند.
خاقانی.
رقعه همچون قطب و ز شش چار و دو بر کعبتین
از سه سو پروین و نعش و فرقدان انگیخته.
خاقانی.
بر رقعۀ زمانه قماری نباختم
کاو را به هر دو نقش دغایی نیافتم.
خاقانی.
تا مهره ها کنیم قدحها چو آسمان
آن کعبتین به رقعۀ مینا برافکند.
خاقانی.
پهلو ایران گرفت رقعۀ ملکت
وز دگران بانگ شاهقام برآمد.
خاقانی.
برین رقعه که شطرنج زیان است
کمینه بازیش بین الرخان است.
نظامی.
بر این رقعه چون فرزین در ساحت امن و راحت خرامیدم. (ترجمه تاریخ یمینی ص 21). از جمعیت دو شاه بر رقعه ای مجادلت خیزد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 174).
تو دانی که فرزین این رقعه ای
نصیحت گر شاه این بقعه ای.
سعدی (بوستان).
چوشاه رقعۀ دانش تویی نکودانی
که در روش که رخ است و که هست چون فرزین.
ابن یمین.
امروز دررقعۀ زمین سه شاه مذکورند و در بسیط غبرا سه حضرت مشهور. (المضاف الی بدایع الازمان 34).
- رقعه بسر بردن، عرصۀ شطرنج طی کردن. پیمودن بساط شطرنج و بمجاز قمار و بازی:
رنج گرفتم ز حد افزون برند
با فلک این رقعه بسر چون برند.
نظامی.
- رقعۀ بلند نیلگون، آسمان. (ناظم الاطباء). کنایه از آسمان است. (آنندراج) (برهان).
- رقعۀ پست نیلگون، کنایه اززمین است و بجای ’سین’ بی نقطه ’شین’ نقطه دار هم بنظر آمده است که رقعۀ پشت نیلگون باشد. (آنندراج) (برهان). رجوع به ترکیب رقعه پشت نیلگون و رقعۀ پشت ادکن در ذیل همین ماده شود.
- رقعۀ پشت ادکن، زمین. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب ’رقعۀ پشت نیلگون’ و ’رقعۀ نیلگون’ شود.
- رقعۀ پشت نیلگون، زمین. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب ’رقعه پشت ادکن’ و ’رقعۀ پست نیلگون’ و نیز زمین شود.
- رقعۀ شطرنج، بساط شطرنج. (ناظم الاطباء). خانه های بساط شطرنج. (آنندراج) :
هر سویی از جوی جوی رقعۀ شطرنج بود
بیدق زرین نمود غنچه ز روی تراب.
خاقانی.
چون کنی از نطع خاک رقعۀ شطرنج رزم
از پس گرد نبرد چرخ شود خاکسار.
خاقانی.
چون حساب رقعۀ شطرنج غمهای ترا
هیچ پایانی ندیدم ده شماراز حد گذشت.
میرحسن دهلوی (از آنندراج).
- رقعۀ غبرا، زمین. (شرفنامۀ منیری). به معنی رقعۀ پشت نیلگون که زمین است. (برهان) (آنندراج) :
مشتری قرعۀ توفیق زند بر ره حاج
بانگ آن قرعه برین رقعۀ غبرا شنوند.
خاقانی.
، کنایه از آسمان است. (از ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب ’رقعۀ پشت نیلگون’ شود.
- هفت رقعه، کنایه از هفت آسمان است:
ز یک عکس شمشیرش این هفت رقعه
تصاویر این هفت ایوان نماید.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(رَعَ)
رفعت. (ناظم الاطباء). رجوع به رفعت شود
لغت نامه دهخدا
(رِ عَ)
احمد، معروف به رفعت از ادبای نامی اوایل قرن سیزدهم هجری قمری عثمانی و مؤلف 7 جلد کتابهای تاریخ بزبان ترکی بود که در سال 1299 و 1300 ه. ق. در اسلامبول چاپ شد. (از ریحانه الادب ج 2 ص 88)
دکتر سید رفعت استاد علم قواعد الصحه در دانشگاه الازهر. او راست: علم قواعد الصحه، چ مطبعه الواعظ. (از معجم المطبوعات مصر ج 1)
میر رفعت علی، سیدی پاک نژاد از گجرات احمدآباد هند و از گویندگان قرن دوازده هجری قمری و متولد سال 1170 هجری قمری بود. بیت زیر از اوست:
خط شبرنگ ترا دوش تصور کردم
تا سحر غالیه از بستر من می بارید.
(از مقالات الشعرء ص 256).
رجوع به فرهنگ سخنوران شود
لغت نامه دهخدا
(رِ عَ)
یارفعت. بلندی و ارتفاع و افراشتگی. (ناظم الاطباء). بلندی. (غیاث اللغات) (دهار). بلندی. سمو. سموخ. علاء. (یادداشت مؤلف). رفعت که اغلب به فتح ’راء’ تلفظمی شود به کسر است. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ 5) : در سه کار اقدام نتوان کرد مگر به رفعت همت عمل سلطان... (کلیله و دمنه).
روی فلک از رفعت چون پشت فلک کردی
چون قطب فروبردی مسمار جهانداری.
خاقانی.
رایات سلطان و اعلام ایمان در علوو رفعت به ثریا رسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 58). ذات شریف او در شرف موازی سماک و در رفعت مساوی افلاک. (ترجمه تاریخ یمینی ص 396).
از فقر رو کردم سیه عطار را کردم تبه
رفعت رها کردم به ره از خویش بیرون آمدم.
عطار.
به رفعت محل ثریا ببرد. (بوستان).
- بارفعت، رفیع. بلندپایه:
چون قدر تو نیست چرخ بارفعت
چون طبع تو نیست بحر بی پهنا.
مسعودسعد.
- رفعت جوی، برتری طلب. افزون طلب. برتری جوی. که برتری و والایی بجوید:
مرا به دولت تو همتی است رفعت جوی
نه در خور نسب و نه سزای مقدار است.
خاقانی.
- رفعت قدر، بلندپایگی. بلندی مقام و رتبه. (فرهنگ فارسی معین) :
خطبه به نام رفعت قدرش همی کند
دراوج برج جوزا بر منبر آفتاب.
خاقانی.
رجوع به ترکیب رفعت منزلت شود.
- رفعت منزلت، رفعت قدر. (فرهنگ فارسی معین) : جماعتی از بهر حطام دنیا و رفعت منزلت میان مردمان دل در پشتوان پوسیده بسته. (کلیله ودمنه). فایدۀ تقرب به ملوک رفعت منزلت است. (کلیله و دمنه). آن سه که طالبند فراخی معیشت و رفعت منزلت... (کلیله و دمنه). رجوع به ترکیب رفعت قدر شود.
، ترقی. (ناظم الاطباء). برشدگی. (یادداشت مؤلف) ، بزرگی و جاه و جلال و بزرگواری و علّو. (ناظم الاطباء). برتری و سرافرازی. (از ناظم الاطباء). شرف. بلندی قدر. بلندقدری. بلندقدر شدن. والاقدری. برتری. بری. خلاف ضعف. نقیض ذلت. بلندپایگی. (یادداشت مؤلف). بزرگواری. علّو. بلندقدری. والایی. (فرهنگ فارسی معین). کبر. رفعت و بلندی و عظمت. (از منتهی الارب) :
لافد زمانه ز اقلیم در دومان رفعت
کز ملت مسیحا خود قیصری ندارم.
خاقانی.
بل که ز جوزا جناب برد به رفعت
خاک جناب ارم صفای صفاهان.
خاقانی.
صخره برآورد سر رفعت چومصطفی
شکل قدم به صخرۀ صما برافکند.
خاقانی.
شاخش جلال و رفعت بر داده طوبی آسا
طوبی به غصن طوبی گر زین صفت دهد بر.
خاقانی.
تواضع سر رفعت افرازدت
تکبر به خاک اندر اندازدت.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
جمع واژۀ رقه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به رقه شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
جمع واژۀ راقی. (یادداشت مؤلف). رجوع به راقی شود
لغت نامه دهخدا
(بُ عَ)
جا و مقام. پاره ای از زمین. سرزمین: نگاه باید کرد تا احوال ایشان بر چه جمله رفته است و میرود در عدل... نرم کردن گردنها و بقعتها. (تاریخ بیهقی). و نشاطی بر پای شد که گفتی در این بقعت غم نماند. (تاریخ بیهقی). پادشاه چون ملکی و بقعتی بگیرد آنرا ضبط نتواند کرد... (تاریخ بیهقی).... که موضع خوش و بقعت نزه است... (کلیله چ مینوی ص 118). و این بقعت نزهت تمام دارد و جایی دل گشای است. (کلیله ایضاً ص 168).
لغت نامه دهخدا
(رَ عَ)
آواز برخورد تیر مرنشانه را. (ناظم الاطباء). آواز تیر در نشانه. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، نوشتۀ موجز. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). قطعۀ کاغذی که در آن نویسند. (از اقرب الموارد). ج، رقاع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به رقعت و رقعه شود، وصله و در پی. (ناظم الاطباء). درپی. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، رقاع یک قطعه پارچه که بدان پارۀ جامه را می گیرند و مرمت می کنند. ج، رقاع. و نیز در این معنی بصورت رقع جمع بسته می شود. (از اقرب الموارد) ، هدف. ج، رقاع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). هدف. (اقرب الموارد) ، اول جرب یقال: فی هذا البعیر رقعه من جرب. (از اقرب الموارد). الجرب اوله یقال جمل، مرقوع به رقاع من الجرب و کذلک النقبه من الجرب. (تاج العروس) ، درختی بزرگ ساقش چون ساق چنار و برگش مانند برگ کدو و بارش مانند بار انجیر. ج، رقع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (ازاقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
بلندی، ارتفاع، افراشتگی، علا، ترقی، برتری و سرافرازی، والاقدری، شرف
فرهنگ لغت هوشیار
گردن جمع رقاب رقبات، بنده غلام، زمین و ملکی که به کسی داده شود که مادام العمر از آن بهره مند شود، حق مالکیت نسبت به زمین، از زمان صفویان ببعد) رقبه (در زبان فارسی بمعنی چند ده واقع در چند بلوک یا ناحیه و مخصوصا دههایی که مجموعا تشکیل یک واحد از املاک موقوفه را میدهد بکار رفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقعت
تصویر بقعت
جا ومقام، سرزمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رجعت
تصویر رجعت
بازگشت، بازگشتن بسوی دنیا، عودت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکعت
تصویر رکعت
هر قیامی از نماز که رکوعی در آن داخل باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقیت
تصویر رقیت
بندگی غلامی عبودیت. توضیح: در عربی بدین معنی رق آمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقعه
تصویر رقعه
نوشته، نامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقعا
تصویر رقعا
گاو رنگی، لاغر سرین، گیلدارو (گویش گیلکی) سرخس از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وقعت
تصویر وقعت
کار زار جنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رجعت
تصویر رجعت
((رَ عَ))
بازگشت، بازگشت مرد به سوی زن طلاق داده خود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رفعت
تصویر رفعت
((رَ عَ))
بلندمرتبه شدن، والایی، بزرگواری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رقعه
تصویر رقعه
((رُ عِ یا عَ))
تکه، قطعه، پینه که به جامه دوزند، وصله، قطعه کاغذی که روی آن نویسند، نامه، مکتوب، جمع رقاع و رقع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رقعی
تصویر رقعی
((رُ عِ یا عَ))
قطع کتاب در اندازه 14 * 22 سانتی متر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رقیت
تصویر رقیت
((رِ قّ یَّ))
بندگی، غلامی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رکعت
تصویر رکعت
((رَ عَ))
مجموع حالت نمازگزار از قیام (ایستادن)، رکوع (پشت خم کردن)، سجده (پیشانی بر زمین نهادن)، توأم با قرائت (در دو رکعت اول) یا تسبیح (در رکعت سوم به بعد) و اذکار مربوط، هر قیام از نماز که در آن رکوع باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وقعت
تصویر وقعت
((وَ عَ))
آسیب، کارزار، جنگ، جمع وقعات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رجعت
تصویر رجعت
بازگشت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رفعت
تصویر رفعت
افراشتگی
فرهنگ واژه فارسی سره