دهی از دهستان زیبد بخش جویمند حومه شهرستان گناباد. سکنۀ آن 157 تن است. آب آن از قنات. محصولات عمده آنجا غلات و ارزن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی از دهستان زیبد بخش جویمند حومه شهرستان گناباد. سکنۀ آن 157 تن است. آب آن از قنات. محصولات عمده آنجا غلات و ارزن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
به صیغۀ تثنیه دو حضن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، هر دو خصیه است. (منتهی الارب) (آنندراج) ، دو رگ پشت. (ناظم الاطباء). هر دو رگ پشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، هر دو کرانۀ هر دو سوراخ بینی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مابین تهیگاه و بیخ ران. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
به صیغۀ تثنیه دو حضن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، هر دو خصیه است. (منتهی الارب) (آنندراج) ، دو رگ پشت. (ناظم الاطباء). هر دو رگ پشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، هر دو کرانۀ هر دو سوراخ بینی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مابین تهیگاه و بیخ ران. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
مجلس رقص. محفل دانس. دانسینگ. (یادداشت مؤلف). جایی که در آن رقص کنند. (فرهنگ فارسی معین) ، فحش گونه ای است که به بعضی امکنه دهند: مگر اینجا رقاصخانه است ؟، در اینجا حرکات ناشایست مجاز نیست. (فرهنگ فارسی معین)
مجلس رقص. محفل دانس. دانسینگ. (یادداشت مؤلف). جایی که در آن رقص کنند. (فرهنگ فارسی معین) ، فحش گونه ای است که به بعضی امکنه دهند: مگر اینجا رقاصخانه است ؟، در اینجا حرکات ناشایست مجاز نیست. (فرهنگ فارسی معین)
به صیغۀ تثنیه، دو تندی در پای گوسپند که به ناخن ماند یا نشان دو داغ. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). قسمتی ازپای گوسپند که به ناخن ماند. (از اقرب الموارد) ، کرانۀ ران خر، یا دو تندی دو بازوی ستور، یا دو گوشت پارۀ بیموی متصل به باطن ذراع است یا دو کرانۀ ران ستور. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، محل اجتماع آب را گویند. (از معجم البلدان). هر دو سوی رود. (مهذب الاسماء)
به صیغۀ تثنیه، دو تندی در پای گوسپند که به ناخن ماند یا نشان دو داغ. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). قسمتی ازپای گوسپند که به ناخن ماند. (از اقرب الموارد) ، کرانۀ ران خر، یا دو تندی دو بازوی ستور، یا دو گوشت پارۀ بیموی متصل به باطن ذراع است یا دو کرانۀ ران ستور. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، محل اجتماع آب را گویند. (از معجم البلدان). هر دو سوی رود. (مهذب الاسماء)
ابن نوره. نخستین کس از حکمرانان خاندان قرامانیان است که حوالی سال 654 ه. ق. به حکومت رسید و به سال 678 وفات یافت. (معجم الانساب زامباور ج 2 ص 236). رجوع به قرامانیان شود
ابن نوره. نخستین کس از حکمرانان خاندان قرامانیان است که حوالی سال 654 هَ. ق. به حکومت رسید و به سال 678 وفات یافت. (معجم الانساب زامباور ج 2 ص 236). رجوع به قرامانیان شود
دو کوه اند به اعلای شریف. (منتهی الارب). دو کوهک است در طرف اعلای شریف در نقطۀ تلاقی دار کعب و کلاب و کوههای مزبور بسوی سواد متوجه اند و اطراف آن زمین سفیدی است. (از معجم البلدان ج 4)
دو کوه اند به اعلای شریف. (منتهی الارب). دو کوهک است در طرف اعلای شریف در نقطۀ تلاقی دار کعب و کلاب و کوههای مزبور بسوی سواد متوجه اند و اطراف آن زمین سفیدی است. (از معجم البلدان ج 4)
ابن منسک. منسک را مغولان دیب باقوخان خوانند وی جد مغولان و از فرزندان یافث بن نوح است. قراخان را پسری بود اغور نام که موحد شد و پادشاهی آن قوم او را مسلم گردید و در نسل او پادشاهی تا یک قرن دوام یافت. (تاریخ گزیده چ امیرکبیر ص 562) نام پادشاه هند است و با اسکندر معاصر بوده. (برهان) (آنندراج). نام پادشاه هندوستان معاصر با اسکندر مقدونیائی. (ناظم الاطباء) ابن مغول خان که پس از مرگ پدر در مملکت ترکستان به سلطنت رسید. (تاریخ حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 6 و 7) نام یکی از مبارزان افراسیاب. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
ابن منسک. منسک را مغولان دیب باقوخان خوانند وی جد مغولان و از فرزندان یافث بن نوح است. قراخان را پسری بود اغور نام که موحد شد و پادشاهی آن قوم او را مسلم گردید و در نسل او پادشاهی تا یک قرن دوام یافت. (تاریخ گزیده چ امیرکبیر ص 562) نام پادشاه هند است و با اسکندر معاصر بوده. (برهان) (آنندراج). نام پادشاه هندوستان معاصر با اسکندر مقدونیائی. (ناظم الاطباء) ابن مغول خان که پس از مرگ پدر در مملکت ترکستان به سلطنت رسید. (تاریخ حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 6 و 7) نام یکی از مبارزان افراسیاب. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
صفت حالیه. در حال رقصیدن. (یادداشت مؤلف) (فرهنگ فارسی معین) : تو نبینی برگها با شاخها کت زنان رقصان تحریک صبا. مولوی. دست می زد چون رهید از دست مرگ سبز و رقصان در هوا چون شاخ و برگ. مولوی. ، رقصنده. (فرهنگ فارسی معین). - رقصان شدن، به رقص درآمدن. رقصیدن: در هوای عشق حق رقصان شوند همچو قرص بدر بی نقصان شوند. مولوی
صفت حالیه. در حال رقصیدن. (یادداشت مؤلف) (فرهنگ فارسی معین) : تو نبینی برگها با شاخها کت زنان رقصان تحریک صبا. مولوی. دست می زد چون رهید از دست مرگ سبز و رقصان در هوا چون شاخ و برگ. مولوی. ، رقصنده. (فرهنگ فارسی معین). - رقصان شدن، به رقص درآمدن. رقصیدن: در هوای عشق حق رقصان شوند همچو قرص بدر بی نقصان شوند. مولوی