جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با رقصان

رقصان

رقصان
صفت حالیه. در حال رقصیدن. (یادداشت مؤلف) (فرهنگ فارسی معین) :
تو نبینی برگها با شاخها
کت زنان رقصان تحریک صبا.
مولوی.
دست می زد چون رهید از دست مرگ
سبز و رقصان در هوا چون شاخ و برگ.
مولوی.
، رقصنده. (فرهنگ فارسی معین).
- رقصان شدن، به رقص درآمدن. رقصیدن:
در هوای عشق حق رقصان شوند
همچو قرص بدر بی نقصان شوند.
مولوی
لغت نامه دهخدا

رقصان

رقصان
پویه دویدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، پای کوفتن. (المصادر زوزنی). رقص. رجوع به رقص شود
لغت نامه دهخدا

رقبان

رقبان
چشمداشت، بیوسیدن (انتظار کشیدن)، نگهبانی، افسار کردن رقبانی ستبر گردن مرد
فرهنگ لغت هوشیار