جدول جو
جدول جو

معنی رفیغ - جستجوی لغت در جدول جو

رفیغ
(رَ)
عیش فراخ و خوش. گویند: عیش رفیغ. (از ناظم الاطباء). عیش فراخ و خوش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
رفیغ
خوش فراخزیست زندگی خوش
تصویری از رفیغ
تصویر رفیغ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رفیع
تصویر رفیع
(پسرانه)
مرتفع، بلند، ارزشمند، عالی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رفیه
تصویر رفیه
فراخ عیش، فراخ زندگانی، تن آسا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رفیق
تصویر رفیق
یار، دوست، همراه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رفیع
تصویر رفیع
بلند، مرتفع، کنایه از بلندپایه، بلندمرتبه، باارزش
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
گول. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (از المنجد) (از اقرب الموارد) ، آنکه همه اقران خود را بر زمین اندازد. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
اسم فاعل از ریشه ’روغ’. رائغ. راه مایل و کژ. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (ازاقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، کسی که در پنهانی گریزد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، محیل مانند روباه. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، کسی که برای صید روباه کمین کند. (ناظم الاطباء) ، آنکه از راه عدول کند و با مکر و نیرنگ برود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ هْ)
فراخ عیش تن آسا. (ناظم الاطباء). فراخ عیش تن آسان. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رُفَ)
رفیل بن مسلمه است و بسوی آن منسوب است نهر رفیل. (منتهی الارب). او ایرانی بود و بر دست عمر مسلمانی گرفت و عضدالدین بن رئیس الرؤسا وزیر مستضی ٔ و پدران او از احفاد رفیل باشند. (یادداشت مؤلف). رجوع به تجارب السلف صص 317- 318 و ابن مسلمه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
یا رفیق رزق سلوم. رفیق بن موسی رزق سلوم، متولدبسال 1308 هجری قمری و مقتول بسال 1334 هجری قمری از ادبا و گویندگان و حقوقدانان و از آزادیخواهان عرب در عصر ترک بود. در حمص به دنیا آمد و پس از کسب دانش مدتی به رهبانیت گروید ولی بعد، از آن روگردان شد و به نوشتن مقالات در روزنامه ها و مجلات پرداخت. تألیفاتی نیز دارد که از آن جمله است: ’حیوه البلاد فی علم الاقتصاد’ - ’حقوق الدّول’ او بزبانهای روسی و انگلیسی و ترکی و فرانسه آشنایی کامل داشت. رفیق قصائد و شعرهای بلندی در استقلال طلبی و میهن خواهی دارد. وی را در بیروت اعدام کردند. (از اعلام زرکلی چ جدید ص 3)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نام کاخی بوده است در اول عراق از ناحیۀ موصل به عهد متوکل و گویند بدون اجازه و مهر متوکل خلیفۀ عباسی کسی به دیدن آن نایل نمی شد. (از معجم البلدان ج 4)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
آسمان خانه و سقف. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج). سقف. (از اقرب الموارد). آسمانه، درخت تر جنبان و غیر آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، فراخ سالی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). خصب. یقال: ارض ذات رفیف، ای خصب. (اقرب الموارد) ، سوسن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از تاج العروس) ، روزن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). روشن (روزن). (از اقرب الموارد) ، جامۀ تنگ، ذات الرفیف، کشتیهای بهم بسته در دریا جهت عبور ملوک و امرا. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). در شعر اعشی دو یا سه کشتی بهم بسته برای عبور پادشاه، گویند مقصود او در شعر بساتین است. (از اقرب الموارد).
- رفیف الاخلاق، نیکخوی. از رفیف به معنی گیاه در اهتزاز بسبب سرسبزی و نضارت. (از اقرب الموارد). خوش خوی. خوش خلق
لغت نامه دهخدا
(رَ)
فراخ از هر چیزی، طعام رسیغ، طعام بسیار. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
درخشیدن و روشن گردیدن گونۀ کسی، رف لونه رفاً و زفیفاً. (منتهی الارب). مصدر به معنی رف ّ. درخشیدن. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). درخشیدن و تلألؤ رنگ کسی یا چیزی. (از اقرب الموارد) ، درخشیدن لون نبات از سیرابی. (المصادر زوزنی) ، رف الطائر رفاً و رفیفاً، و زف الطائر زفاً و رفیفاً، بال گشودن پرنده. (از نشوءاللغه ص 19). رجوع به رف شود، نیک کوشش کردن در خدمت کسی. (از منتهی الارب) ، به گرد گرفتن کسی را، رف القوم. فی المثل: من حفنا او رفنا فلیقتصد، ای من تعطف علینا و احاطنا، مکیدن شتر کره شیر مادر را، گرامی داشتن کسی را. (از منتهی الارب) ، شادی نمودن. (از منتهی الارب). (از اقرب الموارد) ، بال جنباندن و گستردن مرغ وقت فرودآمدن. (از منتهی الارب) ، جنبیدن و به اهتزاز درآمدن شاخه های گیاه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی است از دهستان پاطاق بخش سرپل ذهاب شهرستان قصرشیرین. سکنۀ آن 150 تن. آب آن ازسرآب ماراب است. محصولات عمده آنجا غلات و لبنیات و توتون و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
یارفیع لنبانی، رفیع الدین مسعود لنبانی اصفهانی، شاعر معروف ایرانی در اواخر قرن ششم هجری قمری است. مولداو لنبان اصفهان است. وی فخرالدین زید بن حسن حسینی از خاندان نقبای ری و قم و رکن الدین مسعود بن صاعد ازآل صاعد (اصفهانی) و عمیدالدین اسعد بن نصر وزیر اتابک سعد زنگی را مدح گفته. دیوان او را شامل ده هزار بیت نوشته اند ولی آنچه موجود است کمتر از این شمار است. (فرهنگ فارسی معین بخش اعلام). عوفی در ضمن شرح حال وی اشعاری نیز نقل کرده است که از آن جمله است:
یار گلرخ ز در درآمد مست
دسته ای از گل شکفته بدست
چهره بی خنده همچو گل خندان
چشم بی باده همچو نرگس مست
گرد عارض ز خط بنفشه ستان
زلف را داده چون بنفشه شکست
همچو سوسن زبان خود بگشاد
به حدیثی دلم چو غنچه ببست
گرچه ننشست همچو سرو از پای
ایستاده به باغ دل بنشست
گفتم ای دل چه گویمش دل گفت
از ظریفیش هر چه گویی هست.
(از لباب الالباب چ ادوارد براون ج 2 ص 400).
رجوع به فهرست کتاب خانه سپهسالار ج 2 ص 9 و 603 و سبک شناسی ج 3 ص 168 و شدالازار ص 526 و احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1041 و آثار البلاد ذیل مادۀ لنبان و آتشکدۀ آذر چ دکتر شهیدی ص 182 و تذکره الشعراء چ لیدن ص 157، 155 و قاموس الاعلام ترکی ج 3 و صبح گلشن ص 183 و ریحانه الادب ج 3 ص 410 و تذکرۀ خوشگو و فرهنگ سخنوران شود
یا رفیع گنجوی. از شعرای قرن سیزدهم هجری قمری آذربایجان است. (دانشمندان آذربایجان ص 160 به نقل از حدیقه الشعراء)
لغت نامه دهخدا
(ر)
یا رفیع جیلانی (گیلانی). رفیع الدین محمد بن فرج گیلانی متوفی به سال 1160 هجری قمری از شارحین نهج البلاغه و یکی ازعلما و زهاد بود و در شهر مشهد مقدس تدریس می نمود وصاحب فهرست معارف نوشته که این شرح (شرح نهج البلاغه) جامع میان شرح ابن ابی الحدید و شرح ابن میثم بحرانی است. (فهرست کتابخانه سپهسالار ج 2 صص 133- 134)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
شتر به چراگذاشته شده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، خوی. (منتهی الارب) (آنندراج). عرق. (از اقرب الموارد) ، نیزۀ شکسته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، شی ٔ رفیض، ای متروک. (منتهی الارب). برانداخته. (یادداشت مؤلف). چیز متروک. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
هم آب خور: هو رفیصک، او هم آب خور تو می باشد که شتران هر دو به یک نوبت آب خورند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). هم آبخور: هو رفیصک، ای شریکک. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
جمع واژۀ رفغ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به رفغ شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
زمین هموار که به راه ماند. (منتهی الارب). زمین مستوی که براه ماننده باشد. (اقرب الموارد) ، اسب گشاده گام نیکو. (منتهی الارب). الفرس الهلاج الواسعالمشی، عریض، رجل فریغ، مرد تیززبان، طریق فریغ، راه گشاده، سهم فریغ، تیر تیز. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فریغ
تصویر فریغ
توشه دان بزرگ، فراخ گشاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفاغ
تصویر رفاغ
فراخزیستی بهزیستی خوشگذرانی فراخی، خوشگذرانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفیض
تصویر رفیض
هم آبخور برانداخته، خوی (عرق)، شکسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفیع
تصویر رفیع
بلند قدر و مرتبه، شریف، عالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفیف
تصویر رفیف
درخشیدن و روشن گردیدن گونه کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفیق
تصویر رفیق
یار، همراه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رسیغ
تصویر رسیغ
فراخ، خوراک بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ردیغ
تصویر ردیغ
افتاده، نادان گول، ناتوان سست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفیع
تصویر رفیع
((رَ))
بلند، مرتفع، بلند قدر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رفیق
تصویر رفیق
((رَ))
دوست، یار، همنشین، همدم، جمع رفقاء
رفیق نیمه راه: کنایه از کسی که به همراهی خود تا پایان ادامه ندهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رفاغ
تصویر رفاغ
((رَ))
فراخی، خوشگذرانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رفیع
تصویر رفیع
افراشته، برجسته، بلند، والا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رفیق
تصویر رفیق
دوست، همدل، همراه
فرهنگ واژه فارسی سره