جدول جو
جدول جو

معنی رفهه - جستجوی لغت در جدول جو

رفهه
(رَ فَ هََ)
رحمت و مهربانی و مرحمت. (ناظم الاطباء). رحمت. مهربانی. (منتهی الارب). رحمت و رأفت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
رفهه
مهربانی
تصویری از رفهه
تصویر رفهه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رفیه
تصویر رفیه
فراخ عیش، فراخ زندگانی، تن آسا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رفاه
تصویر رفاه
فراخ شدن و آسان شدن زندگی، فراخ عیشی، تن آسانی، آسودگی، رفاهت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رفته
تصویر رفته
گذشته، سپری شده مثلاً عمر رفته، کنایه از درگذشته، مرده، مقابل آمده، روانه شده، از دست رفته، برزبان آمده، گفته شده
رفته رفته: به تدریج و تانی، کمکم، اندک اندک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رفقه
تصویر رفقه
گروه هم سفر و همراه، دوستان و همراهان
فرهنگ فارسی عمید
(رِ فِ لَ)
رفله. زن زشت. (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به رفله شود
لغت نامه دهخدا
(تَ فِ هََ)
امراه تفهه، زن حقیر و دون و خسیس. (ناظم الاطباء) ، طعمه تفهه، طعامهای بی مزه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فُرْ رَ هََ)
جمع واژۀ فاره. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فاره شود
لغت نامه دهخدا
(فُ هََ)
جمع واژۀ فاره. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فاره شود
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ)
عطا. (دهار) ، قدح بزرگ. (دهار). رجوع به رفد شود
گروهی از مردم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ)
آبی است به سوارقیه. (منتهی الارب) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(هََ / هَِ)
پادشاه. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) (از شعوری ج 2 ص 21) (از فرهنگ اوبهی)
لغت نامه دهخدا
(رَ چَ / چِ)
رف کوتاه. مصغر رف. (یادداشت مؤلف). رجوع به رف شود
لغت نامه دهخدا
(رُ تَ / تِ)
اسم مفعول مشتق از رفتن به معنی جاروب شده. (از ناظم الاطباء). روفته. روبیده. (فرهنگ فارسی معین) :
ای زودگرد گنبد بررفته
خانه وفا به دست جفا رفته.
ناصرخسرو.
تا غنچۀ گل شکفته گردد
خار از در باغ رفته گردد.
نظامی.
، جاروب کرده. به مجازغارت کرده:
زندگی می گذشت آشفته
بارها خانه پدر رفته.
اوحدی.
، خاکروبه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ / تِ)
حرکت کرده. روان شده. مقابل آمده. (فرهنگ فارسی معین). از جای بشده. درآمده. (یادداشت مؤلف) :
وین لاشه خر ضعیف بدره را
اندر دم رفته کاروان بندم.
مسعودسعد.
آن رفته که بود دل بدو مشغولم
وافکنده به شمشیر جفا مقتولم.
سعدی.
ملک را دل رفته آمد به جای
بخندید و گفت ای خداوند رای.
سعدی.
- از جای رفته یا (رفته ز جای) ، از مکان برخاسته. از جای حرکت کرده. تغییر مکان داده. کوچیدن. (از فرهنگ فارسی معین) :
درفشی پس پشت پیکر همای
همی رفت چون کوه رفته ز جای.
فردوسی.
- بخشم رفته، خشمگین. خشمناک. غضبناک شده. درخشم شده. بحالت غضب عزیمت کرده:
مرحبای ای نسیم عنبربوی
خبری زآن بخشم رفته بگوی.
سعدی.
کاش آن بخشم رفتۀ ما آشتی کنان
بازآمدی که دیدۀ مشتاق بر درست.
سعدی.
- بررفته، بالارفته. بلند:
ای زود گرد گنبد بررفته
خانه وفا بدست جفا رفته.
ناصرخسرو.
- ره رفته، که راه رفته باشد. که راه را درنوردیده باشد.
- ، عزیمت کرده. راهی شده. عازم شده. سفرکرده:
به ره خفتگان تابرآرند سر
نبینند ره رفتگان را اثر.
سعدی.
، مقدرشده. کار انجام گرفته. (یادداشت مؤلف). پیش آمده. رخ داده. پیش آمد:
دل و جان بدین رفته خرسند کن
همه گوش سوی خردمند کن.
فردوسی.
- رفته بودن، مقدر بودن. معین بودن: در ازل رفته بود که مدتی بر سریر غزنین و خراسان و هندوستان نشیند (محمد بن محمود غزنوی) ... ناچار بباید نشست. (تاریخ بیهقی).
- قلم رفته، قضای نبشته. تقدیر. (یادداشت مؤلف) :
قلم رفته را چه چاره بود.
(امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1166).
- کار رفته، کار انجام شده.کار درگذشته:
مکن یاد از گذشته کار کیهان
که کار رفته را دریافت نتوان.
(ویس و رامین).
، گذشته. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). بشده. ماضی. (یادداشت مؤلف). سپری شده:
یکی تا نیابد غم رفته چیز
بدان هم نگردد یکی شاد نیز.
اسدی.
رفته چون رفت طلب نتوان کرد
چشم ناآمده بین بایستی.
سعدی.
آینده و رفته را نگه کن
بشمرکه تودر میان چه باشی.
سعدی.
زمان رفته نخواهد به گریه بازآمد
نه آب دیده که گرخون دل بپالایی.
سعدی.
برخیز تا به عهد امانت وفا کنیم
تقصیرهای رفته بخدمت قضا کنیم.
سعدی.
، معمول. معمول به. متداول. (یادداشت مؤلف).
- رسم رفته، رسم گذشته. معمول قدیم: وقت نماز خطبه بر رسم رفته کردند. (ابولفضل بیهقی چ ادیب ص 328). پس کوتوال را گفت: (مسعود) بر اثر ما به لشکرگاه آی با جملۀ سرهنگان قلعه تا خلعت وصلت شما به رسم رفته داده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 240). اشتران سلطانی را به دیولاخها به رسم رفته گسیل کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362). رسم رفته است که چون وزارت به محتشمی رسد آن وزیر مواضعه نویسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 209). پس از آن اعیان شهادات و خطهای خود را بدان نویسند چنانکه رسم رفته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 212).
به رسم رفته چو رامشگران و خوش دستان
یکی بساخت کمانچه یکی نواخت رباب.
مسعودسعد.
، گفته شده. مذکور.
- سخن رفته، سخن گفته شده. سخن مذکور. سخنی که گفته آمده است:
گر به مستی سخنی گفتم و رفت
سخن رفته ز سر باز مگیر.
خاقانی.
- گناه و حدیث رفته، مذکور. بر زبان جاری شده. واقعشده:
مگر شاه آن شفاعت درپذیرد
گناه رفته را بر وی نگیرد.
نظامی.
شکنج شرم در مویش نیاورد
حدیث رفته بر رویش نیاورد.
نظامی.
، سوده. (یادداشت مؤلف). سائیده شده چنانکه در پارچه و فلز بر اثر اصطکاک، مفقودشده. (ناظم الاطباء). گمشده. ازبین رفته:
بدو کرد آراسته تاج و تخت
از آن رفته نام و بدین مانده بخت.
فردوسی.
ز عمر رفته بود علم خلق را که چه رفت
ز عمر مانده نداند بجز خدای علیم.
سوزنی.
ماتم عمر رفته خواهم داشت
زآن سیه جامه ام چو میغ از تو.
خاقانی.
دست بر سر زنی گرت گویم
کآن بهین عمر رفته بازپس آر.
خاقانی.
طفل از پی مرغ رفته چون گریه کند
بر عمر گذشته همچنان می گریم.
سعدی.
- روزفرورفته، روزغروب کرده.
- ، به مجاز آنکه روز او به شب بدل شده. کنایه از کسی که خوشبختی او به بدبختی مبدل گردیده. بدبخت.تیره روز:
برفروزید چراغی و بجویید مگر
به من روزفرورفته پسر بازدهید.
خاقانی.
امروز منم روزفرورفته و شب نیز
سرگشته ازین بخت سبکپای گران خواب.
خاقانی.
، کنایه از از خودشده و عاشق و حیران. خشم رفته و خواب رفته و روغن رفته و سامان رفته و سررفته از مرکبات آن است. (آنندراج) :
بستۀ زلف مشکسا خستۀ چشم فتنه زا
رفتۀ جلوۀ رسا کرد که کرد یار کرد.
سعدی.
- دل از دست رفته، عاشق. شیدا. مفتون. دلداده:
آن شنیدی که شاهدی بنهفت
با دل از دست رفته ای می گفت.
سعدی (گلستان).
- وارفته، کنایه از ازخودشده و عاشق و حیران. (آنندراج) :
همچو من واله و وارفته فراوان دارد
چهره ات سخت به ماه رمضان می ماند.
اشرف (از آنندراج).
-، سست و کاهل و بی دست و پا.
، مرده و فوت شده. (ناظم الاطباء). درگذشته. متوفی. (فرهنگ فارسی معین) :
چرا گنج آن رفتگان بایدم
وگر دل ز دینار بگشایدم.
فردوسی.
از آن رفته نام آوران یاد کرد
به داد و دهش گیتی آباد کرد.
فردوسی.
بدین سان همی بود تا هشت ماه
پسر گشت مانندۀ رفته شاه.
فردوسی.
رخ بدسگالان تو زرد باد
وزآن رفته جان تو بی درد باد.
فردوسی.
ماتم خواجگان رفته بدار
کز درخت کرم نهال نماند.
خاقانی.
چو اسکندر آسوده شد هفته ای
نیاورد یاد از چنان رفته ای.
نظامی.
باری نظر به حال ضعیفان رفته کن
تا مجمل وجود ببینی مفصلی.
سعدی.
این خط جاده ها که به صحرا نوشته اند
یاران رفته با قلم پا نوشته اند.
صائب.
طومار درد و داغ عزیزان رفته است
این مهلتی که عمر عزیزست نام او.
صائب
لغت نامه دهخدا
(رَ)
آسودگی و استراحت. (ناظم الاطباء) ، ناز و نعمت. (از ناظم الاطباء) ، فراخی عیش. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث اللغات) ، سازواری، تن آسایی. (ناظم الاطباء). تن آسانی. (آنندراج) (غیاث اللغات) ، جمع واژۀ رفه. که به معنی تن آسانی است. (آنندراج) (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
فراخ و آسان شدن زندگانی کسی. (منتهی الارب) رفاهیه. (المنجد) (اقرب الموارد). رفاهه. (المنجد). زندگانی فراخ و به عیش زیستن. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). فراخ زیستن. رفاهت. رفاهیت. (یادداشت مؤلف). رجوع به رفاه و رفاهیه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ هْ)
فراخ عیش تن آسا. (ناظم الاطباء). فراخ عیش تن آسان. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
فراخ و آسان شدن زندگانی و رسیدن به نعمت و فراخی روزی. (ناظم الاطباء). فراخ شدن زندگانی. (از اقرب الموارد). مصدر به معانی رفه. (منتهی الارب). رجوع به رفه شود، بر آب آمدن شتران هر روز که خواستند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). به آب آمدن شتر هر گه که خواهد. (تاج المصادر بیهقی) ، سیراب و سیر علف شدن شتران. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
جرجس، رفله افندی. به سال 1315 هجری قمری در روزنامۀ الوقایع الرسمیه المصریه مترجم بود. او راست: اصول الاقتصاد السیاسی. (از معجم المطبوعات مصر ج 1)
لغت نامه دهخدا
(هََ / هَِ)
منسوب به راه. (ناظم الاطباء). راه مثل چارراهه. (فرهنگ نظام).
- آب راهه، راه آب و مجرای آب و نهر. (ناظم الاطباء).
، گذرگاه سیل، سیلاب
لغت نامه دهخدا
تصویری از شفهه
تصویر شفهه
لب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفاه
تصویر رفاه
آسودگی، استراحت، ناز و نعمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفاهه
تصویر رفاهه
تن آسانی آسودگی بهزیستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفته
تصویر رفته
روان شده، حرکت کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفصه
تصویر رفصه
پستای آب (پستا نوبت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفعه
تصویر رفعه
فر والایش بلند گاهی
فرهنگ لغت هوشیار
همراهی، نرمرفتاری، کاروان، گروه همراه گروه راهیان همراهیان (همسفران) گروه همراه جماعت مرافق همسفران جمع رفاق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرفهه
تصویر مرفهه
مونث مرفه جمع مرفهات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفته
تصویر رفته
((رَ تِ))
روانه شده، کوچ کرده، گذشته، سپری شده، درگذشته، مرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رفته
تصویر رفته
((رُ تِ))
روبیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رفقه
تصویر رفقه
((رَ یارِ یا رُ قِ))
همسفران، گروه همراه، جمع رفاق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رفاه
تصویر رفاه
((رَ))
آسودگی، تن آسانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رفاه
تصویر رفاه
آسایش
فرهنگ واژه فارسی سره