جدول جو
جدول جو

معنی رعیظ - جستجوی لغت در جدول جو

رعیظ(رَ)
تیری که پیکانش شکسته باشد. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رعیب
تصویر رعیب
ترسیده، کسی که دچار بیم و ترس شده
وحشت زده، هراسیده، مرعوب، متوحّش، خائف، چغزیده، نهازیده، مروع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رعیت
تصویر رعیت
قوم و جماعتی که در یک سرزمین تابع یک حکومت باشند، عامۀ مردم، جمعی کشاورز که در یک ملک تحت فرمان یک مالک باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رعی
تصویر رعی
چریدن، چرانیدن، حفظ کردن، نگهداری کردن، سرپرستی
فرهنگ فارسی عمید
(اِ تِ)
سست گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، برانگیختن و شتابانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شتابانیدن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). از اضداد است. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جنبانیدن میخ تا برکنند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، جنبانیدن انگشتان تا درد آن معلوم شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حرکت دادن انگشتان تا ببینند آیا باکی دارد یا نه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ عِ)
تیری که سوراخ آن را شکسته باشند جهت پیکان گذاشتن. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
جای درنشاندن پیکان تیر که بالای آن پی پیچند. ج، ارعاظ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مثل، ان فلاناً لیکسر علیک ارعاظالنبل، در حق کسی گویند که سخت خشم باشد، یعنی فلان دندان می ساید بر تو از خشم: شبه مداخل الانیاب و منابتها بمداخل النصال من النبال. و در مثل دیگر: ماقدرت علی کذا حتی تعطفت علی ارعاظالنبل، یعنی به کوشش تمام و تحمل شداید تمام بر چنین امری دسترس یافتم. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سوراخ پیکان. (دهار). رجوع به رعب شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ کُ)
چرانیدن. (ترجمان القرآن جرجانی) (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (دهار) (مصادر اللغۀ زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). به چرا بردن (گوسفندان و مانند آنها را) . (از فرهنگ فارسی معین). مصدر به معنی رعایه. (ناظم الاطباء). چراندن. چرانیدن. شبانی. (یادداشت مؤلف) :
فعودوا الی ارضکم فی الحجاز
لاکل الضباب و رعی الغنم.
ابونواس.
علم موسی وار اندر رعی خود
او بجا آرد به تدبیر خرد.
مولوی.
، چریدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ترجمان القرآن جرجانی) (از غیاث اللغات) (مصادر اللغۀ زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (لازم و متعدی است) (از منتهی الارب). رجوع به رعایهشود، نگاهبانی. (غیاث اللغات از منتخب اللغات و لطائف اللغه). نگاه داشتن حق کسی را. رعوی. (منتهی الارب). نگه داشتن. (مصادر اللغۀ زوزنی) (از اقرب الموارد).
- رعیاً لک، خدا نگاهدار تو باد. (از یادداشت مؤلف). خدا حافظ تو باد، مفعول مطلق است. (از اقرب الموارد). مفعول به است برای فعل محذوف بتقدیر: اسأل اﷲرعیاً لک. (از المنجد).
، چشم داشتن غروب نجوم را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رِ عْیْ)
علف و گیاه. ج، ارعاء. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گیاهان که ستوران می خورند. (غیاث اللغات از منتخب اللغات و لطائف) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَمْ مُ)
پرداختن از جهل و باز ایستادن از آن. (از منتهی الارب). رعوی . رعو. رعوه. رعوه. (منتهی الارب). رجوع به مصادر مذکور شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
هراسان. ترسان. مرعوب. وحشت زده. (یادداشت مؤلف). ترسنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). مرعوب. (از اقرب الموارد). خایف. (از غیاث اللغات از لطائف) (آنندراج). ترسانیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) :
رو به شهر آورد سیلی بس مهیب
اهل شهر افغان کنان جمله رعیب.
مولوی.
، فربه که چربش چکد از وی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گوسفند فربه. (از مهذب الاسماء).
- سنام رعیب، کوهان فربه. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ عی یَ)
یا رعیه. عامۀ مردم زیردست و فرمانبردارکه بادرم نیز گویند. (ناظم الاطباء). عامۀ مردم، گروهی که دارای سرپرست و راعی باشند. (فرهنگ فارسی معین). زیردست. (کشاف زمخشری) (دهار) (ملخص اللغات) (مهذب الاسماء). مردم عامه. مردمان تابع. (یادداشت مؤلف) : دلهای رعیت و لشکری بر طاعت ما و بندگی بیارامید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 466). کار از درجۀسخن به درجۀ شمشیر کشید و رعیت و لشکری میل سوی عیسی کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 241). ما رعیتیم و خداوندی داریم و رعیت جنگ نکند. امیران را بباید آمدکه شهر پیش ایشان است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 563) .دست لشکریان از رعیت چه در ولایت خود و چه در ولایت بیگانه و دشمن کوتاه دارید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 347). به مردمان چرا نمودی که این پادشاه و لشکر و رعیت در راه راست نیستند؟ (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 340)، کشاورزانی که برای مالک زراعت کنند. (فرهنگ فارسی معین). دهقان. ساکن دهات. زمین دار. عموم کشاورز و زارع و صنعتگر. (ناظم الاطباء) :
نظری کن به حال من زین به
زآنکه من هم رعیتم در ده.
اوحدی.
، اتباع پادشاه. تبعۀ یک کشور. (از فرهنگ فارسی معین). ساکن هر ولایت و کشوری. تابع. (ناظم الاطباء) :
دل من چون رعیتی است مطیع
عشق چون پادشاه کامرواست.
فرخی.
خشم لشکر این پادشاه (ناطقه) است که بدیشان.... رعیت را نگاهدارد. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 250). فکر و تدبیرش صرف نمی شود مگر در نگهبانی حوزۀ اسلام و رعیت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). باش از برای رعیت پدری مشفق. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 313). امیر گفت: بباید گفت تا رعیت آهسته فرونشینند و هر گروهی بجای خویش باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292). خیمه ملک است و ستون پادشاه و طناب و میخها رعیت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386).
امروز تو میر شهر خویشی
کت پنج رعیت است مأمور.
ناصرخسرو.
از حقوق رعیت بر پادشاه آن است که هر یکی را بر مقدار خرد و مروت به درجه ای رساند. (کلیله و دمنه). پادشاهان را در سیاست رعیت... بدان حاجت افتد. (کلیله و دمنه).
شاه که ترتیب ولایت کند
حکم رعیت به رعایت کند.
نظامی.
رعیت به اطفال نارسیده ماند و پادشاه به مادر مهربان. (مرزبان نامه).
با رعیت صلح کن از جنگ خصم ایمن نشین
زآنکه شاهنشاه عادل را رعیت لشکر است.
سعدی.
رعیت چو بیخ است و سلطان درخت
درخت ای پسر باشد از بیخ سخت.
سعدی.
رعیت درخت است اگر پروری
به کام دل دوستان برخوری.
سعدی.
نه بر اشتری سوارم نه چو خر به زیر بارم
نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم.
سعدی.
شاهی که بر رعیت خود می کند ستم
مستی بود که می خورداز ران خود کباب.
صائب.
رعیت چو از بیم شه هر شبانگه
دل غمگن و چشم بیدار دارد
نباشد شگفت ار ز نومیدی آخر
بر او تخت شاهی نگونسار دارد.
حاج سیدنصراﷲ تقوی.
- رعیت دوست، که ملت و رعیت را دوست داشته باشد: او خود سلطانی بود ساکن و عادل و کاردان و رعیت دوست. (کتاب النقض ص 414).
- رعیت شکن، ستمگر. که رعیت را شکند و ستم کند:
پادشهی بود رعیت شکن
وز سر حجت شده حجاج فن.
نظامی.
- امثال:
رعیت از رعایت شاد گردد. (امثال و حکم ج 2 ص 869).
رعیت تابع ظلم است. (امثال و حکم ج 2 ص 169).
رعیت درخت جواهر است، کشاورزان و دهقانان برای مالک قریه سود بسیار دارند. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 869).
قالی را تا بزنی گرد می آید رعیت را تا بزنی پول. (امثال و حکم دهخداج 2 ص 1155).
ما هم رعیت این دیهیم. (از امثال و حکم ج 3 ص 1395).
، اجاره دار، مرد فرومایه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
شتری که دست آن را به پای وی بسته باشند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، شتری که در رفتن مضطرب و جنبان بود. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
ابری که پیشاپیش ابر دیگر رود. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). پارۀ ابر. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَمْ مُ)
شنیدن آواز شکم ستور وقت دویدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شنیدن آواز نرۀ ستور چون در غلاف خود بجنبد. (ناظم الاطباء). بانگ قضیب است. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
گلۀ اسبان. (ناظم الاطباء). گلۀ اسبان اندک. (آنندراج) (منتهی الارب). تعداد کمی از گلۀ اسبان، ج، رعال و در لسان به معنی هر گروه کوچکی از گلۀ اسب و مرد و پرنده و جز آن. (از اقرب الموارد). رجوع به رعین شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
گلۀ اسبان اندک. (ناظم الاطباء). رعیل. (اقرب الموارد). رجوع به رعیل شود
لغت نامه دهخدا
(رُ عَ)
قلعه ای در یمن. (ناظم الاطباء) (از قاموس الاعلام ترکی). نام کاخ محتشمی است در یمن. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رَ عی یَ)
یا رعیت. عامۀ مردم. (منتهی الارب) (آنندراج). عامۀ مردم که دارای سرپرست باشند. در حدیث است: ’و کلکم راع و کلکم مسؤول عن رعیته’. (از اقرب الموارد) ، ستور چرنده. (از اقرب الموارد). ستور چرنده و بچرا گذاشته شده از هر که باشد. ج، رعایا. (از منتهی الارب) (آنندراج). آنچه نگهبانی می کند آن را شبان. (غیاث اللغات) ، هر چیز که حفظ و رعایت آن لازم باشد. (منتهی الارب) (از آنندراج). مرعیه. (اقرب الموارد) ، قوم، رعیت پادشاه و رعایای او. آنانکه به فرمان وی گردن می نهند. (از اقرب الموارد). رجوع به رعیت شود
رعیت. رعیه:
امیری بر سر ارباب حکمت
ترا ارباب حکمت چون رعیه
تو آن معطی مکرم کز تو هرگز
نباشد کف رادت بی عطیه.
سوزنی.
رجوع به رعیت شود
لغت نامه دهخدا
(رِعْ یَ)
زمینی که در آن سنگهای بلند وبرآمده باشند و مانع گردند شیار کردن آن زمین را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، چرا. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب). اسم مصدر است از رعی و رعایه، به معنی چریدن و چرانیدن. (منتهی الارب) ، نوع و هیأت چریدن، حفاظت و نگاهداری. (ناظم الاطباء) ، هر چیز که حفظ و رعایت آن لازم باشد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کوتاه بالای آگنده گوشت. (از منتهی الارب). منه: رجل کعیظ، مرد کوتاه بالای آگنده گوشت
لغت نامه دهخدا
(تَ)
سوراخ ساختن تیر را که در آن پیکان نهند و اصلاح کردن آن را. (از آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، شکستن سوراخ تیر را. (از اضداد است). (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
شکستن رعظ تیر را. (ناظم الاطباء). شکستن سوراخ تیر که پیکان در وی کنند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
چریدن، چرانیدن، نگهبانی، سبزه و گیاه مرغ چرانیدن بچرا بردن (گوسفند و مانند آنرا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رعیب
تصویر رعیب
ترسیده بیمزده بیمناک هراسان، فربه پر چربی، کوتاه
فرهنگ لغت هوشیار
دارای سرپرست و راعی، زیر دست، مردم فرمانبردار، جمعی کشاورز که در یک ملک و تحت فرمان یکنفر مالک باشند هراسان، ترسان، مرعوب، وحشت زده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رعیه
تصویر رعیه
بادرم (عامه مردم)، شهروند (تبعه)، کشاورز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رعیت
تصویر رعیت
((رَ یَ))
عموم مردم، کسانی که به کشت و زرع برای یک مالک می پردازند، بنده، مردم تحت فرمان پادشاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رعی
تصویر رعی
((رَ))
چرانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رعیت
تصویر رعیت
دهوند
فرهنگ واژه فارسی سره
برزگر، روستایی، تبعه
فرهنگ واژه مترادف متضاد