چرانیدن. (ترجمان القرآن جرجانی) (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (دهار) (مصادر اللغۀ زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). به چرا بردن (گوسفندان و مانند آنها را) . (از فرهنگ فارسی معین). مصدر به معنی رعایه. (ناظم الاطباء). چراندن. چرانیدن. شبانی. (یادداشت مؤلف) : فعودوا الی ارضکم فی الحجاز لاکل الضباب و رعی الغنم. ابونواس. علم موسی وار اندر رعی خود او بجا آرد به تدبیر خرد. مولوی. ، چریدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ترجمان القرآن جرجانی) (از غیاث اللغات) (مصادر اللغۀ زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (لازم و متعدی است) (از منتهی الارب). رجوع به رعایهشود، نگاهبانی. (غیاث اللغات از منتخب اللغات و لطائف اللغه). نگاه داشتن حق کسی را. رعوی. (منتهی الارب). نگه داشتن. (مصادر اللغۀ زوزنی) (از اقرب الموارد). - رعیاً لک، خدا نگاهدار تو باد. (از یادداشت مؤلف). خدا حافظ تو باد، مفعول مطلق است. (از اقرب الموارد). مفعول به است برای فعل محذوف بتقدیر: اسأل اﷲرعیاً لک. (از المنجد). ، چشم داشتن غروب نجوم را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
چرانیدن. (ترجمان القرآن جرجانی) (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (دهار) (مصادر اللغۀ زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). به چرا بردن (گوسفندان و مانند آنها را) . (از فرهنگ فارسی معین). مصدر به معنی رعایه. (ناظم الاطباء). چراندن. چرانیدن. شبانی. (یادداشت مؤلف) : فعودوا الی ارضکم فی الحجاز لاکل الضباب و رعی الغنم. ابونواس. علم موسی وار اندر رعی خود او بجا آرد به تدبیر خرد. مولوی. ، چریدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ترجمان القرآن جرجانی) (از غیاث اللغات) (مصادر اللغۀ زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (لازم و متعدی است) (از منتهی الارب). رجوع به رعایهشود، نگاهبانی. (غیاث اللغات از منتخب اللغات و لطائف اللغه). نگاه داشتن حق کسی را. رعوی. (منتهی الارب). نگه داشتن. (مصادر اللغۀ زوزنی) (از اقرب الموارد). - رعیاً لک، خدا نگاهدار تو باد. (از یادداشت مؤلف). خدا حافظ تو باد، مفعول مطلق است. (از اقرب الموارد). مفعول به است برای فعل محذوف بتقدیر: اسأل اﷲرعیاً لک. (از المنجد). ، چشم داشتن غروب نجوم را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
یا رعیه. عامۀ مردم زیردست و فرمانبردارکه بادرم نیز گویند. (ناظم الاطباء). عامۀ مردم، گروهی که دارای سرپرست و راعی باشند. (فرهنگ فارسی معین). زیردست. (کشاف زمخشری) (دهار) (ملخص اللغات) (مهذب الاسماء). مردم عامه. مردمان تابع. (یادداشت مؤلف) : دلهای رعیت و لشکری بر طاعت ما و بندگی بیارامید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 466). کار از درجۀسخن به درجۀ شمشیر کشید و رعیت و لشکری میل سوی عیسی کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 241). ما رعیتیم و خداوندی داریم و رعیت جنگ نکند. امیران را بباید آمدکه شهر پیش ایشان است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 563) .دست لشکریان از رعیت چه در ولایت خود و چه در ولایت بیگانه و دشمن کوتاه دارید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 347). به مردمان چرا نمودی که این پادشاه و لشکر و رعیت در راه راست نیستند؟ (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 340)، کشاورزانی که برای مالک زراعت کنند. (فرهنگ فارسی معین). دهقان. ساکن دهات. زمین دار. عموم کشاورز و زارع و صنعتگر. (ناظم الاطباء) : نظری کن به حال من زین به زآنکه من هم رعیتم در ده. اوحدی. ، اتباع پادشاه. تبعۀ یک کشور. (از فرهنگ فارسی معین). ساکن هر ولایت و کشوری. تابع. (ناظم الاطباء) : دل من چون رعیتی است مطیع عشق چون پادشاه کامرواست. فرخی. خشم لشکر این پادشاه (ناطقه) است که بدیشان.... رعیت را نگاهدارد. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 250). فکر و تدبیرش صرف نمی شود مگر در نگهبانی حوزۀ اسلام و رعیت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). باش از برای رعیت پدری مشفق. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 313). امیر گفت: بباید گفت تا رعیت آهسته فرونشینند و هر گروهی بجای خویش باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292). خیمه ملک است و ستون پادشاه و طناب و میخها رعیت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386). امروز تو میر شهر خویشی کت پنج رعیت است مأمور. ناصرخسرو. از حقوق رعیت بر پادشاه آن است که هر یکی را بر مقدار خرد و مروت به درجه ای رساند. (کلیله و دمنه). پادشاهان را در سیاست رعیت... بدان حاجت افتد. (کلیله و دمنه). شاه که ترتیب ولایت کند حکم رعیت به رعایت کند. نظامی. رعیت به اطفال نارسیده ماند و پادشاه به مادر مهربان. (مرزبان نامه). با رعیت صلح کن از جنگ خصم ایمن نشین زآنکه شاهنشاه عادل را رعیت لشکر است. سعدی. رعیت چو بیخ است و سلطان درخت درخت ای پسر باشد از بیخ سخت. سعدی. رعیت درخت است اگر پروری به کام دل دوستان برخوری. سعدی. نه بر اشتری سوارم نه چو خر به زیر بارم نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم. سعدی. شاهی که بر رعیت خود می کند ستم مستی بود که می خورداز ران خود کباب. صائب. رعیت چو از بیم شه هر شبانگه دل غمگن و چشم بیدار دارد نباشد شگفت ار ز نومیدی آخر بر او تخت شاهی نگونسار دارد. حاج سیدنصراﷲ تقوی. - رعیت دوست، که ملت و رعیت را دوست داشته باشد: او خود سلطانی بود ساکن و عادل و کاردان و رعیت دوست. (کتاب النقض ص 414). - رعیت شکن، ستمگر. که رعیت را شکند و ستم کند: پادشهی بود رعیت شکن وز سر حجت شده حجاج فن. نظامی. - امثال: رعیت از رعایت شاد گردد. (امثال و حکم ج 2 ص 869). رعیت تابع ظلم است. (امثال و حکم ج 2 ص 169). رعیت درخت جواهر است، کشاورزان و دهقانان برای مالک قریه سود بسیار دارند. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 869). قالی را تا بزنی گرد می آید رعیت را تا بزنی پول. (امثال و حکم دهخداج 2 ص 1155). ما هم رعیت این دیهیم. (از امثال و حکم ج 3 ص 1395). ، اجاره دار، مرد فرومایه. (ناظم الاطباء)
یا رعیه. عامۀ مردم زیردست و فرمانبردارکه بادرم نیز گویند. (ناظم الاطباء). عامۀ مردم، گروهی که دارای سرپرست و راعی باشند. (فرهنگ فارسی معین). زیردست. (کشاف زمخشری) (دهار) (ملخص اللغات) (مهذب الاسماء). مردم عامه. مردمان تابع. (یادداشت مؤلف) : دلهای رعیت و لشکری بر طاعت ما و بندگی بیارامید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 466). کار از درجۀسخن به درجۀ شمشیر کشید و رعیت و لشکری میل سوی عیسی کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 241). ما رعیتیم و خداوندی داریم و رعیت جنگ نکند. امیران را بباید آمدکه شهر پیش ایشان است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 563) .دست لشکریان از رعیت چه در ولایت خود و چه در ولایت بیگانه و دشمن کوتاه دارید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 347). به مردمان چرا نمودی که این پادشاه و لشکر و رعیت در راه راست نیستند؟ (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 340)، کشاورزانی که برای مالک زراعت کنند. (فرهنگ فارسی معین). دهقان. ساکن دهات. زمین دار. عموم کشاورز و زارع و صنعتگر. (ناظم الاطباء) : نظری کن به حال من زین به زآنکه من هم رعیتم در ده. اوحدی. ، اتباع پادشاه. تبعۀ یک کشور. (از فرهنگ فارسی معین). ساکن هر ولایت و کشوری. تابع. (ناظم الاطباء) : دل من چون رعیتی است مطیع عشق چون پادشاه کامرواست. فرخی. خشم لشکر این پادشاه (ناطقه) است که بدیشان.... رعیت را نگاهدارد. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 250). فکر و تدبیرش صرف نمی شود مگر در نگهبانی حوزۀ اسلام و رعیت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). باش از برای رعیت پدری مشفق. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 313). امیر گفت: بباید گفت تا رعیت آهسته فرونشینند و هر گروهی بجای خویش باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292). خیمه ملک است و ستون پادشاه و طناب و میخها رعیت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386). امروز تو میر شهر خویشی کت پنج رعیت است مأمور. ناصرخسرو. از حقوق رعیت بر پادشاه آن است که هر یکی را بر مقدار خرد و مروت به درجه ای رساند. (کلیله و دمنه). پادشاهان را در سیاست رعیت... بدان حاجت افتد. (کلیله و دمنه). شاه که ترتیب ولایت کند حکم رعیت به رعایت کند. نظامی. رعیت به اطفال نارسیده ماند و پادشاه به مادر مهربان. (مرزبان نامه). با رعیت صلح کن از جنگ خصم ایمن نشین زآنکه شاهنشاه عادل را رعیت لشکر است. سعدی. رعیت چو بیخ است و سلطان درخت درخت ای پسر باشد از بیخ سخت. سعدی. رعیت درخت است اگر پروری به کام دل دوستان برخوری. سعدی. نه بر اشتری سوارم نه چو خر به زیر بارم نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم. سعدی. شاهی که بر رعیت خود می کند ستم مستی بود که می خورداز ران خود کباب. صائب. رعیت چو از بیم شه هر شبانگه دل غمگن و چشم بیدار دارد نباشد شگفت ار ز نومیدی آخر بر او تخت شاهی نگونسار دارد. حاج سیدنصراﷲ تقوی. - رعیت دوست، که ملت و رعیت را دوست داشته باشد: او خود سلطانی بود ساکن و عادل و کاردان و رعیت دوست. (کتاب النقض ص 414). - رعیت شکن، ستمگر. که رعیت را شکند و ستم کند: پادشهی بود رعیت شکن وز سر حجت شده حجاج فن. نظامی. - امثال: رعیت از رعایت شاد گردد. (امثال و حکم ج 2 ص 869). رعیت تابع ظلم است. (امثال و حکم ج 2 ص 169). رعیت درخت جواهر است، کشاورزان و دهقانان برای مالک قریه سود بسیار دارند. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 869). قالی را تا بزنی گرد می آید رعیت را تا بزنی پول. (امثال و حکم دهخداج 2 ص 1155). ما هم رعیت این دیهیم. (از امثال و حکم ج 3 ص 1395). ، اجاره دار، مرد فرومایه. (ناظم الاطباء)
مرد نیکو چراننده و نیکو سیاست کننده شتران. یا آن که شتربانی پیشۀ او و پیشۀ پدران اوست. (منتهی الارب). رجل ترعایه. (ناظم الاطباء). ترعایه. تراعیه (ت / ت ی ) . نیکو چرانندۀ شتر. (از اقرب الموارد). و رجوع به ترعایه و ترعیه شود
مرد نیکو چراننده و نیکو سیاست کننده شتران. یا آن که شتربانی پیشۀ او و پیشۀ پدران اوست. (منتهی الارب). رجل ترعایه. (ناظم الاطباء). تِرعْایه. تراعیه (ت ِ / ت ُ ی َ) . نیکو چرانندۀ شتر. (از اقرب الموارد). و رجوع به ترعایه و ترعیه شود
محمد بن محمد بن احمد، مکنی به ابوعبدالله و مشهوربه ابن ناصر. از فضلای مالکی در کشور مغرب (مراکش) بود که به سال 1085 هجری قمری درگذشت. او را برخی کتابها و اشعار و فتاوی است. (از الاعلام زرکلی ج 7 ص 293) احمد بن محمد بن محمد، مکنی به ابوالعباس و مشهور به ابن ناصر (1069- 1129هجری قمری). از فاضلان کشور مغرب (مراکش). او راست: الرحله الناصریه والاجوبه. (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 229)
محمد بن محمد بن احمد، مکنی به ابوعبدالله و مشهوربه ابن ناصر. از فضلای مالکی در کشور مغرب (مراکش) بود که به سال 1085 هجری قمری درگذشت. او را برخی کتابها و اشعار و فتاوی است. (از الاعلام زرکلی ج 7 ص 293) احمد بن محمد بن محمد، مکنی به ابوالعباس و مشهور به ابن ناصر (1069- 1129هجری قمری). از فاضلان کشور مغرب (مراکش). او راست: الرحله الناصریه والاجوبه. (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 229)
فکر، اندیشه، تدبیر، طرح، نقشه اندیشه و تدبیر، پنداشتن، تدبیر خردمندانه، دیدن، دانستن، پارسی تازی گشته رای (خرد عقل) بوشا اندیشه فکر، عقیده اعتقاد، شور مشورت، قصد عزم، جولان خاطر است در مقدماتی که امید میرود که منتج به نتیجه گردد، نظر حاکم درباره مدعی و مدعی علیه حکم، نظر قاضی در تفسیر قانون. یا اصحاب قیاس اصحاب قیاس پیروان ابو حنیفه جمع آرا
فکر، اندیشه، تدبیر، طرح، نقشه اندیشه و تدبیر، پنداشتن، تدبیر خردمندانه، دیدن، دانستن، پارسی تازی گشته رای (خرد عقل) بوشا اندیشه فکر، عقیده اعتقاد، شور مشورت، قصد عزم، جولان خاطر است در مقدماتی که امید میرود که منتج به نتیجه گردد، نظر حاکم درباره مدعی و مدعی علیه حکم، نظر قاضی در تفسیر قانون. یا اصحاب قیاس اصحاب قیاس پیروان ابو حنیفه جمع آرا