جدول جو
جدول جو

معنی رعنک - جستجوی لغت در جدول جو

رعنک
(رَ عَنْ نَ کَ)
لغتی است در لعلّک . (منتهی الارب). گویند رعنک و اراده کنند لعلک، و رغنّک و لعنّک نیز گفته اند. (از نشوء اللغه ص 20). رجوع به لعلک شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رعنا
تصویر رعنا
(دخترانه)
زیبا، دلفریب، بلند و کشیده، گلی که از درون سرخ و از بیرون زرد باشد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رعنا
تصویر رعنا
زیبا و خوشگل، کنایه از خوش قد وقامت، بلند مثلاً سرو رعنا، زن گول و نادان، زن خودبین و خودآرا
فرهنگ فارسی عمید
(عُ نَ)
موضعی است. (منتهی الارب). جایگاهی است در شعر عمرو بن اهتم. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
احمق و سست گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رعن رعناً و رعناً احمق و سست گردید. (ناظم الاطباء). در تعجب گویند: ما ارعنه، یعنی چه گول و سست است او. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) ، درد رساندن آفتاب دماغ کسی را چنانکه سست و بیهوش گردد. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به رعن شود
یا رعن. درد رسانیدن دماغ کسی را چنانکه سست و بیهوش گردد. (منتهی الارب) (از المنجد) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، گول و سست شدن مرد. (از اقرب الموارد). رجوع به رعن و رعونه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ ءْ)
رعن. (از منتهی الارب). رجوع به رعن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
موضعی است به حجاز، موضعی است به بحرین، موضعی است نزدیک حفر ابی موسی. (منتهی الارب) (آنندراج). موضعی است در طریق حاج بخره بین حفر ابی موسی و مادیه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
تندی که از کوه بیرون خاسته بود. (از مهذب الاسماء). بینی پیش آمدۀ کوه. (ناظم الاطباء). ج، رعون و رعان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به رعل شود، کوه دراز. ج، رعون و رعان. (ناظم الاطباء). کوه دراز. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، چیزی جنبان و لرزان. (دهار). در متون دیگر دیده نشد ولی رعون به معنی چیزی سخت و بسیار جنبنده آمده است. رجوع به متن اللغه و شرح قاموس و مادۀ رعون شود
لغت نامه دهخدا
(رَ عَنْ نَ)
لغتی است در لعل ّ. (ناظم الاطباء). رجوع به لعل ّ شود
لغت نامه دهخدا
(رُ عُ)
دوشیزگان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
بسته گردیدن و بلند شدن ریگ، چندان که راه بر وی نماند. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). گرد آمدن و مرتفع گشتن ریگ، بطوری که راهی در آن نماند. (از اقرب الموارد) ، ناسازواری نمودن و نافرمانی کردن زن با شوی. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). ناشزه و عاصی گشتن زن. (از اقرب الموارد) ، فروخفتن و سطبر گردیدن شیر. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). غلیظ شدن شیر و لبن. (از اقرب الموارد) ، در ریگ فسرده غیژیدن شتر، پس بیرون آمدن ازآن دشوار گردیدن بر وی. (از منتهی الارب) (آنندراج). در ریگ درآمدن شتر و دشوار گردیدن بیرون آمدن بر وی. (از ناظم الاطباء) ، در جهان رفتن. (ازمنتهی الارب) (آنندراج). در ارض و زمین رفتن. (از اقرب الموارد) ، حمله نمودن و بازگشتن اسب. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، سخت سرخ گردیدن ریگ وخون. (از منتهی الارب) (از آنندراج). سخت شدن سرخی خون. (از ناظم الاطباء) ، بند نمودن در را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). بستن در. (از اقرب الموارد). عنوک. رجوع به عنوک شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
خری که پیشاپیش گله رود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
از: عن، حرف جر + ک، ضمیر متصل برای مفرد مخاطب، از تو. درباره تو
لغت نامه دهخدا
(عَ نَ)
زردآلوی خرد با هستۀ تلخ. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(عَ نَ)
اصل و بن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : عنک ٌ قوی، اصل و بنی قوی. (از اقرب الموارد). عنک. رجوع به عنک شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ عنیک. رجوع به عنیک شود
لغت نامه دهخدا
(عِ / عَ / عُ)
اصل و بن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، از اول تا ثلث از شب، یا پاره ای از شب که سخت تاریک باشد، یا ثلث آخر شب. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بزرگ و معظم هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) : جأنا من السمک بعنک، مقداری بسیار از ماهی برای ما آورد. (از اقرب الموارد) ، در. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). باب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
آسیای عصاری، ستون خانه، ستون آسیای عصاری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ نَ)
کلیدان. (منتهی الارب) (آنندراج). قفل و کلیدان. (ناظم الاطباء). آنچه بوسیلۀ آن در را بندند. ج، معانک. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
یا رعناء. تأنیث ارعن، زن ابله. (از کشاف زمخشری). زن گول. (دهار). زن گول و سست و ضعیف. (منتهی الارب). زن گول و سست. (آنندراج) (غیاث اللغات). زن خویله. (مهذب الاسماء). زن دراز احمق. رعناء. حمقاء. (یادداشت مؤلف) :
تا تو بدین فسونش ببر گیری
این گنده پیر جادوی رعنا را.
ناصرخسرو.
دانش بجوی اگرت نبرد از راه
این گنده پیر شوی کش رعنا.
ناصرخسرو.
گر طلاقی بدهی این زن رعنا را
دان که چون مردان کاری بکنی کاری.
ناصرخسرو.
گفت ای قحبۀ رعنا مرا عار باشد با تو جنگ کردن. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی).
از عالم دورنگ فراغت دهش چنانک
دیگر ندارد این زن رعناش در عنا.
خاقانی.
چون تواند بود مرد راه حق
هر که او همچون زنان رعنا بود.
عطار.
جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست
ز مهر او چه می پرسی در او همت چه می بندی.
حافظ.
، لک، مردم رعنا. (لغت فرس اسدی). کالیو. احمق. گول. آنکه به شتاب سخن گوید و در گفته های خویش نیندیشدتا نیک است یا زشت. (یادداشت مؤلف). نادان و فریفته به خود و دارای عجب. (ناظم الاطباء) :
مکن مگذار تا هر کس سر کوی غمت گردد
که کار شبروان غم ز هر رعنا نمی زیبد.
فلک الدین ابراهیم سامانی.
حلوا به خرد نکو چو دیبا کن
تا مرد خرد نگویدت رعنا.
ناصرخسرو.
علم در دست یک رمه رعنا
همچو شمع است پیش نابینا.
سنایی.
مرا سر بسته نتوان داشت بر پای
به پیش راعناگویان رعنا.
خاقانی.
مسافران به سحرگاه راه پیش کنند
تو خواب پیش کنی اینت خفتۀ رعنا.
خاقانی.
، زن سست خوش حرکات. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). زیبا و خوش نما. (آنندراج از کشف اللغات و لطائف و...) (از غیاث اللغات) .زن آراسته. (لغت محلی شوشتر). زیبا. خوش حرکات. باناز. زن خویش آرا. زن خویشتن آرا. (یادداشت مؤلف). خوب صورت. زیبا. خوشگل. (فرهنگ فارسی معین). زن خویشتن آرا. (از آنندراج). خوب صورت و خوشگل و جمیل و محبوب و صاحب حسن. (ناظم الاطباء) :
گه گه آید بر من طنزکنان آن رعنا
همچو خورشید که با سایه درآید به رطب.
سنایی.
- رعنافش، رعنامانند. مانند رعنا:
بر لب خشک جام رعنافش
عاشقان بوسۀ تر اندازند.
خاقانی.
- رعنای صاحب بربط، ستارۀ زهره. (ناظم الاطباء) برهان) :
ساز آن رعنای صاحب بربط اندر بزم چرخ
سوز از آن قرّای صاحب طیلسان انگیخته.
خاقانی.
- نارعنا، در تداول افسانه های عامیانۀ فارسی دشنام گونه ای است زنان را. (یادداشت مؤلف).
، خوشنما و نازنین و لطیف و ظریف و دلربا و دلکش و زیبا. (ناظم الاطباء) :
این عروسان عور رعنا را
بر سراز آب چادر اندازد.
خاقانی.
گرچه ز آن آینه خاتون عرب را نگرد
در پس آینه روی زن رعنا بیند.
خاقانی.
گیرم نیی چون آب نرم آتش مباش از جوش گرم
آهسته باش ای آب شرم از چشم رعنا ریخته.
خاقانی.
عقل مست لعل جان افزای تست
دل غلام نرگس رعنای تست.
خاقانی.
بسا رعنازنا کآن شیرمرد است
بسا دیبا که شیرش در نورد است.
نظامی.
آنکه زلف و جعد رعنا باشدش
چون کلاهش رفت خوشتر آیدش.
مولوی.
ساقی بیا که شاهد رعنای صوفیان
دیگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد.
حافظ.
و گل (سوری) سردسیر رعناتر و خوشبوتر بود. (فلاحت نامه)، خوار. (لغات ولف). سبک. ضعیف.
- رعنا شدن، خوار شدن. سبک و ضعیف شدن:
عروسم نباید که رعنا شوم
به نزد خردمند رسوا شوم.
فردوسی.
- رعنا کردن، منتسب به جلفی و سبکی داشتن:
مرا خیره خواهی که رعنا کنی
به پیش خردمند رسوا کنی.
فردوسی.
، در عربی به معنی رشیق القد نیامده است ولی در میان عامه در فارسی معمول است. در تداول فارسی: رساقد. بالابلند. موزون چنانکه از قامت و قد و بالا. خوش قد و بالا. خوش قد و قامت. نیکوقامت. (یادداشت مؤلف) :
در نظر آنچ آوری گردید نیک
بس کش و رعناست این مرکب و لیک.
مولوی.
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو داده ای ما را.
حافظ.
- قامت رعنا، قامت موزون. قد موزون. (یادداشت مؤلف).
- قد رعنا، قد موزون. قامت موزون. (یادداشت مؤلف) :
سهی سروی که من دارم نظر بر قد رعنایش
دوعالم چون دو زلف عنبرین افتاده در پایش.
خاقانی.
میر من خوش می روی کاندر سراپا میرمت
خوش خرامان شو که پیش قد رعنا میرمت.
حافظ.
چشم شهلا قد رعنا رخ زیبا داری
آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری.
؟.
، آزاد از کار و شغل، خرامان. (ناظم الاطباء)، چالاک. (ناظم الاطباء) (آنندراج از کشف اللغات و...) (از غیاث اللغات)، متکبر. خودپسند. (یادداشت مؤلف) (از غیاث اللغات) :
ازین مشتی ریاست جوی رعنا هیچ نگشاید
مسلمانی ز سلمان جوی و درد دین ز بودردا.
سنایی.
برآمد ابر به کردار عاشق رعنا
کشیده دامن و افروخته سر از اعجاب.
مسعودسعد.
(شیر) چون رعنای مستبدی در میان ایشان (سباع). (کلیله و دمنه).
ز تقی دین طلب ز رعنا لاف
از صدف در طلب ز آهو ناف.
سنایی.
ترا نفس رعنا چو سرکش ستور
دوان می برد تا سراشیب گور.
سعدی (بوستان).
فرزانه رضای نفس رعنا نکند
تاخیره نگردد و تمنا نکند.
سعدی.
، نام گلی است. (لغت محلی شوشتر) (از شرفنامۀ منیری). قسمی گل زینتی. گل دورویه. گل قحبه. گل دوآتشه. گل دوروی. (یادداشت مؤلف). گلی زیبا و گلی که از اندرون سرخ و از بیرون زرد باشد. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از غیاث اللغات) :
نهادمی همه گل را به خلق تو نسبت
اگر ز گلها در ماندی گل رعنا.
مسعودسعد.
کز چهره و خون دشمنان گردد
چون بارگه تو پرگل رعنا.
مسعودسعد.
گشته ست زبانم ده چون سوسن آزاده
در مالش این مشتی دورو چو گل رعنا.
وطواط.
گل رعنا به یاد نرگس مست
جام زرین به دست بردارد.
انوری.
ور کندخلق ترا شاعر مانند به گل
نه پیاده دمد از شاخ گل و نی رعنا.
مختاری غزنوی.
چون گل رعناست شخصم کز پی کشتن زید
در شهیدی شاهدی دارد گل رعنای من.
خاقانی.
تو گلرخی من سالها پاشیده بر گل مالها
چون لاله مشکین خالها گلبرگ رعنا داشته.
خاقانی.
برو بر بام و پرس از پاسبانان
که آن شاخ گل رعنا کجا شد؟
مولوی.
سعدیا غنچۀ سیراب نگنجد در پوست
وقت خوش دید و نخندید و گل رعنا شد.
سعدی.
تا غنچۀ خندانت دولت به که خواهد داد
ای شاخ گل رعنا از بهر که می رویی.
حافظ.
باغبانا ز خزان بی خبرت می بینم
آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد.
حافظ.
، هر چیز دورنگ. (ناظم الاطباء) :
درده رکاب می که شعاعش عنان زنان
بر خنگ صبح برقع رعنا برافکند.
خاقانی.
تا چند بهر صیقلی رنگ چهره ها
خود را به رنگ آینه رعنا برآورم.
خاقانی.
- سرو رعنا، سرو دورنگ. (از آنندراج) (از غیاث اللغات).
- ، سرو خوش قد و قامت. سرو بلندقامت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
قبیله ای است. (منتهی الارب). ابن عباد گفته است آن قبیله ای است ولی معلوم نشد که از عرب یا عجم است گمان میرود که ازعجم باشد. در هند گروهی از کفار هست که رانا نامیده می شوند شاید منسوب بدانان باشد با افزودن کاف بر قیاس قاعده آن زبان. (از تاج العروس در مادۀ رنک)
لغت نامه دهخدا
از مورخان نامی آلمان که بسال 1795م، در شهر ویه بدنیا آمد و بسال 1886م، درگذشت، رانک در تاریخ آلمان تا زمان رفرم کتابی در 36جلد تألیف کرد و از لحاظ روشن ساختن وقایع تاریخی خدمت بسزایی بدان کشور انجام داد و از این رهگذر شهرت عظیمی بدست آورد، (از قاموس الاعلام ترکی) (لاروس)
لغت نامه دهخدا
نام کوهی است در ترکستان که دارای معادن طلا ونقره است، (از نزهه القلوب ج 3 ص 195 و 201 و 202)
لغت نامه دهخدا
در نزدیکی مجدو بود که بسیار از اوقات با مجدوذکر میشود و چهار میل به لجون و 12 میل به ناصره و 48 میل به قدس مانده واقع بود. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
بسته گردیدن ریگ و بلند شدن آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تعقد و ارتفاع ریگ بحدی که راهی در آن نباشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ)
قسمی آفت پنبه
لغت نامه دهخدا
تصویری از رنک
تصویر رنک
پارسی تازی گشته آرنگ (شعار پادشاهان و دبیران ترک ممالیک مصر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رعن
تصویر رعن
گولی، سستی بینی کوه، کوه دراز، آفتاب زدگی
فرهنگ لغت هوشیار
زن خود بین و خود آرا و گول و سست، زن گول، زن خود آرا، زیبا خوشنما نازی سمک مونث ارعن. زن احمق و خودآرا زن گول و سست، خودپسند متکبر، خوب صورت زیبا خوشگل، مونث ارعن. زن احمق و خودآرا زن گول و سست، خوب صورت زیبا خوشگل
فرهنگ لغت هوشیار
ابله، احمق، خوشگل، دلربا، زیبا، قشنگ، خودپسند، خودخواه، متکبر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تلنگر، فضولی کردن
فرهنگ گویش مازندرانی