نوعی از کبوتر سفید دورپرواز. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کبوتر بچه که دورپر شود. (دهار). نوعی از کبوتر که در هوا معلق میزند و حلقه میشود و بعضی نوشته اند که این نوع کبوتر اکثر نامه بر باشد. (غیاث) : شعرم به همه جهان رسیده ست مانند کبوتران مرعش. انوری. ، نوعی کبوتر که بسبب بزرگی جثه هنگام راه رفتن می لرزد و مرتعش می گردد
نوعی از کبوتر سفید دورپرواز. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کبوتر بچه که دورپر شود. (دهار). نوعی از کبوتر که در هوا معلق میزند و حلقه میشود و بعضی نوشته اند که این نوع کبوتر اکثر نامه بر باشد. (غیاث) : شعرم به همه جهان رسیده ست مانند کبوتران مرعش. انوری. ، نوعی کبوتر که بسبب بزرگی جثه هنگام راه رفتن می لرزد و مرتعش می گردد
دارای رعشه. لرزه دار. با رعشه. (یادداشت مؤلف). کسی که در اندام وی لرزه باشد. لرزان. (ناظم الاطباء) : ز انقلاب چرخ می لرزم به آب روی خویش جام لبریزم به دست رعشه دار افتاده ام. صائب (از آنندراج)
دارای رعشه. لرزه دار. با رعشه. (یادداشت مؤلف). کسی که در اندام وی لرزه باشد. لرزان. (ناظم الاطباء) : ز انقلاب چرخ می لرزم به آب روی خویش جام لبریزم به دست رعشه دار افتاده ام. صائب (از آنندراج)
شهری است به شام، نزدیک انطاکیه. (منتهی الارب). شهرکی است خرم (به شام) و آبادان و خرد و با کشت بسیار و آبهای روان. (حدود العالم). یاقوت گوید شهری است در سرحد میان شام و روم آن را دو باره و خندق، و در میانه بارۀ دیگری است معروف به بارۀ مروانی بنا کردۀ مروان حمار و ربضی دارد معروف به هارونیه. (معجم البلدان). امروز این شهر در ترکیه و حدود شمال سوریه واقع است و سی هزار تن سکنه دارد. و بر کنار دریاچه ای است در شمال غربی شهر منبج. (یادداشت مرحوم دهخدا)
شهری است به شام، نزدیک انطاکیه. (منتهی الارب). شهرکی است خرم (به شام) و آبادان و خرد و با کشت بسیار و آبهای روان. (حدود العالم). یاقوت گوید شهری است در سرحد میان شام و روم آن را دو باره و خندق، و در میانه بارۀ دیگری است معروف به بارۀ مروانی بنا کردۀ مروان حمار و ربضی دارد معروف به هارونیه. (معجم البلدان). امروز این شهر در ترکیه و حدود شمال سوریه واقع است و سی هزار تن سکنه دارد. و بر کنار دریاچه ای است در شمال غربی شهر منبج. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لرزه دست دادن. لرزش دست دادن. لرزه عارض شدن. لرزه افتادن بر: همچنان غافل از مرگم گرچه از موی سفید دررگ جان رعشه چون شمع سحر افتاده است. صائب (از آنندراج)
لرزه دست دادن. لرزش دست دادن. لرزه عارض شدن. لرزه افتادن بر: همچنان غافل از مرگم گرچه از موی سفید دررگ جان رعشه چون شمع سحر افتاده است. صائب (از آنندراج)
عجله. (اقرب الموارد) ، رعشه، علتی که از آن دست آدمی بی اراده می لرزد. (غیاث اللغات ازبحر الجواهر). رجوع به رعشه یا رعشه شود، (اصطلاح پزشکی) لرزشهای منظم متساوی البعد غیرارادی در یکی از اعضا (سر، دست یا پا). ارتعاش. لقوه. (فرهنگ فارسی معین) رعشه. رعشه. لرزه. (ناظم الاطباء) (دهار). عجوز. (منتهی الارب). رجوع به رعشه شود، نوع لرزیدن و هیأت آن. (ناظم الاطباء)
عجله. (اقرب الموارد) ، رَعشَه، علتی که از آن دست آدمی بی اراده می لرزد. (غیاث اللغات ازبحر الجواهر). رجوع به رَعشَه یا رَعشِه شود، (اصطلاح پزشکی) لرزشهای منظم متساوی البعد غیرارادی در یکی از اعضا (سر، دست یا پا). ارتعاش. لقوه. (فرهنگ فارسی معین) رَعشَه. رَعشِه. لرزه. (ناظم الاطباء) (دهار). عجوز. (منتهی الارب). رجوع به رعشه شود، نوع لرزیدن و هیأت آن. (ناظم الاطباء)
لرزان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : دوش کز موج سرشکم آسمان پرهاله بود می به دست رعشه ناکم شعلۀ جواله بود. فطرت (از آنندراج). ، شبیه به لرزه. (ناظم الاطباء) ، آنچه تولید رعشه کند. (فرهنگ فارسی معین)
لرزان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : دوش کز موج سرشکم آسمان پرهاله بود می به دست رعشه ناکم شعلۀ جواله بود. فطرت (از آنندراج). ، شبیه به لرزه. (ناظم الاطباء) ، آنچه تولید رعشه کند. (فرهنگ فارسی معین)
یا رعشه. لرزشی که در اندام آدمی از پیری و کلانسالی و یا از بیماری پدید آید. (ناظم الاطباء). لرزیدن و لرزه و با لفظ افتادن و افکندن و انداختن و کشیدن و برچیدن و گرفتن مستعمل. (آنندراج). علتی است که از آن دست آدمی بی اراده می لرزد. (غیاث اللغات از منتخب اللغات). لرزیدن دست و پای و سر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). لرز. لرزه. لرزیدن. لرزش. ارتعاش. رعده. لخشه. علتی است که دست وپای و دیگر اعضاء بلرزد. (یادداشت مؤلف). به معنی لرزه در اصل رعش و رعش است ولی استعمال آن در نظم فارسی شیوع دارد. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ 5) (از فرهنگ فارسی معین) : از رگ و ریشه غمم بکشد رعشه در جان غم دراندازد. عرفی شیرازی. به کوشش نیست ممکن رعشه از سیماب برچیدن شکیبا کی تواند کرد ناصح ناشکیبا را. ظهوری (از آنندراج). پیمانه ام ز رعشۀ پیری به خاک ریخت بعدهزار دور که نوبت به ما رسید. کلیم کاشی
یا رعشه. لرزشی که در اندام آدمی از پیری و کلانسالی و یا از بیماری پدید آید. (ناظم الاطباء). لرزیدن و لرزه و با لفظ افتادن و افکندن و انداختن و کشیدن و برچیدن و گرفتن مستعمل. (آنندراج). علتی است که از آن دست آدمی بی اراده می لرزد. (غیاث اللغات از منتخب اللغات). لرزیدن دست و پای و سر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). لرز. لرزه. لرزیدن. لرزش. ارتعاش. رعده. لخشه. علتی است که دست وپای و دیگر اعضاء بلرزد. (یادداشت مؤلف). به معنی لرزه در اصل رَعش و رَعَش است ولی استعمال آن در نظم فارسی شیوع دارد. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ 5) (از فرهنگ فارسی معین) : از رگ و ریشه غمم بکشد رعشه در جان غم دراندازد. عرفی شیرازی. به کوشش نیست ممکن رعشه از سیماب برچیدن شکیبا کی تواند کرد ناصح ناشکیبا را. ظهوری (از آنندراج). پیمانه ام ز رعشۀ پیری به خاک ریخت بعدهزار دور که نوبت به ما رسید. کلیم کاشی
آبی است مر بنی عمرو بن قریظ را از بنی بکر بن کلاب سمیت برعشن ملک لحمیر کان به ارتعاش. (منتهی الارب). نام دوچاه متعلق به بنی عمرو بن قریظ. (از معجم البلدان)
آبی است مر بنی عمرو بن قریظ را از بنی بکر بن کلاب سمیت برعشن ملک لحمیر کان به ارتعاش. (منتهی الارب). نام دوچاه متعلق به بنی عمرو بن قریظ. (از معجم البلدان)
شترمرغ شتاب رو. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، ماده شتر جنبان در شتاب رفتن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). ماده شتری که در راه رفتن بسبب سرعت و شتاب جنبان باشد. (از اقرب الموارد)
شترمرغ شتاب رو. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، ماده شتر جنبان در شتاب رفتن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). ماده شتری که در راه رفتن بسبب سرعت و شتاب جنبان باشد. (از اقرب الموارد)