جدول جو
جدول جو

معنی رعش - جستجوی لغت در جدول جو

رعش
(رَ عِ)
مرد بددل و ترسنده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). جبان. (از اقرب الموارد) ، آنکه می لرزد. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد) ، مرد شتاب و چالاک در جنگ، مرد شتاب و چالاک در نیکی و احسان (از اضداد است). (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
رعش
(تَ کَلْ لُ)
یا رعش. لرزه گرفتن کسی را و لرزیدن او. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج). لرزان شدن. (مصادر اللغۀ زوزنی). لرزه گرفتن کسی را. (از اقرب الموارد). لرزیدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار)
لغت نامه دهخدا
رعش
(تَ مَ / تَ کَلْ لا مَ)
رعش. رجوع به رعش شود
لغت نامه دهخدا
رعش
لرزه گرفتن، لرزیدن
تصویری از رعش
تصویر رعش
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رعد
تصویر رعد
(پسرانه)
صدای حاصل از برخورد دو قطعه ابر، نام سوره ای در قرآن کریم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مرعش
تصویر مرعش
نوعی کبوتر سفید با توانایی پرواز تا مسافت های دور، که در قدیم از آن برای ارسال نامه استفاده می شد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رعشه
تصویر رعشه
لرزش غیرارادی اندام ها ناشی از بیماری های عصبی، عجله، شتاب، لرزش، لرزه
فرهنگ فارسی عمید
(مَ عَ / مُ عَ)
نوعی از کبوتر سفید دورپرواز. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کبوتر بچه که دورپر شود. (دهار). نوعی از کبوتر که در هوا معلق میزند و حلقه میشود و بعضی نوشته اند که این نوع کبوتر اکثر نامه بر باشد. (غیاث) :
شعرم به همه جهان رسیده ست
مانند کبوتران مرعش.
انوری.
، نوعی کبوتر که بسبب بزرگی جثه هنگام راه رفتن می لرزد و مرتعش می گردد
لغت نامه دهخدا
(رَ شَ)
لقب پادشاهی از حمیر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) ، نام اسبی. (ناظم الاطباء). نام اسب مراد. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دارای رعشه. لرزه دار. با رعشه. (یادداشت مؤلف). کسی که در اندام وی لرزه باشد. لرزان. (ناظم الاطباء) :
ز انقلاب چرخ می لرزم به آب روی خویش
جام لبریزم به دست رعشه دار افتاده ام.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
رعشه انداختن. لرزه انداختن. (یادداشت مؤلف) :
سایه بر هر کس که آن سرو خرامان افکند
رعشه چون آب روانش در رگ جان افکند.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ عَ)
شهری است به شام، نزدیک انطاکیه. (منتهی الارب). شهرکی است خرم (به شام) و آبادان و خرد و با کشت بسیار و آبهای روان. (حدود العالم). یاقوت گوید شهری است در سرحد میان شام و روم آن را دو باره و خندق، و در میانه بارۀ دیگری است معروف به بارۀ مروانی بنا کردۀ مروان حمار و ربضی دارد معروف به هارونیه. (معجم البلدان). امروز این شهر در ترکیه و حدود شمال سوریه واقع است و سی هزار تن سکنه دارد. و بر کنار دریاچه ای است در شمال غربی شهر منبج. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَ خوَرْ / خُرْ دَ)
لرزه دست دادن. لرزش دست دادن. لرزه عارض شدن. لرزه افتادن بر:
همچنان غافل از مرگم گرچه از موی سفید
دررگ جان رعشه چون شمع سحر افتاده است.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ شَ)
رعشه. رعشه. لرزه. لرز: از هیبت او در آن ممالک بر دلها رعشت و بر دشمنان دهشت غالب شده بود. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(رَ شَ)
عجله. (اقرب الموارد) ، رعشه، علتی که از آن دست آدمی بی اراده می لرزد. (غیاث اللغات ازبحر الجواهر). رجوع به رعشه یا رعشه شود، (اصطلاح پزشکی) لرزشهای منظم متساوی البعد غیرارادی در یکی از اعضا (سر، دست یا پا). ارتعاش. لقوه. (فرهنگ فارسی معین)
رعشه. رعشه. لرزه. (ناظم الاطباء) (دهار). عجوز. (منتهی الارب). رجوع به رعشه شود، نوع لرزیدن و هیأت آن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ شَ)
مرد به اهتزازرونده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). مرتعش. (اقرب الموارد) ، مرد بددل. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). مرد ترسو. (از اقرب الموارد) ، شتر و شترمرغ شتاب و اهتزازرونده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ شَ / شِ)
لرزان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
دوش کز موج سرشکم آسمان پرهاله بود
می به دست رعشه ناکم شعلۀ جواله بود.
فطرت (از آنندراج).
، شبیه به لرزه. (ناظم الاطباء) ، آنچه تولید رعشه کند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(رَ شَ / شِ)
یا رعشه. لرزشی که در اندام آدمی از پیری و کلانسالی و یا از بیماری پدید آید. (ناظم الاطباء). لرزیدن و لرزه و با لفظ افتادن و افکندن و انداختن و کشیدن و برچیدن و گرفتن مستعمل. (آنندراج). علتی است که از آن دست آدمی بی اراده می لرزد. (غیاث اللغات از منتخب اللغات). لرزیدن دست و پای و سر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). لرز. لرزه. لرزیدن. لرزش. ارتعاش. رعده. لخشه. علتی است که دست وپای و دیگر اعضاء بلرزد. (یادداشت مؤلف). به معنی لرزه در اصل رعش و رعش است ولی استعمال آن در نظم فارسی شیوع دارد. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ 5) (از فرهنگ فارسی معین) :
از رگ و ریشه غمم بکشد
رعشه در جان غم دراندازد.
عرفی شیرازی.
به کوشش نیست ممکن رعشه از سیماب برچیدن
شکیبا کی تواند کرد ناصح ناشکیبا را.
ظهوری (از آنندراج).
پیمانه ام ز رعشۀ پیری به خاک ریخت
بعدهزار دور که نوبت به ما رسید.
کلیم کاشی
لغت نامه دهخدا
(رَ شَ نَ)
مؤنث رعشن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به رعشن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ شَ نَ)
آبی است مر بنی عمرو بن قریظ را از بنی بکر بن کلاب سمیت برعشن ملک لحمیر کان به ارتعاش. (منتهی الارب). نام دوچاه متعلق به بنی عمرو بن قریظ. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
شترمرغ شتاب رو. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، ماده شتر جنبان در شتاب رفتن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). ماده شتری که در راه رفتن بسبب سرعت و شتاب جنبان باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
شهری در شام. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از معجم البلدان) ، نام اسبی است. (ناظم الاطباء) ، نام جد لبید که مالک بن جعفر است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
مرد بددل، مرد شتاب در جنگ. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، مرد شتاب در احسان (از اضداد است). (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رعشه گرفتن
تصویر رعشه گرفتن
لرزه گرفتن لرزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رعشه ناک
تصویر رعشه ناک
لرزه ناک لرزان ارزان، آنچه تولید رعشه کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رعشت
تصویر رعشت
لرزه، رعشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رعشن
تصویر رعشن
لرزان، ترسو، شتابان
فرهنگ لغت هوشیار
لرزشی که در اندام آدمی از پیری و کهنسالی و یا از بیماری پدید می آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رعشه
تصویر رعشه
((رَ ش ِ))
لرزیدن، ارزش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رعشه
تصویر رعشه
لرزه، لزره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عرش
تصویر عرش
پهنه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رعد
تصویر رعد
تندر، آذرخش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رعب
تصویر رعب
ترس
فرهنگ واژه فارسی سره
ارتعاش، تشنج، لرز، لرزش، لرزه، لقوه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لرزان، مرتعش
فرهنگ واژه مترادف متضاد