جدول جو
جدول جو

معنی رصدی - جستجوی لغت در جدول جو

رصدی
(رَ صَ)
منسوب به رصد. (یادداشت مؤلف). راهدار و محافظ راه، باجگیر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، عالم هیأت. رصدکننده. راصد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
رصدی
باژگیر، راهزن عالم هیئت رصد کننده راصد، راهدار محافظ راه، باجگیر
تصویری از رصدی
تصویر رصدی
فرهنگ لغت هوشیار
رصدی
عالم هیئت، رصدکننده، راهدار، محافظ راه، باجگیر
تصویری از رصدی
تصویر رصدی
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تصدی
تصویر تصدی
متعرض شدن، پیش آمدن، عهده دار کاری شدن، مبادرت به امری کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رادی
تصویر رادی
سخاوت، جوانمردی
فرهنگ فارسی عمید
پیش آمدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (زوزنی) (غیاث اللغات) (آنندراج). پیش باز آمدن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). پیش آمدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : و چون خبر واقعۀ اوبه سلطان غیاث الدین رسید، تفکر و تحیر به احوال او تهدی کرد و عجز و ضعف تصدی نمود. (جهانگشای جوینی) ، تعرض نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تعرض نمودن به چیزی و آن استشراف بر آن است تا ناظر بر آن چیز باشد. (از اقرب الموارد) ، سر به سوی کاری برداشتن. (از اقرب الموارد). تصدی کاری، مباشرت آن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
سگ و یا ددی که سوی شکار خواهد برجهد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از منتهی الارب). ددی که سوی شکار خواهد برجهد، گویند: ’سبع رصید’. (از اقرب الموارد) ، چشم دارنده به چیزی. مراقب. مواظب. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(رُ دَ)
گاژۀ صیاد. (منتهی الارب). گازۀ صیاد. (ناظم الاطباء). کازۀ صیاد. (آنندراج). مغاک جهت شکار شیر و دد. (از اقرب الموارد) ، حلقه ای از مس و یا نقره که در دوال شمشیر باشد. ج، رصد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ)
یک دفعه باران. ج، رصاد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
بسیارخواری. (لغت فرس اسدی نسخۀ کتاب خانه نخجوانی). صفت رژد. عمل رژد. دلگی. (یادداشت مؤلف) :
ز دیدارخیزد هزار آرزوی
ز چشم است گویند رژدی گلوی.
ابوشکور بلخی (از آنندراج).
و رجوع به رزد و رژد شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
رند بودن. در حالت و هیئت و افکار و عقاید چون رندان بودن. زیرکی و غداری و نیرنگ سازی:
نخواهی بیش و نپسندی ز فرزندان بسیارت
مگرآن را کز او ناید به جز بدفعلی و رندی.
ناصرخسرو.
بعون اﷲ نه ای معروف و مشهور
چون عوّانان به قلاّشی و رندی.
سوزنی.
، انکار اهل قید و صلاح و عدم توجه به ظواهر مسائل شرعی:
دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک
جامه ای در نیکنامی نیز می باید درید.
حافظ.
مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند
هر آن قسمت که آنجا شد کم و افزون نخواهد شد.
حافظ.
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه باک
دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند.
حافظ.
چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون شو
رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی.
حافظ.
و رجوع به رند شود
لغت نامه دهخدا
منسوب به روده که محله ای (یا قریه ای) بوده است به ری، (از انساب سمعانی)، رجوع به روده شود
لغت نامه دهخدا
حسن بن مظفر بن ابراهیم رازی رودی مکنی به ابوعلی از روات است و از ابی سهل موسی بن نصر رازی روایت دارد و ابوبکر بن مقری از وی روایت کند، (از لباب الانساب)
حارث بن مسلم رودی رازی، از روات است و حسین بن علی بن مرداس از وی روایت کند، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رَ دا)
جستجوی راه. اسم است استرشاد را. (منتهی الارب). اسم است به معنی رشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شیر غرنده، (آنندراج) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
جوانمردی، بخشندگی، سخاوت، (غیاث اللغات) (تاج المصادر بیهقی) :
شاهی که بروز رزم ازرادی
زرین نهد او به تیر در پیکان
تا کشتۀ او از آن کفن سازد
تا خستۀ او از آن کند درمان،
رودکی،
دگر گفت کز ما چه نیکوتر است
که بر دانش بخردان افسر است
چنین داد پاسخ که آهستگی
کریمی و رادی و شایستگی،
فردوسی،
بمردی و رادی و رای و خرد
از اندیشۀ هر کسی بگذرد،
فردوسی،
بدان کان شهنشاه خویش منست
بزرگی و رادیش پیش منست،
فردوسی،
وفا خو کن و درع رادی بپوش
کمان از خرد ساز و خنجر ز هوش،
فردوسی،
کف برادی گشاده ای که چو مهر
دست دادت خدای با کف راد،
فرخی،
رادی بر تو پوید چون یار بریار
بخل از تو نهان گردد چون دیو ز یاسین،
فرخی،
اندر این گیتی بفضل و رادی او را یار نیست
جزکریمی و عطا بخشیدن او را کار نیست،
فرخی،
از آن کش روان با خرد بود جفت
کسی باددستی ز رادی نگفت،
اسدی،
بهین رادی آن دان که بی درد و خشم
ببخشی نداری بپاداش چشم،
اسدی،
برادی دل زفت را تاب نیست
دل زفت سنگیست کش آب نیست،
اسدی،
برادی کشدزفت و بدمرد را
کند سرخ چون لاله رخ زرد را،
(گرشاسب نامه)،
بعدل و رادی ماند بجای ملک جهان
بلی که چون تو ندیده ست شاه عادل وراد،
مسعودسعد،
هر مرد که لاف زد، شدش مردی باد
شد رادی خاک، چون به منت بر داد،
مسعودسعد،
دست خود چون دراز بیند مرد
شود اندر سخا و رادی فرد،
سنائی،
باددستی و رادوکاری نیست
بهتر از باددستی و رادی،
سوزنی،
ماه را با زفتی و رادی چکار
در پی خورشید پوید سایه وار،
مولوی،
، حکمت، (آنندراج) (غیاث اللغات) :
بسوگ اندر آهنگ شادی کنم
نه از پارسائی و رادی کنم،
فردوسی،
سخن بشنو ای نامور شهریار
برادی یکی پند آموزگار،
فردوسی،
در وزیری نکنی جز همه حرّی تلقین
در ندیمی نکنی جز همه رادی تعلیم،
فرخی،
ای صورت تو بر فلک رادی آفتاب
ای عادت تو بر تن آزادگی روان،
فرخی،
آن پسندیده برادی و بحرّی معروف
آن سزاوار بشاهی و بتاج اندر خور،
فرخی،
، شجاعت، (آنندراج) (غیاث اللغات)، دلیری:
همه مردمی باید آیین تو
همه رادی و راستی دین تو،
فردوسی،
ابا هر که پیمان کنم بشکنم
پی و بیخ رادی بخاک افکنم،
فردوسی،
آزاده برکشیدن و رادی رسوم اوست
و آزادگی نمودن و رادی شعار او،
فرخی
لغت نامه دهخدا
(رَ صَ دی یَ)
رصدیه. تأنیث رصدی. (یادداشت مؤلف). و رجوع به رصدی و رصدیه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ صَ دی یَ / ی)
رصدیه.
- آلت رصدیه، هر آلتی که در کار رصد بستن به کار است، و آنرا اقسام بسیار است ازجمله: لبنه. حلقۀ اعتدالیه. ذات الاوتار. ذات الحلق. ذات السمت. الارتفاع. ذات الشبتین. ذات الجیب. الشبهه بالناطق. ذات النقبین. بنگام رصدی. سدس. ذات المثلث. اسطرلاب تام. اسطرلاب مسطح. اسطرلاب طوماری. اسطرلاب هلالی. اسطرلاب زورقی. اسطرلاب عقربی. اسطرلاب آلتی. اسطرلاب قوسی. اسطرلاب جنوبی. اسطرلاب شمالی. استرلاب الکبری (الکبری ؟) . اسطرلاب المسطح. و اسطرلاب المسرطق و حق القمر و المغنی و الجامعه و عصی موسی (عصی موسی ؟) و انواع ارباع از جمله تام و مجیب و مقنطر است و آفاقی و شکاری و دائرهالمعدل و ذات الکرسی و زرقاله و ربعالزرقاله و طبق المناطق و آلهالشامله و ربعالتام، و این آخری از همه آلات کامل تر است و شاید تئودولیت کامل شدۀ همین ربع تام باشد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
احمد مفتی قره طاغ. او راست: اساس البنا، و آن شرح است بر بنا (بناءالافعال). (از معجم المطبوعات ج 1)
یا رشدی دمشقی. شیخ مصطفی. او راست: جبر الکسر فی نظم اسماء اهل بدر. (از معجم المطبوعات ج 1)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رصد
تصویر رصد
به چیزی نظر دوختن، در جائی نشستن و چیزی را زیر نظر گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ردی
تصویر ردی
بالاپوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصدی
تصویر تصدی
پیش آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رندی
تصویر رندی
زیرکی حیله گری، لاقیدی لاابالیگری، (تصوف) عمل رند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رصید
تصویر رصید
مراقب، چشم دارنده به چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رادی
تصویر رادی
افتاده
فرهنگ لغت هوشیار
آوازی که در کوه و گنبد و امثال آن پیچد و باز همان آواز شنیده شود. توضیح آوازی است که از انعکاس صوت به وجود آید بدین نحو که چون امواج صوتی با سطح انعکاس تلاقی کنند منعکس گردند و آوازی نظیر آواز اول احداث نمایند. شرط لازم برای این که صدا از آواز اصلی تمیز داده شود این است که فاصله شخص تا سطح انعکاس لااقل 17 متر باشد، آواز انسان و آوازهایی که از آلات موسیفی حادث شود: صدای جعفر صدای تار، بانگ جانوران: صدای گربه صدای سگ، پخش اخبار و افکار به وسیله رادیو: رادیوی صدای آمریکا. یا صدا و ندا. بانگ و فریاد داد و فریاد. یا صدای لرزان. آوازی که هنگام خروج از گلو لرزان بیرون آید به سبب حزن ترس و جز آن آواز مرتعش. یا یک دست صدا ندارد (بی صداست) توفیق از آن جمعیت است. نسا (جسد آدمی سد در)، مغز، پژواک (باز گشت آوا)، کوچ نر چغد نر، در افسانه های تازی پرنده ای پنداری است که از سر کشته بیرون می آید و تا زمانی که کشنده گرفتار و به کیفرنرسد بانگ می زند: اسقونی مرا سیراب کنید تشنه مرد صدی... ... . در صد مثلا گویند صدی سه از فلان جنس یعنی سه در صد سه بخش از صد بخش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رصید
تصویر رصید
((رَ))
مراقب، مواظب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رندی
تصویر رندی
((رِ))
زیرکی، بی قیدی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رادی
تصویر رادی
جوانمردی، بخشندگی، شجاعت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رادی
تصویر رادی
ساقط، افتاده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تصدی
تصویر تصدی
((تَ صَ دِّ))
عهده دار کاری شدن، مسؤلیت کاری را پذیرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رادی
تصویر رادی
کرامت
فرهنگ واژه فارسی سره
عهده دار، ماموریت، مباشرت، عهده دار شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جوانمردی، حریت، حمیت، فتوت، مردانگی، بخشنده، کریم، دلاوری، شجاعت، افتاده، ساقط
متضاد: ناجوانمردی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ته دیگ
فرهنگ گویش مازندرانی