منسوب به رشک یعنی صاحب رشک، و در سراج اللغات نوشته که این مرکب است از رشک و کلمه کین چون دو کاف به هم آمدند یکی را حذف کردند اغلب که کاف تازی حذف کرده باشند بخلاف چرکین که کاف دوم را که فارسی بود حذف کردند. (غیاث اللغات) (آنندراج). دارای رشک و حسد. رشکن. (از ناظم الاطباء). رشکناک. (یادداشت مؤلف). و رجوع به رشکن و رشکناک شود، رقیب. (ناظم الاطباء) ، باد سرخ. (ناظم الاطباء)
منسوب به رشک یعنی صاحب رشک، و در سراج اللغات نوشته که این مرکب است از رشک و کلمه کین چون دو کاف به هم آمدند یکی را حذف کردند اغلب که کاف تازی حذف کرده باشند بخلاف چرکین که کاف دوم را که فارسی بود حذف کردند. (غیاث اللغات) (آنندراج). دارای رشک و حسد. رشکن. (از ناظم الاطباء). رشکناک. (یادداشت مؤلف). و رجوع به رَشکن و رَشکناک شود، رقیب. (ناظم الاطباء) ، باد سرخ. (ناظم الاطباء)
دهی از دهستان رودبار معلم کلایۀ شهرستان قزوین. سکنه 132 تن. آب آن از رود خانه خارارود. محصولات عمده غلات و فندق و زغال اخته و لبنیات و عسل. صنایع دستی گلیم و جاجیم بافی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی از دهستان رودبار معلم کلایۀ شهرستان قزوین. سکنه 132 تن. آب آن از رود خانه خارارود. محصولات عمده غلات و فندق و زغال اخته و لبنیات و عسل. صنایع دستی گلیم و جاجیم بافی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
غیور. (از برهان) (از شعوری ج 2 ص 19). به معنی غیور آمده. (فرهنگ جهانگیری). مخفف رشک گن. غیور. باغیرت. رشکین. رشکناک. باحمیت. با نام و ننگ. با ننگ و نام. (یادداشت مؤلف) ، غیور. (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (برهان). رشکناک یعنی غیور. (انجمن آرا) ، صاحب حسد. (ناظم الاطباء). حسود. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (برهان) (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به رشکناک شود، دارای غبطه. (فرهنگ فارسی معین) ، متکبر و صاحب عجب. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان)
غیور. (از برهان) (از شعوری ج 2 ص 19). به معنی غیور آمده. (فرهنگ جهانگیری). مخفف رشک گن. غیور. باغیرت. رشکین. رشکناک. باحمیت. با نام و ننگ. با ننگ و نام. (یادداشت مؤلف) ، غیور. (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (برهان). رشکناک یعنی غیور. (انجمن آرا) ، صاحب حسد. (ناظم الاطباء). حسود. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (برهان) (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به رشکناک شود، دارای غبطه. (فرهنگ فارسی معین) ، متکبر و صاحب عجب. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان)
دهی از دهستان حسن آباد بخش کلیبر شهرستان اهر. سکنه 122 تن. آب آن از دو رشته چشمه. محصول آنجا غلات. صنایع دستی فرش و گلیم بافی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی از دهستان حسن آباد بخش کلیبر شهرستان اهر. سکنه 122 تن. آب آن از دو رشته چشمه. محصول آنجا غلات. صنایع دستی فرش و گلیم بافی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
پیروان طریقی که پندارند جز ظلمت هیچ نبوده و در میان ظلمت آب، ودر میان آب باد، و در باد رحم، و در رحم مشیمه، و در مشیمه بیضه، و در بیضه آب زنده و در آب زنده پسر بزرگ زندگان، و این پسر بسوی بلندی رفته، زمین و آسمانها و اشیاء زمینی و خدایان را خلقت کرده بازگشت، گویند پدرش هیچ خبر نداشت. (از الفهرست ابن الندیم)
پیروان طریقی که پندارند جز ظلمت هیچ نبوده و در میان ظلمت آب، ودر میان آب باد، و در باد رحم، و در رحم مشیمه، و در مشیمه بیضه، و در بیضه آب زنده و در آب زنده پسر بزرگ زندگان، و این پسر بسوی بلندی رفته، زمین و آسمانها و اشیاء زمینی و خدایان را خلقت کرده بازگشت، گویند پدرش هیچ خبر نداشت. (از الفهرست ابن الندیم)
دهی از دهستان دول بخش حومه شهرستان ارومیه. آب آن از قنات و چشمه. محصول آنجا غلات و انگور و حبوب و چغندرقند و توتون. سکنه 308 تن. صنایع دستی جاجیم بافی. راه شوسه. پاسگاه ژاندارمری و 3 باب مغازه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی از دهستان دول بخش حومه شهرستان ارومیه. آب آن از قنات و چشمه. محصول آنجا غلات و انگور و حبوب و چغندرقند و توتون. سکنه 308 تن. صنایع دستی جاجیم بافی. راه شوسه. پاسگاه ژاندارمری و 3 باب مغازه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
هر چیز مشک آلود را گویند. (برهان) (آنندراج). مشک آلود. (ناظم الاطباء). که بوی مشک دارد. مانا به مشک: گوید که مرا این می مشکین نگوارد الا که خورم یاد شه عادل و مختار. منوچهری. این ز عالی گاه و عالی منصب و عالی رکاب وآن ز مشکین جعد و مشکین باده و مشکین عذار. منوچهری. بر تربتش که تبت چین شد چو بگذری از بوی نافه عطسۀ مشکین زند مشام. خاقانی. خاک مشکین که ز بالین رسول آورده ست حرز بازوش چو الکهف و چو کاها بینند. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 99). یرحمک اللّه زد آسمان که دم صبح عطسۀ مشکین زد از صبای صفاهان. خاقانی. به قدر آنکه باد از زلف مشکین گهی هندوستان سازد گهی چین. نظامی. از اثر خاک تو مشکین غبار پیکر آن بوم شده مشکبار. نظامی. بر و بازو چو بلّورین حصاری سر و گیسو چو مشکین نوبهاری. نظامی. چو ناف آهوخونم بسوخت در دل تنگ برفت در همه آفاق بوی مشکینم. سعدی. کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند ببرد اجر دوصد بنده که آزاد کند. حافظ. خوش میکنم ببادۀ مشکین مشام جان کز دلق پوش صومعه بوی ریا شنید. حافظ. - مرز مشکین سواد، سرزمینی که سواد آن چون مشک است. - ، در بیت زیر کنایه از هندوستان است: نبشت آن سخنها که بودش مراد ز پیروزی مرز مشکین سواد. نظامی (شرفنامه چ وحید ص 364). ، سیاه. (آنندراج) (برهان). سیاه و تیره. (ناظم الاطباء) : دانی که دل من که فکنده ست به تاراج آن دو خط مشکین که پدید آمدش از عاج. دقیقی. روا نبود به زندان و بند بسته تنم اگر نه زلفک مشکین او بدی جلویز. طاهر. بسر برفکند آتش و برفروخت همه موی مشکین به آتش بسوخت. فردوسی. چو از باختر تیره شد روی مهر بپوشید دیبای مشکین سپهر. فردوسی. فروهشته بر سرو مشکین کمند که کردی بدان پردلان را به بند. فردوسی. کرده پنداری گرد تله ای هروله ای تا در افتاده به حلقش در مشکین تله ای. منوچهری. چو ماه آمد برون از ابر مشکین به شاهنشه درآمد چشم شیرین. نظامی. گفتم ز صوف مشکین شد روز روشنم شب گفتا نگر به کرباس تا ماهتاب بینی. نظام قاری (دیوان). دکمه هایی که نهادند به مشکین والا حقش آن است که لؤلوست به لالا نرسد. نظام قاری (دیوان)
هر چیز مشک آلود را گویند. (برهان) (آنندراج). مشک آلود. (ناظم الاطباء). که بوی مشک دارد. مانا به مشک: گوید که مرا این می مشکین نگوارد الا که خورم یاد شه عادل و مختار. منوچهری. این ز عالی گاه و عالی منصب و عالی رکاب وآن ز مشکین جعد و مشکین باده و مشکین عذار. منوچهری. بر تربتش که تبت چین شد چو بگذری از بوی نافه عطسۀ مشکین زند مشام. خاقانی. خاک مشکین که ز بالین رسول آورده ست حرز بازوش چو الکهف و چو کاها بینند. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 99). یرحمک اللَّه زد آسمان که دم صبح عطسۀ مشکین زد از صبای صفاهان. خاقانی. به قدر آنکه باد از زلف مشکین گهی هندوستان سازد گهی چین. نظامی. از اثر خاک تو مشکین غبار پیکر آن بوم شده مشکبار. نظامی. بر و بازو چو بلّورین حصاری سر و گیسو چو مشکین نوبهاری. نظامی. چو ناف آهوخونم بسوخت در دل تنگ برفت در همه آفاق بوی مشکینم. سعدی. کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند ببرد اجر دوصد بنده که آزاد کند. حافظ. خوش میکنم ببادۀ مشکین مشام جان کز دلق پوش صومعه بوی ریا شنید. حافظ. - مرز مشکین سواد، سرزمینی که سواد آن چون مشک است. - ، در بیت زیر کنایه از هندوستان است: نبشت آن سخنها که بودش مراد ز پیروزی مرز مشکین سواد. نظامی (شرفنامه چ وحید ص 364). ، سیاه. (آنندراج) (برهان). سیاه و تیره. (ناظم الاطباء) : دانی که دل من که فکنده ست به تاراج آن دو خط مشکین که پدید آمدش از عاج. دقیقی. روا نبود به زندان و بند بسته تنم اگر نه زلفک مشکین او بُدی جلویز. طاهر. بسر برفکند آتش و برفروخت همه موی مشکین به آتش بسوخت. فردوسی. چو از باختر تیره شد روی مهر بپوشید دیبای مشکین سپهر. فردوسی. فروهشته بر سرو مشکین کمند که کردی بدان پردلان را به بند. فردوسی. کرده پنداری گرد تله ای هروله ای تا در افتاده به حلقش در مشکین تله ای. منوچهری. چو ماه آمد برون از ابر مشکین به شاهنشه درآمد چشم شیرین. نظامی. گفتم ز صوف مشکین شد روز روشنم شب گفتا نگر به کرباس تا ماهتاب بینی. نظام قاری (دیوان). دکمه هایی که نهادند به مشکین والا حقش آن است که لؤلوست به لالا نرسد. نظام قاری (دیوان)
نام قریه ای به جرجان. (یادداشت مؤلف) (از معجم البلدان). دهی است، از آن ده است ادریس بن ابراهیم رشینی جرجانی. (از منتهی الارب). و رجوع به ترجمه سفرنامۀ رابینو ص 162 شود
نام قریه ای به جرجان. (یادداشت مؤلف) (از معجم البلدان). دهی است، از آن ده است ادریس بن ابراهیم رشینی جرجانی. (از منتهی الارب). و رجوع به ترجمه سفرنامۀ رابینو ص 162 شود
یا رشکی سبزواری، مولانا شرف. مدتی در کاشان اقامت گزید و بعد به گیلان مهاجرت کرد و در آنجا درگذشت. بیت زیر از اوست: به عیب بیوفایی تا نگردد متهم یارم به هر کس می رسم شکر وفای یار می گویم. (از قاموس الاعلام ترکی). ورجوع به فرهنگ سخنوران و آتشکدۀ آذر چ شهیدی ص 81 ونگارستان سخن چ هندوستان ص 31 و الذریعه ج 9 بخش 2 شود
یا رشکی سبزواری، مولانا شرف. مدتی در کاشان اقامت گزید و بعد به گیلان مهاجرت کرد و در آنجا درگذشت. بیت زیر از اوست: به عیب بیوفایی تا نگردد متهم یارم به هر کس می رسم شکر وفای یار می گویم. (از قاموس الاعلام ترکی). ورجوع به فرهنگ سخنوران و آتشکدۀ آذر چ شهیدی ص 81 ونگارستان سخن چ هندوستان ص 31 و الذریعه ج 9 بخش 2 شود
رشکناک. آنکه تخم شپش به موی سرش افتاده باشد. پر از رشک تخم شپش. (یادداشت مؤلف) : بوالمجدک رشکن آنکه از رشک صد خوشه ز سر توان درودش. اثیر اومانی. و رجوع به رشکناک و رشکین شود
رشکناک. آنکه تخم شپش به موی سرش افتاده باشد. پر از رشک تخم شپش. (یادداشت مؤلف) : بوالمجدک رشکن آنکه از رشک صد خوشه ز سر توان درودش. اثیر اومانی. و رجوع به رِشکناک و رِشکین شود
از جو. (یادداشت مؤلف). جوین. حاصل از جو، و نانی را گویند که از جو بدست آمده باشد و بعضی گویند نانی که از آرد باقلا و نخود وگندم و جو درهم آمیخته و پخته باشند. (از برهان) (از آنندراج). نانی است از آرد جو و باقلی و از هر لونی دیگر کرده. (صحاح الفرس). اسم فارسی خبز شعیر است و نیز خبز متخذ از آرد جو و گندم و باقلا و نخود مجموعه را نیز نامند. (تحفه) (مخزن الادویه) : کشکین نانت نکند آرزو نان سمین خواهی گرد و کلان. رودکی (لغت فرس). بخورد آن زمان خسرو از می سه جام می و نان کشکین که دارد بنام. فردوسی. اگر نان کشکینت آید بکار ور این ناسزا ترۀجویبار. فردوسی. ز پیشی و بیشی ندارند هوش خورش نان کشکین و پشمینه پوش. فردوسی. خردمندا چه مشغولی بدین انبار بی حاصل که این انبارت از کشکین چو از حلوا بینبارد. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 137). اگرم نان میده دست نداد نان کشکین بود به هر حالم. حکیم نزاری قهستانی (از جهانگیری). ، از قروت. (یادداشت مؤلف) ، آشی که قاتق آن کشک باشد: آش کشکین، جامه پشمین، خشت بالین باش گو. (از آنندراج)
از جو. (یادداشت مؤلف). جوین. حاصل از جو، و نانی را گویند که از جو بدست آمده باشد و بعضی گویند نانی که از آرد باقلا و نخود وگندم و جو درهم آمیخته و پخته باشند. (از برهان) (از آنندراج). نانی است از آرد جو و باقلی و از هر لونی دیگر کرده. (صحاح الفرس). اسم فارسی خبز شعیر است و نیز خبز متخذ از آرد جو و گندم و باقلا و نخود مجموعه را نیز نامند. (تحفه) (مخزن الادویه) : کشکین نانت نکند آرزو نان سمین خواهی گرد و کلان. رودکی (لغت فرس). بخورد آن زمان خسرو از می سه جام می و نان کشکین که دارد بنام. فردوسی. اگر نان کشکینت آید بکار ور این ناسزا ترۀجویبار. فردوسی. ز پیشی و بیشی ندارند هوش خورش نان کشکین و پشمینه پوش. فردوسی. خردمندا چه مشغولی بدین انبار بی حاصل که این انبارت از کشکین چو از حلوا بینبارد. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 137). اگرم نان میده دست نداد نان کشکین بود به هر حالم. حکیم نزاری قهستانی (از جهانگیری). ، از قروت. (یادداشت مؤلف) ، آشی که قاتق آن کشک باشد: آش کشکین، جامه پشمین، خشت بالین باش گو. (از آنندراج)
دهی است از دهستان کلانتران بخش رزاب شهرستان سنندج، واقع در 36 هزارگزی شمال خاوری رزاب و 7 هزارگزی جنوب باختر راه شوسۀ سنندج به مریوان. این ده در کوهستان قرار دارد با آب و هوای سردسیری. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی است از دهستان کلانتران بخش رزاب شهرستان سنندج، واقع در 36 هزارگزی شمال خاوری رزاب و 7 هزارگزی جنوب باختر راه شوسۀ سنندج به مریوان. این ده در کوهستان قرار دارد با آب و هوای سردسیری. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)