نام یکی از نوکران همای دختر بهمن بود. (برهان) (از ناظم الاطباء). نام سپهسالار همای چهرآزاد و مادر بهمن است. (آنندراج) (انجمن آرا). نام یکی از سپهبدان همای بن بهمن است. آورده اند که سپاهی از رومیان آمده ولایت همای را تاختند و مرزبان با رومیان جنگ کرده کشته شد، همای رشنوادرا که هم سپبهد و هم سپهبدنژاد بود به جنگ رومیان تعیین نمود، داراب نوکر او شد، چون رشنواد لشکر خود را به نظر همای می گذراند همین که نظر همای بر داراب می افتد شیر از پستانش می جوشد، و تفصیل این اجمال در شاهنامه مرقوم است. (از فرهنگ جهانگیری) : یکی مرد بد نام او رشنواد سپهبد بد و هم سپهبدنژاد... سپه گردکرد اندر آن رشنواد عرضگاه بنهاد و روزی بداد. فردوسی. و رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 92 شود
نام یکی از نوکران همای دختر بهمن بود. (برهان) (از ناظم الاطباء). نام سپهسالار همای چهرآزاد و مادر بهمن است. (آنندراج) (انجمن آرا). نام یکی از سپهبدان همای بن بهمن است. آورده اند که سپاهی از رومیان آمده ولایت همای را تاختند و مرزبان با رومیان جنگ کرده کشته شد، همای رشنوادرا که هم سپبهد و هم سپهبدنژاد بود به جنگ رومیان تعیین نمود، داراب نوکر او شد، چون رشنواد لشکر خود را به نظر همای می گذراند همین که نظر همای بر داراب می افتد شیر از پستانش می جوشد، و تفصیل این اجمال در شاهنامه مرقوم است. (از فرهنگ جهانگیری) : یکی مرد بُد نام او رشنواد سپهبد بُد و هم سپهبدنژاد... سپه گردکرد اندر آن رشنواد عَرَضگاه بنهاد و روزی بداد. فردوسی. و رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 92 شود
نام پهلوان پایتخت کیکاووس پادشاه ایران. (برهان). نام پدر گودرز که پسر قارن بن کاوه سپهسالار فریدون فرخ بوده است. (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدی) : چو بشنید گودرز کشواد تفت شب تیره از کوه سویش برفت. فردوسی. قباد و چو کشواد زرین کلاه بسی نامداران گیتی پناه. فردوسی (شاهنامه ج 1 ص 87). چاکرانند بر در تو کنون برتر از طوس نوذر و کشواد. فرخی
نام پهلوان پایتخت کیکاووس پادشاه ایران. (برهان). نام پدر گودرز که پسر قارن بن کاوه سپهسالار فریدون فرخ بوده است. (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدی) : چو بشنید گودرز کشواد تفت شب تیره از کوه سویش برفت. فردوسی. قباد و چو کشواد زرین کلاه بسی نامداران گیتی پناه. فردوسی (شاهنامه ج 1 ص 87). چاکرانند بر در تو کنون برتر از طوس نوذر و کشواد. فرخی
راضی. خوشحال. مسرور. خوش. مسرور. خرسند. شادمان. (ناظم الاطباء) : داری گنگی کلندره که شب و روز خواجۀ ما را ز کیر دارد خشنود. منجیک. جهان آفرین از تو خشنود باد دل بدسگالت پر از دود باد. فردوسی. اگر شاه خشنود گردد ز من وزین نامور پرگناه انجمن. فردوسی. که خشنود شد از تو بهرام گو چو خشنود شد از تو خشنود شو. فردوسی. چنین پاسخ آوردش اسفندیار که خشنود بادا ز من شهریار. فردوسی. هر آن پسر که پدر زان پسر بود خشنود نه روز او بد باشد نه عیش او دشوار. فرخی. مگر باری ز من خشنود گردد بود در کار من سعی تو مشکور. منوچهری. نشد سنگین دلش بر رام خشنود که نقش از سنگ خارا کی توان زود. (ویس و رامین). نیست کسی جز من خشنود ازو نیک نگه کن بیمین وشمال. ناصرخسرو. تو عبرت دو جهانی و میروی و دلت زبخت ناخشنود و خدای ناخشنود. ناصرخسرو. عبداﷲ طاهر یکی از بزرگان سپاه خویش بازداشته بود هر چند در باب او سخن گفتندی از وی خشنود نگشت. (نوروزنامه). خشنودم از خدای بدین نیستی که هست از صد هزار گنج روان کنج فقر به. خاقانی. هر که محبت او برای طعمه است در زمرۀ بهائم معدود گردد چون سگی گرسنه که با استخوانی شاد شود و بنان پاره ای خشنود. (کلیله و دمنه). واپسین دیدارش از من رفت و جانم براثر گر برفتی در وداعش من زجان خشنودمی. خاقانی. او بس مکان که داده و تمکین که کرده اند خشنودم از کیای ری و ازکیای ری. خاقانی. هست خشنود هر کس از دل خویش نکند کس عمارت گل خویش. نظامی. دهقان پسری یافتندبر آن صورت که حکیمان گفته بودند پدرش را و مادرش را بخواند و بنعمت بیکران خشنود گردانید. (گلستان سعدی). خلق از تو برنجند و خدا ناخشنود. سعدی (غزلیات). اگر خدای نباشد ز بنده ای خشنود شفاعت همه پیغمبران ندارد سود. سعدی. پیام ما که رساند بخدمتش که رضا رضای اوست اگر خسته دارد ار خشنود. سعدی (بدایع). ، مقابل خشمگین. (یادداشت مؤلف) : بگاه خشم او گوهر شود همرنگ شونیزا چنو خشنود باشد من کنم ز انفاس قر میزا. بهرامی. ، قانع. (یادداشت بخط مؤلف) : توانگر شود هر که خشنود گشت دل آزور خانه دود گشت. فردوسی. چو خشنود باشی تن آسان شوی وگر آز ورزی هراسان شوی. فردوسی
راضی. خوشحال. مسرور. خوش. مسرور. خرسند. شادمان. (ناظم الاطباء) : داری گِنگی کلندره که شب و روز خواجۀ ما را ز کیر دارد خشنود. منجیک. جهان آفرین از تو خشنود باد دل بدسگالت پر از دود باد. فردوسی. اگر شاه خشنود گردد ز من وزین نامور پرگناه انجمن. فردوسی. که خشنود شد از تو بهرام گو چو خشنود شد از تو خشنود شو. فردوسی. چنین پاسخ آوردش اسفندیار که خشنود بادا ز من شهریار. فردوسی. هر آن پسر که پدر زان پسر بود خشنود نه روز او بد باشد نه عیش او دشوار. فرخی. مگر باری ز من خشنود گردد بود در کار من سعی تو مشکور. منوچهری. نشد سنگین دلش بر رام خشنود که نقش از سنگ خارا کی توان زود. (ویس و رامین). نیست کسی جز من خشنود ازو نیک نگه کن بیمین وشمال. ناصرخسرو. تو عبرت دو جهانی و میروی و دلت زبخت ناخشنود و خدای ناخشنود. ناصرخسرو. عبداﷲ طاهر یکی از بزرگان سپاه خویش بازداشته بود هر چند در باب او سخن گفتندی از وی خشنود نگشت. (نوروزنامه). خشنودم از خدای بدین نیستی که هست از صد هزار گنج روان کنج فقر به. خاقانی. هر که محبت او برای طعمه است در زمرۀ بهائم معدود گردد چون سگی گرسنه که با استخوانی شاد شود و بنان پاره ای خشنود. (کلیله و دمنه). واپسین دیدارش از من رفت و جانم براثر گر برفتی در وداعش من زجان خشنودمی. خاقانی. او بس مکان که داده و تمکین که کرده اند خشنودم از کیای ری و ازکیای ری. خاقانی. هست خشنود هر کس از دل خویش نکند کس عمارت گل خویش. نظامی. دهقان پسری یافتندبر آن صورت که حکیمان گفته بودند پدرش را و مادرش را بخواند و بنعمت بیکران خشنود گردانید. (گلستان سعدی). خلق از تو برنجند و خدا ناخشنود. سعدی (غزلیات). اگر خدای نباشد ز بنده ای خشنود شفاعت همه پیغمبران ندارد سود. سعدی. پیام ما که رساند بخدمتش که رضا رضای اوست اگر خسته دارد ار خشنود. سعدی (بدایع). ، مقابل خشمگین. (یادداشت مؤلف) : بگاه خشم او گوهر شود همرنگ شونیزا چنو خشنود باشد من کنم ز انفاس قر میزا. بهرامی. ، قانع. (یادداشت بخط مؤلف) : توانگر شود هر که خشنود گشت دل آزور خانه دود گشت. فردوسی. چو خشنود باشی تن آسان شوی وگر آز ورزی هراسان شوی. فردوسی
روز دوم از خمسۀ مسترقه را گویند. (از برهان) (انجمن آرا). نام روز دوم است از خمسۀ مسترقۀ قدیم. (آنندراج) (هفت قلزم). روز دوم است از پنجۀ دزدیده که به تازی خمسۀ مسترقه خوانند. (جهانگیری). در فرهنگ جهانگیری نام دومین از خمسۀ مسترقه از سال فلکی است، و در مجمع الفرس با تاء منقوط نوشته شده است. (شعوری ج 1 ص 145). نام روز دوم از پنجۀ دزدیده که بر آخر دوازده ماه اضافه میکردند تا سال شمسی تمام شود. (فرهنگ نظام). دوم روز از فروردیان. (شرفنامۀ منیری) (مؤیدالفضلا). روز دوم از فروجان. (سروری). رجوع به فروجان و اهنود شود. نام روز دوم از فوردجان یا فوردگان، و فوردجان پنج روز آخر آبان است. پنجۀ دزدیده. روز دوم از خمسۀ مسترقه. (ناظم الاطباء). محرف اشتود است. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به اشتود شود
روز دوم از خمسۀ مسترقه را گویند. (از برهان) (انجمن آرا). نام روز دوم است از خمسۀ مسترقۀ قدیم. (آنندراج) (هفت قلزم). روز دوم است از پنجۀ دزدیده که به تازی خمسۀ مسترقه خوانند. (جهانگیری). در فرهنگ جهانگیری نام دومین از خمسۀ مسترقه از سال فلکی است، و در مجمع الفرس با تاء منقوط نوشته شده است. (شعوری ج 1 ص 145). نام روز دوم از پنجۀ دزدیده که بر آخر دوازده ماه اضافه میکردند تا سال شمسی تمام شود. (فرهنگ نظام). دوم روز از فروردیان. (شرفنامۀ منیری) (مؤیدالفضلا). روز دوم از فروجان. (سروری). رجوع به فروجان و اهنود شود. نام روز دوم از فوردجان یا فوردگان، و فوردجان پنج روز آخر آبان است. پنجۀ دزدیده. روز دوم از خمسۀ مسترقه. (ناظم الاطباء). محرف اشتود است. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به اشتود شود
از ایلات اطراف قزوین. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 112). از ایلات اطراف تهران، ساوه، زرند و قزوین، و مرکب از 400 خانواده است که در اطراف قزوین مسکن دارند و چادرنشین هستند. (یادداشت مؤلف)
از ایلات اطراف قزوین. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 112). از ایلات اطراف تهران، ساوه، زرند و قزوین، و مرکب از 400 خانواده است که در اطراف قزوین مسکن دارند و چادرنشین هستند. (یادداشت مؤلف)
اشنود. نام دومین روز از خمسۀ مسترقه است. (شعوری ج 1 ص 136). محرف اشتود است. رجوع به اشنود و اشنوذ و اشتود شود، چشم زخم رسانیدن کسی را. (منتهی الارب) (از المنجد) (از اقرب الموارد)
اشنود. نام دومین روز از خمسۀ مسترقه است. (شعوری ج 1 ص 136). محرف اشتود است. رجوع به اشنود و اشنوذ و اشتود شود، چشم زخم رسانیدن کسی را. (منتهی الارب) (از المنجد) (از اقرب الموارد)
هر چیز که راه در هم نوردد و پیچد و غلطد. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج) ، قاصد. (آنندراج) ، اسب. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان). کنایه از اسب. (انجمن آرا) : رسول شاه و دستور برادر هم او هم رهنوردش کوه پیکر. (ویس و رامین). به آخر بسته دارد رهنوردی کزو در تک نیابد باد گردی. نظامی. رهنوردی که چون نبشتی راه گوی بردی ز مهر و قرصۀ ماه. نظامی. رجوع به راهنورد شود، طی کننده راه. ره پیما. راه رونده. (از یادداشت مؤلف) ، رونده ای که به تندی و جلدی و اشتلم به راه رود خواه انسان باشد و یا حیوان. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (برهان). رونده به چستی و چابکی. (شرفنامۀ منیری). کنایه از پیادۀ تیزرو که راه نورد نیز گویند. (از انجمن آرا) : که آمد سواری ز ایران چو گرد به زیر اندرش بارۀ رهنورد. فردوسی. که اندام و مه تازش و چرخ گرد زمین کوب و دریابر و رهنورد. اسدی. درآمد به هنجار ره رهنورد ز زین گوهر آویخت گرز نبرد. اسدی. سپس برد یک کیسه دینار زرد ابا توشه و بارۀ رهنورد. اسدی. همه ابر است هرچت رهنورد است همه نور است هرچت رهگذار است. مسعودسعد. جبرئیل استاده چون اعرابئی اشترسوار کز پی حاجش دلیل رهنوردان دیده اند. خاقانی. به جولان اندیشۀ رهنورد ز پهلو به پهلو شده کرد کرد. نظامی. پیمبر بر آن خنگی رهنورد برآورد از این آب گردنده گرد. نظامی. نشست از بر بارۀ رهنورد. برآراست لشکر به رسم نبرد. نظامی. بشرطی که چون آید آن رهنورد کشد گوهر سرخ و یاقوت زرد. نظامی. ، باد. (یادداشت مؤلف) ، گدا و گدایی کننده. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان). رجوع به راه نورد در همه معانی شود
هر چیز که راه در هم نوردد و پیچد و غلطد. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج) ، قاصد. (آنندراج) ، اسب. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان). کنایه از اسب. (انجمن آرا) : رسول شاه و دستور برادر هم او هم رهنوردش کوه پیکر. (ویس و رامین). به آخُر بسته دارد رهنوردی کزو در تک نیابد باد گردی. نظامی. رهنوردی که چون نبشتی راه گوی بردی ز مهر و قرصۀ ماه. نظامی. رجوع به راهنورد شود، طی کننده راه. ره پیما. راه رونده. (از یادداشت مؤلف) ، رونده ای که به تندی و جلدی و اشتلم به راه رود خواه انسان باشد و یا حیوان. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (برهان). رونده به چستی و چابکی. (شرفنامۀ منیری). کنایه از پیادۀ تیزرو که راه نورد نیز گویند. (از انجمن آرا) : که آمد سواری ز ایران چو گرد به زیر اندرش بارۀ رهنورد. فردوسی. که اندام و مه تازش و چرخ گرد زمین کوب و دریابر و رهنورد. اسدی. درآمد به هنجار ره رهنورد ز زین گوهر آویخت گرز نبرد. اسدی. سپس برد یک کیسه دینار زرد ابا توشه و بارۀ رهنورد. اسدی. همه ابر است هرچت رهنورد است همه نور است هرچت رهگذار است. مسعودسعد. جبرئیل استاده چون اعرابئی اشترسوار کز پی حاجش دلیل رهنوردان دیده اند. خاقانی. به جولان اندیشۀ رهنورد ز پهلو به پهلو شده کرد کرد. نظامی. پیمبر بر آن خنگی رهنورد برآورد از این آب گردنده گرد. نظامی. نشست از بر بارۀ رهنورد. برآراست لشکر به رسم نبرد. نظامی. بشرطی که چون آید آن رهنورد کشد گوهر سرخ و یاقوت زرد. نظامی. ، باد. (یادداشت مؤلف) ، گدا و گدایی کننده. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان). رجوع به راه نورد در همه معانی شود
دهی از دهستان روشکان بخش طرهان خرم آباد. سکنه 120 تن. آب آن از چاه. محصول آنجا غلات و لبنیات و پشم. صنایع دستی زنان سیاه چادر و طناب بافی. راه اتومبیل رو. ساکنان از طایفۀ امرایی و چادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان روشکان بخش طرهان خرم آباد. سکنه 120 تن. آب آن از چاه. محصول آنجا غلات و لبنیات و پشم. صنایع دستی زنان سیاه چادر و طناب بافی. راه اتومبیل رو. ساکنان از طایفۀ امرایی و چادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
1- نام یکی از بخشهای شهرستان تربت حیدریه است که در جنوب شهرستان واقع و محدود است از طرف خاور به بخش خواف و از جنوب به بخش قاین از شهرستان بیرجند و از باختر به بخش فیض آباد و محولات و از شمال به بخش حومه. موقعیت بخش در شمال دهستان رشخوار و سنگان کوهستانی و در قسمت جنوبی بخش اطراف جنگل جلگه و هوای آن گرمسیر و سوزان است. محصول عمده بخش غلات و بادام و بنشن است. بخش رشخوار از دو دهستان به نام رشخوار و سنگان تشکیل یافته که مجموع آبادیهای آن 82 و جمعیت آن در حدود 22336 تن می باشد. راه شوسۀ خواف از این بخش می گذرد. 2- نام یکی از دودهستان بخش رشخوار که به اسم خود بخش نامیده می شود. 3- نام قصبۀ مرکز بخش رشخوار که در ضمن مرکز دهستان رشخوار نیز هست. سکنۀ آن 3698 تن. آب آن از قنات. محصولات عمده غلات و میوه و بنشن و بادام. صنایع دستی قالیچه بافی. راه اتومبیل رو. از ادارات دولتی، بخشداری، نمایندۀ آمار، دارایی، دفتر ازدواج و طلاق، ژاندارمری و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
1- نام یکی از بخشهای شهرستان تربت حیدریه است که در جنوب شهرستان واقع و محدود است از طرف خاور به بخش خواف و از جنوب به بخش قاین از شهرستان بیرجند و از باختر به بخش فیض آباد و محولات و از شمال به بخش حومه. موقعیت بخش در شمال دهستان رشخوار و سنگان کوهستانی و در قسمت جنوبی بخش اطراف جنگل جلگه و هوای آن گرمسیر و سوزان است. محصول عمده بخش غلات و بادام و بنشن است. بخش رشخوار از دو دهستان به نام رشخوار و سنگان تشکیل یافته که مجموع آبادیهای آن 82 و جمعیت آن در حدود 22336 تن می باشد. راه شوسۀ خواف از این بخش می گذرد. 2- نام یکی از دودهستان بخش رشخوار که به اسم خود بخش نامیده می شود. 3- نام قصبۀ مرکز بخش رشخوار که در ضمن مرکز دهستان رشخوار نیز هست. سکنۀ آن 3698 تن. آب آن از قنات. محصولات عمده غلات و میوه و بنشن و بادام. صنایع دستی قالیچه بافی. راه اتومبیل رو. از ادارات دولتی، بخشداری، نمایندۀ آمار، دارایی، دفتر ازدواج و طلاق، ژاندارمری و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)