ریغو، انسان یا حیوانی که اسهال و شکم روش داشته باشد و خود یا دیگری را آلوده سازد، ریخ آلوده، ریخوبرای مثال یکی آلوده ای باشد که شهری را بیالاید / چو از گاوان یکی باشد که گاوان را کند ریخن (رودکی - ۵۲۶)
ریغو، انسان یا حیوانی که اسهال و شکم روش داشته باشد و خود یا دیگری را آلوده سازد، ریخ آلودِه، ریخوبرای مِثال یکی آلوده ای باشد که شهری را بیالاید / چو از گاوان یکی باشد که گاوان را کند ریخن (رودکی - ۵۲۶)
رشکناک. آنکه تخم شپش به موی سرش افتاده باشد. پر از رشک تخم شپش. (یادداشت مؤلف) : بوالمجدک رشکن آنکه از رشک صد خوشه ز سر توان درودش. اثیر اومانی. و رجوع به رشکناک و رشکین شود
رشکناک. آنکه تخم شپش به موی سرش افتاده باشد. پر از رشک تخم شپش. (یادداشت مؤلف) : بوالمجدک رشکن آنکه از رشک صد خوشه ز سر توان درودش. اثیر اومانی. و رجوع به رِشکناک و رِشکین شود
نام قریه ای به جرجان. (یادداشت مؤلف) (از معجم البلدان). دهی است، از آن ده است ادریس بن ابراهیم رشینی جرجانی. (از منتهی الارب). و رجوع به ترجمه سفرنامۀ رابینو ص 162 شود
نام قریه ای به جرجان. (یادداشت مؤلف) (از معجم البلدان). دهی است، از آن ده است ادریس بن ابراهیم رشینی جرجانی. (از منتهی الارب). و رجوع به ترجمه سفرنامۀ رابینو ص 162 شود
نام کوهی بوده در کابلستان. معین گوید: مطابق مندرجات بندهشن هندی، آذفرنبغ یا آتش روحانیان، در کوه رشن در کابلستان بوده است. (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی ص 221)
نام کوهی بوده در کابلستان. معین گوید: مطابق مندرجات بندهشن هندی، آذفرنبغ یا آتش روحانیان، در کوه رشن در کابلستان بوده است. (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی ص 221)
ریخو. ریغو. مبتلا به اسهال که ماسکه اش بشده است. آلوده به گوه. آنکه سرگین گشاده یعنی آبدار بسیار می ریزد. (یادداشت مؤلف). آدم و حیوانی که شکمش روان بود و اسهال داشته باشد و نتواند خودداری کند. (ناظم الاطباء) (از برهان). آنکه بسیار سرگین میزد. (لغت فرس اسدی). آنچه به ریخ بیالاید. (انجمن آرا) (آنندراج). آنکه اسهال دارد و آلوده کاری کند (از انسان یا حیوان). (فرهنگ فارسی معین). شکم نرم شده. (صحاح الفرس) : یکی آلوده ای باشد که گاوان را بیالاید چو از گاوان یکی باشدکه گاوان را کند ریخن. رودکی (از آنندراج). چو گاو ریخن آلوده طبع او از شعر همی تراشد آلایش از سرین به سرو. سوزنی
ریخو. ریغو. مبتلا به اسهال که ماسکه اش بشده است. آلوده به گوه. آنکه سرگین گشاده یعنی آبدار بسیار می ریزد. (یادداشت مؤلف). آدم و حیوانی که شکمش روان بود و اسهال داشته باشد و نتواند خودداری کند. (ناظم الاطباء) (از برهان). آنکه بسیار سرگین میزد. (لغت فرس اسدی). آنچه به ریخ بیالاید. (انجمن آرا) (آنندراج). آنکه اسهال دارد و آلوده کاری کند (از انسان یا حیوان). (فرهنگ فارسی معین). شکم نرم شده. (صحاح الفرس) : یکی آلوده ای باشد که گاوان را بیالاید چو از گاوان یکی باشدکه گاوان را کند ریخن. رودکی (از آنندراج). چو گاو ریخن آلوده طبع او از شعر همی تراشد آلایش از سرین به سرو. سوزنی
غیور. (از برهان) (از شعوری ج 2 ص 19). به معنی غیور آمده. (فرهنگ جهانگیری). مخفف رشک گن. غیور. باغیرت. رشکین. رشکناک. باحمیت. با نام و ننگ. با ننگ و نام. (یادداشت مؤلف) ، غیور. (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (برهان). رشکناک یعنی غیور. (انجمن آرا) ، صاحب حسد. (ناظم الاطباء). حسود. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (برهان) (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به رشکناک شود، دارای غبطه. (فرهنگ فارسی معین) ، متکبر و صاحب عجب. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان)
غیور. (از برهان) (از شعوری ج 2 ص 19). به معنی غیور آمده. (فرهنگ جهانگیری). مخفف رشک گن. غیور. باغیرت. رشکین. رشکناک. باحمیت. با نام و ننگ. با ننگ و نام. (یادداشت مؤلف) ، غیور. (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (برهان). رشکناک یعنی غیور. (انجمن آرا) ، صاحب حسد. (ناظم الاطباء). حسود. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (برهان) (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به رشکناک شود، دارای غبطه. (فرهنگ فارسی معین) ، متکبر و صاحب عجب. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان)
خراش. خلیدن و فرورفتن چیزی باشد. (برهان). خراش. (نظام). خراشیدن. (جهانگیری) (سروری). خراشیدگی. (رشیدی) : تا ز بوی نسترن یابد دل مردم قرار تا ز زخم خاربن یابد تن مردم شخن. قطران
خراش. خلیدن و فرورفتن چیزی باشد. (برهان). خراش. (نظام). خراشیدن. (جهانگیری) (سروری). خراشیدگی. (رشیدی) : تا ز بوی نسترن یابد دل مردم قرار تا ز زخم خاربن یابد تن مردم شخن. قطران
ریسیدن و تافتن پشم و ابریشم و کتان و جز آن که بعربی غزل گویند. (از شعوری ج 2 ورق 19). ریسیدن و تافتن و تابیدن. (ناظم الاطباء). ریسیدن. (آنندراج). ریسیدن پشم و پنبه و غیره باشد. (لغت فرس اسدی، نسخۀ خطی کتاب خانه نخجوانی). تافتن. تابیدن. نخ کردن. ریشتن. ریسیدن. حاصل مصدر غیرمستعمل آن ریش است. (یادداشت مؤلف). غزل. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). اغتزال. (منتهی الارب) : این را زبان نهاد و خرد رشت و عقل بافت نقاش بود دست و خمیر اندر آن بنان. ابوشکور بلخی. گرش بار خار است خود کشته ای وگر پرنیان است خود رشته ای. فردوسی. پس از پشت میش و بره پشم و موی برید و به رشتن نهادند روی. فردوسی. بیاموختشان رشتن و تافتن به تار اندرون پود را بافتن. فردوسی. من امروز ازین اختر کرم سیب به رشتن نمایم شما را نهیب. فردوسی. دوچندان که رشتی به روزی برشت شمارش همی بر زمین برنوشت. فردوسی. جهان را بدانش توان یافتن بدانش توان رشتن و بافتن. فرخی. ز کژّی نشد راست کار کسی به ناموس رشتن نشاید بسی. اسدی. این بافت کار دنیی جولاهه رشتن ز هیچ و هیچ بود کارش. ناصرخسرو. واکنون که ریسمان گشت آن سنبلت همانا آن رشت ریسمان رابر دوک مرگ رشتی. ناصرخسرو. دم عیسی کند آن رشته را نیست وگر آن رشته را مریم برشته. سوزنی. سخن را رشته بس باریک رشتم وگرچه در شب تاریک رشتم. نظامی. خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم دیبانتوان بافت از این پشم که رشتیم. سعدی رنگ کردن. (ناظم الاطباء) (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). حنا بستن به دست و پا. (از شعوری ج 2 ص 19) : حناست آنکه ناخن دلبند رشته ای یا خون بیدلیست که در بند کشته ای. سعدی (از انجمن آرا). برشتی هفت رنگ اکنون بر آنی که سازی مدخلی در ارغوانی. محمد عصار
ریسیدن و تافتن پشم و ابریشم و کتان و جز آن که بعربی غَزْل گویند. (از شعوری ج 2 ورق 19). ریسیدن و تافتن و تابیدن. (ناظم الاطباء). ریسیدن. (آنندراج). ریسیدن پشم و پنبه و غیره باشد. (لغت فرس اسدی، نسخۀ خطی کتاب خانه نخجوانی). تافتن. تابیدن. نخ کردن. ریشتن. ریسیدن. حاصل مصدر غیرمستعمل آن ریش است. (یادداشت مؤلف). غَزْل. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). اغتزال. (منتهی الارب) : این را زبان نهاد و خرد رشت و عقل بافت نقاش بود دست و خمیر اندر آن بنان. ابوشکور بلخی. گرش بار خار است خود کشته ای وگر پرنیان است خود رشته ای. فردوسی. پس از پشت میش و بره پشم و موی برید و به رشتن نهادند روی. فردوسی. بیاموختشان رشتن و تافتن به تار اندرون پود را بافتن. فردوسی. من امروز ازین اختر کرم سیب به رشتن نمایم شما را نهیب. فردوسی. دوچندان که رشتی به روزی برشت شمارش همی بر زمین برنوشت. فردوسی. جهان را بدانش توان یافتن بدانش توان رشتن و بافتن. فرخی. ز کژّی نشد راست کار کسی به ناموس رشتن نشاید بسی. اسدی. این بافت کار دنیی جولاهه رشتن ز هیچ و هیچ بُوَد کارش. ناصرخسرو. وَاکنون که ریسمان گشت آن سنبلت همانا آن رشت ریسمان رابر دوک مرگ رشتی. ناصرخسرو. دم عیسی کند آن رشته را نیست وگر آن رشته را مریم برشته. سوزنی. سخن را رشته بس باریک رشتم وگرچه در شب تاریک رشتم. نظامی. خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم دیبانتوان بافت از این پشم که رشتیم. سعدی رنگ کردن. (ناظم الاطباء) (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). حنا بستن به دست و پا. (از شعوری ج 2 ص 19) : حناست آنکه ناخن دلبند رُشته ای یا خون بیدلیست که در بند کُشته ای. سعدی (از انجمن آرا). برشتی هفت رنگ اکنون بر آنی که سازی مدخلی در ارغوانی. محمد عصار
نام وزیر دارای بزرگ پسر بهمن که پسرش دارابن دارا او را رنجانید و هم او بدین سبب در باطن با اسکندر رومی یکی شد و او را بر ضد دارا برانگیخت. رجوع به فارسنامۀ ابن بلخی ص 55 و 57 شود
نام وزیر دارای بزرگ پسر بهمن که پسرش دارابن دارا او را رنجانید و هم او بدین سبب در باطن با اسکندر رومی یکی شد و او را بر ضد دارا برانگیخت. رجوع به فارسنامۀ ابن بلخی ص 55 و 57 شود
داخل کردن سگ سرخود را در آوند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). سر بردن سگ بود به کاسه و دیگ و امثال آن. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) ، ناخوانده مهمان گردیدن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). ناخوانده رفتن بود به طعام خوردن عروسی. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان). طفیلی گردیدن در خوردن غذا. (از اقرب الموارد). بی دستوری درآمدن. (فرهنگ فارسی معین). رشون. (اقرب الموارد)
داخل کردن سگ سرخود را در آوند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). سر بردن سگ بود به کاسه و دیگ و امثال آن. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) ، ناخوانده مهمان گردیدن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). ناخوانده رفتن بود به طعام خوردن عروسی. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان). طفیلی گردیدن در خوردن غذا. (از اقرب الموارد). بی دستوری درآمدن. (فرهنگ فارسی معین). رُشون. (اقرب الموارد)