- رشحه
- قطره، چکه
معنی رشحه - جستجوی لغت در جدول جو
- رشحه
- چکه، قطره، آب که از چیزی تراوش کند
- رشحه ((رَ حِ))
- آب، چکه
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
نمدزین خویگیر ستور مونث مرشح دختر تربیت شده جمع مرشحات. مونث مرشح مربیه فرزند مودبه جمع مرشحات
سلسله
پنجه هبک، شادمانی آسایش، آساینده، رستی (تعطیل)، دلخواه
پرده چادر
هر چیزی که به کسی دهند تا کاری بر خلاف وظیفه خود انجام دهد یا حق کسی را ضایع کند
پاکزاد پاکزاده
جمع رشحه، چکه ها تراوها
ریسمان، نخ، آنچه که از خمیر آرد گندم بشکل نخ یا نوار باریک میبرند و پس ار خشک کردن در پختن آش و بعضی خوراکیها دیگر بکار می برند
رشبه آوند نارگیلی کشکول
گشادگی سرای، مانده ترید
باد، بوی خوش، باد شکم (نفخ)
قطعه گوشت پاره گوشت. یا شرحه شرحه. پاره پاره قطعه قطعه
قطعۀ گوشت، پارۀ گوشت
شرحه شرحه: پاره پاره، قطعه قطعه
شرحه شرحه: پاره پاره، قطعه قطعه
رشته، رسن، طناب باریک
آنچه ریسیده شده، مفتول، تابیده شده، چیزهای متصل به هم و متوالی مثلاً رشتۀ کلام،
واحد شمارش اشیای به هم پیوسته مانند قنات، کوه و مانند آن، شاخۀ علمی یا درسی،
آنچه از خمیر آرد گندم به شکل نخ یا نوار باریک می برند و پس از خشک کردن در آش، پلو و مانند آن می ریزند،
نخ، تار، چیزی که برای بستن چیز به کار می رود، ریسمان، بند، کنایه از رابطه مثلاً رشتۀ قلبی،
در پزشکی پیوک، لگام، برای مثال یکی را حکایت کنند از ملوک / که بیماری رشته کردش چو دوک (سعدی۱ - ۶۴) در موسیقی زه آلات موسیقی
رشتۀ سردرگم: رشته یا کلافی که به هم پیچیده باشد و سر آن پیدا نشود
واحد شمارش اشیای به هم پیوسته مانند قنات، کوه و مانند آن، شاخۀ علمی یا درسی،
آنچه از خمیر آرد گندم به شکل نخ یا نوار باریک می برند و پس از خشک کردن در آش، پلو و مانند آن می ریزند،
نخ، تار، چیزی که برای بستن چیز به کار می رود، ریسمان، بند، کنایه از رابطه مثلاً رشتۀ قلبی،
در پزشکی پیوک، لگام،
رشتۀ سردرگم: رشته یا کلافی که به هم پیچیده باشد و سر آن پیدا نشود
خشم بر افروختگی
((رِ تِ))
فرهنگ فارسی معین
تافته تابیده شده، ریسمان، تار، نخ، فرقه، سلسله
رشته ها را پنبه کردن: کنایه از نتیجه و حاصل کاری را از میان بردن
رشته ها را پنبه کردن: کنایه از نتیجه و حاصل کاری را از میان بردن
آنچه از پول و مانند آن به کسی می دهند تا کاری برخلاف وظیفۀ خود انجام دهد یا حق کسی را ضایع و باطل کند یا حکمی برخلاف حق و عدالت بدهد، رشوت، پاره، بلکفد، بلکفت، برگند
عرق کردن، خوی کردن، تراویدن آب
تراوش کردن، کنایه از آنچه تراوش کرده، قطره
مترشحه در فارسی مونث مترشح: زهناک تراوه مونث مترشح جمع مترشحات