جدول جو
جدول جو

معنی رشادت - جستجوی لغت در جدول جو

رشادت
دلیری، دلاوری، شجاعت
تصویری از رشادت
تصویر رشادت
فرهنگ فارسی عمید
رشادت
(رَ دَ)
راستی. (ناظم الاطباء). به راه راست بودن. (غیاث اللغات) (از آنندراج) ، قدرت و شجاعت و استعمال قدرت. (ناظم الاطباء). این صیغه را در لغت نیافتم و بر فرض وجود، معنیی که در تداول ما به آن می دهند یعنی دلیری و شجاعت و جسارت هیچ در این ماده نیست. (یادداشت مؤلف). رشادت که به معنی شجاعت و دلیری استعمال می شود از مصادر ساختگی است، در کتب لغت رشاد بدون تاء است و آن هم به معنی رستگاری است نه دلیری. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال 1 شمارۀ 5) ، سختی و درشتی آمیخته با رحم و شفقت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
رشادت
قدرت و شجاعت و استعمال قدرت، دلیری، دلاوری
تصویری از رشادت
تصویر رشادت
فرهنگ لغت هوشیار
رشادت
((رَ دَ))
دلیری، شجاعت
تصویری از رشادت
تصویر رشادت
فرهنگ فارسی معین
رشادت
جلادت، دلاوری، شجاعت، مردانگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رشاد
تصویر رشاد
(دخترانه و پسرانه)
هدایت یافتن، رستگاری
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رشاد
تصویر رشاد
به راه راست رفتن، رستگاری
ترتیزک، تره تیزک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رغادت
تصویر رغادت
فراخی و خوشی زندگی، فراوانی نعمت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رشاقت
تصویر رشاقت
نیک اندام شدن، خوش قد و قامت بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشادت
تصویر اشادت
برافراشتن چیزی، بلند کردن بنا، بلند گردانیدن قدر و منزلت کسی، آشکار کردن چیزی، نسبت دادن سخنی به کسی
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
رشد. به راه شدن و راه راست یافتن. (ناظم الاطباء). به راه شدن. (منتهی الارب). هدایت شدن. (از اقرب الموارد). راه راست یافتن. (ترجمان جرجانی چ دبیرسیاقی ص 52) (مصادر اللغه زوزنی). راه راست گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). به راه راست بودن. (آنندراج). به سامان بودن و به راه راست آمدن. (غیاث اللغات، از منتخب اللغات و صراح اللغه). رشد. رشد. راه برداری. اهتداء. براهی. برهی. نقیض ضلالت. نقیض ضلال. (یادداشت مؤلف) :
ماهیی پژمرده در آب اوفتاد
کاروان گم شده زد بر رشاد.
مولوی.
- اصحاب الرشاد، مردمان دیندار و متدین. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب اهل رشاد شود.
- اهل رشاد، اصحاب الرشاد. مردمان دیندار. (یادداشت مؤلف) :
الصلا گفتیم ای اهل رشاد
کاین زمان رضوان در جنت گشاد.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
منسوب است به رشاد که نسبت اجدادی است. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
شب خیزک. تره تیزک. تره بند. (برهان). سبزیی است که آنرا چاله و تره تیزک گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). تخم تره تیزک که آن را هالون گویند. (آنندراج) (منتخب اللغات از غیاث اللغات). سپندان. (مهذب الاسماء). به پارسی سپندان گویند و تره تیزک خوانند و طبیعت آن خشک بود و لطیف و کرمها را بکشد و قطع بلغم بکند و مضر بود به معده و مثانه و تقطیر بول احداث کند و اولی آن بود که محرورمزاج با کاسنی و کاهو خورد. (اختیارات بدیعی). حرف. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی). حرف بستانیست. (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به حرف شود، خردل. (آنندراج) (غیاث اللغات) (بحر الجواهر) (یادداشت مؤلف).
- حب الرشاد، حرف و سپندان. (ناظم الاطباء). حرف است و به فارسی سپندان، از راه تفأل بدین نام نامیده شد، چه معنی حرف حرمان است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ حب الرشاد شود.
- رشاد بری، خردل صحرایی. ترخر. ترب صحرایی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رِ دَ)
رفاده. رجوع به رفاده و رفاده در معنی اسمی شود
لغت نامه دهخدا
(رَ قَ)
خوش قد و بالایی. باریک اندامی و نیکوقدی. خوش قد و بالا شدن. زیبایی در بالا و قد. خوش قد و قامتی. (یادداشت مؤلف). نیکوقد شدن. (غیاث اللغات از منتخب اللغات). و رجوع به رشاقه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ)
سنگ بزرگ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). صخره. (اقرب الموارد) ، سنگی که پر کند کف دست را. ج، رشاد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رشاد
تصویر رشاد
رشد، به راه شده، راه راست یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهادت
تصویر رهادت
نازکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رشاده
تصویر رشاده
سنگ بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
باریک اندامی باریکیدن نیک قد و قامت بودن نیکو و باریک قد شدن، نیک اندامی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رغادت
تصویر رغادت
فراوانی نعمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشادت
تصویر اشادت
برافراشتن ساختمان، به آوای بلند خواندن بلندخوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رشاقت
تصویر رشاقت
((رَ قَ))
نیک اندام بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رغادت
تصویر رغادت
((رَ دَ))
فراوانی، خوشی و آسایش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رشاد
تصویر رشاد
((رَ))
از گمراهی درآمدن، به راه راست رفتن، راستی، رستگاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشادت
تصویر اشادت
((اِ دَ))
محکم کردن، سفت کردن، نیرو دادن
فرهنگ فارسی معین