جدول جو
جدول جو

معنی رسنده - جستجوی لغت در جدول جو

رسنده
چیزی که به چیز دیگر می رسد، کسی که به امری یا کاری رسیدگی کند
تصویری از رسنده
تصویر رسنده
فرهنگ فارسی عمید
رسنده
(رَ سَ دَ / دِ)
آنکه به کسی یا چیزی برسد. ج، رسندگان. (فرهنگ فارسی معین). واصل. (یادداشت مؤلف) : سهم صیوب، تیر رسنده. (منتهی الارب). بالغ. بلغ. بلغ. (یادداشت مؤلف) ، لاحق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
رسنده
آنکه به کسی یا چیزی برسد واصل جمع (ذیروح) رسندگان
تصویری از رسنده
تصویر رسنده
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رونده
تصویر رونده
کسی که به راهی می رود، راهگذر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریسنده
تصویر ریسنده
کسی که نخ یا ریسمان می تابد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رمنده
تصویر رمنده
آنکه می ترسد و می گریزد، رم کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رانده
تصویر رانده
طرد شده، دورکرده شده از نزد کسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترسنده
تصویر ترسنده
کسی که از چیزی بترسد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرسنده
تصویر پرسنده
پرسش کننده، سؤال کننده، خبر گیرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رسانده
تصویر رسانده
ابلاغ شده، متصل شده، پرورانده
فرهنگ فارسی عمید
(پُ سَ دَ / دِ)
سائل. مستفسر. سؤال کننده. مستفهم:
لب شاه از آواز پرسنده مرد
زمانی همی بود با باد سرد.
فردوسی.
سخن هر چه گویم دگرگون کنم
تن و جان پرسنده پرخون کنم.
فردوسی.
چو پرسند پرسندگان از هنر
نشاید که پاسخ دهی از گهر.
فردوسی.
دگر گفت پرسنده پرسد کنون
چه داری همی پاسخ رهنمون.
فردوسی.
سخنهای پرسنده پاسخ دهم
بدین آرزو رای فرخ نهم.
فردوسی
چنین گفتند کای پرسندۀ راز
برای آنکه دارد چشم بد باز.
عطار (اسرارنامه).
- پرسندۀ خیال،کنایه از شاعر و منشی باشد. (برهان). و ظاهراً این صورت مصحف پرستندۀ خیال باشد
لغت نامه دهخدا
(تَ سَ دَ / دِ)
آنکه ترس و خوف دارد. (از ناظم الاطباء). خائف. ترسکار: گفتند چونست که ما هیچ ترسنده نمی بینیم، گفت اگر شما ترسنده بودی... (تذکرهالاولیاء عطار) ، جبان و کم جرئت. (ناظم الاطباء) :
ز دانا بود شاه با ترس و باک
ز ترسنده مردم برآید هلاک.
فردوسی.
بترسید شیروی و ترسنده بود
که در چنگ ایشان یکی بنده بود.
فردوسی.
کند هر یک آیین ترس آشکار
نیاید ز ترسندگان هیچ کار.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از رمنده
تصویر رمنده
آنکه رم کند کسی که بترسد و بگریزد، آنکه به سبب نفرت احتراز کند
فرهنگ لغت هوشیار
پذیرفته مقبول، خوب نیکو، نوعی از کباب و آن قرصهای قیمه باشد که در روغن بریان کنند و گاهی بی روغن بریان کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چسنده
تصویر چسنده
آنکه چس کند کسی که فسوه دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رونده
تصویر رونده
راهی، روان شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریسنده
تصویر ریسنده
کسی که نخ و ریسمان تابد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزنده
تصویر رزنده
آنکه پارچه لباس نخ و غیره را رنگ کند صباغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رجنده
تصویر رجنده
رزنده رنگ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رسیده
تصویر رسیده
آمده، وارده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رسانده
تصویر رسانده
انتقال داده، اتصال داده شده، الحاق شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رانده
تصویر رانده
مطرود، رجیم، مدحور، مردود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسنده
تصویر بسنده
تمام، بس، کافی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرسنده
تصویر پرسنده
سئوال کننده، مستفهم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترسنده
تصویر ترسنده
کسی که بترسد خایف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرسنده
تصویر پرسنده
((پُ سَ دِ))
پرسش کننده، گدا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسنده
تصویر بسنده
((بَ سَ دِ))
کافی، بس، شایسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رانده
تصویر رانده
((دِ))
طرد شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رسیده
تصویر رسیده
((رَ دِ))
آمده، وارد، متصل، پیوسته، پخته، پخته شده، کامل و بالغ شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رونده
تصویر رونده
((رَ وَ دِ))
عابر، راهرو، سالک، جمع روندگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پسنده
تصویر پسنده
سلیقه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رسیده
تصویر رسیده
واصله
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رانده
تصویر رانده
طرد شده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بسنده
تصویر بسنده
اکتفاء، کافی، کفایت
فرهنگ واژه فارسی سره
بددل، بزدل، ترسو، خایف، کم دل، متوحش، هراسان
متضاد: نترس، بی پروا
فرهنگ واژه مترادف متضاد