جدول جو
جدول جو

معنی رسغه - جستجوی لغت در جدول جو

رسغه
(رُ غَ)
رسغ. پیوندگاه سر دست و پای. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رسته
تصویر رسته
هر یک از واحدهای تخصصی ارتش، دسته و گروهی از مردم که در یک شهر با یکدیگر همکار و هم پیشه باشند مثلاً رستۀ نانوایان، رستۀ گوشت فروشان، رستۀ آهنگران
رده، صف، قطار
بازار، دکان هایی که در بازار در یک صف واقع شده، راسته
روش، شیوه
رهاشده، نجات یافته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رسته
تصویر رسته
روییده، رسته، گیاهی که از زمین سر درآورده و سبز شده
فرهنگ فارسی عمید
(رَ تَ / تِ)
صف. (منتهی الارب) (السامی فی الاسامی) (دهار) (ترجمان القرآن). رزدق، معرب رسته. (منتهی الارب). مطلق صف و قطار اعم از انسان یا حیوان دیگر. (ناظم الاطباء) (از برهان). رست. رده. رج. رگ. (یادداشت مؤلف). مطلق صف. رده. قطار. (فرهنگ فارسی معین) (فرهنگ سروری). در این معنی مخفف راسته. (فرهنگ سروری). صف. ردیف. (لغت ولف) (از فرهنگ نظام). صف که مراد دستۀ مردم یا دندان و جز آن میباشد که پهلوی یکدیگر قرار گیرند. (از شعوری ج 2 ورق 15). صف کشیده. (انجمن آرا). صف و رده. (از لغات شاهنامه). راسته. (فرهنگ اوبهی) (فرهنگ فارسی معین). صف زده باشد چون رستۀ مردم و رستۀ دندان. (فرهنگ جهانگیری) : پیادگان با سلاح بسیار در پیش سواران ایستاده و مرتبه داران دو رسته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). در میان سرای دو رسته غلام بود، یک رسته نزدیک دیوار ایستاده با کلاههای چهارپر تیر و کمان بدست شمشیر و شقا و نیم لنگ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 551). چون صبح بدمید چهارهزار غلام سرایی در دو طرف سرای اماره بچند رسته بایستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290).
بر کنار جوی بینم رستۀ بادام و سیب
راست پنداری قطار اشترانند انبره.
غواص.
رستۀ دندان نیاز آنجا وپیر هشت خلد
از بن دندان طفل هفت مردان آمده.
خاقانی.
لاجرم شاید ار به رستۀ بید
زنگی چارپاره زن شد سار.
خاقانی.
جانا دهنی چو بسته داری
در بسته گهر دو رسته داری.
عطار.
تا کی مانی که کاروان رفت
در رستۀ کاروان ما باش.
عطار.
دو رسته لؤلؤ منظوم در دهن داری
عبارت لب شیرین چو لؤلؤ منثور.
سعدی.
چون درّ دورستۀ دهانت
نظم سخن دری ندیدم.
سعدی.
آن درّ دورسته در حدیث آمد
وز دیده بیوفتاد مرجانم.
سعدی.
دو رسته درم در دهان داشت جای
چو دیواری از خشت سیمین بپای.
سعدی.
زینت همین دو رستۀ دندان تمام بود
وز موی در کنار و برت عنبرینه ای.
سعدی.
دو لب عقیق و زیر عقیقش دو رسته در
نرگس دو چشم و زیر دو نرگس گل تری.
حسین ایلاقی.
اتصاف، دو رسته گردیدن با هم. دمص، رستۀ بنا یا چینۀ دیوار هرچه برتر از رستۀ بنا باشد. ذعاع، مسافتی از خرمابنی تا خرمابن دیگر در رسته. (منتهی الارب). السکّه، رستۀ خرما. (السامی فی الاسامی). صطر، رسته از هر چیزی. عرق، رستۀ خرمابنان. قطار، رستۀشتر. مخرف، مخرفه، رستۀ میان دو قطار خرمابن که خرماچین از هر یک از آنها که خواهد، چیدن تواند. (منتهی الارب).
- رسته شدن، صف کشیدن. (یادداشت مؤلف) : اصطفاف، رسته شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر اللغۀ زوزنی).
- همرسته، همردیف. هم قطار. هم راسته. هم صف. که در یک ردیف و صف قرار گیرند. که در یک راستۀ بازار قرار گیرند:
چو همرستۀ خفتگانی خموش
فروخسب یا پنبه درنه بگوش.
نظامی.
، صنف. (از لغات شاهنامه). دکانهای بازار که در یک صف واقع است. فرهنگستان مقرر داشته است که این کلمه بجای صنف به کار رود: رستۀ آهنگران، رستۀ کفشدوزان. (از لغات فرهنگستان). گروهی از مردم دارای یک شغل. صنف: رستۀ آهنگران. (فرهنگ فارسی معین) ، راسته از هر چیز مانند راستۀ بازار و خانه هایی که در یک صف واقع شوند. (ناظم الاطباء) (از برهان) (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). صف یعنی چند چیز که پهلوی هم باشند، چنانکه دکانهای بازار که تا دو برابر باشند. (غیاث اللغات). کلبه ها و دکانهای پیشه وران بر یک صف. (فرهنگ سروری) (از فرهنگ خطی). دکانهایی که در یک ردیف در بازار واقعاند. (فرهنگ فارسی معین). دکان و درخت بر یک صف. (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ سروری). کلبه های پیشه وران بود بر صف، و هر صفی را راسته خوانند. (لغت فرس اسدی). صف دکانها و خانه ها و مانند آن، و ظاهراً مخفف راسته است و رستق معرب آن. (از آنندراج). صف دکان. (غیاث اللغات از سراج و چراغ هدایت). راسته، یعنی عده ای از دکانهای بهم پیوسته و مستقیم، امروز راسته گویند. (یادداشت مؤلف) : به شهر که درآمدی نخست به رستۀ طباخان و خوردنی پزان طواف کردی. (سندبادنامه ص 206). پلی بود قوی، پشتوانه های قوی برداشته و پشت آن استوار پوشیده کوتاه گونه و بر پشت آن دو رسته دکان برابر یکدیگر چنان که اکنون هست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). غلامی سیصد از خاصگان در رسته های صفه نزدیک امیر ایستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290). بازار. (فرهنگ فارسی معین) (فرهنگ اوبهی) (فرهنگ جهانگیری) (لغت فرس اسدی، نسخۀ خطی کتاب خانه نخجوانی) (از غیاث اللغات از سراج و چراغ هدایت) (از آنندراج). بازار که در آن خرید و فروش انجام می گیرد. (از شعوری ج 2 ورق 15). مجازاً، بازار که صف دکانهاست. (فرهنگ نظام). به مناسبت صف و صنف به بازار هم اطلاق شده است یعنی از عبارت رستۀ بزازان یا رستۀ درودگران نقل به محل رسته شده، اکنون هم کلمه رسته بازار در بعضی شهرهای ایران از همان اصل است. (لغات شاهنامه) :
کندکم درین رستۀ دیرپای
نکوهنده لاف فروشنده را.
مسعودی.
دی بر رستۀ صرافان من بر در تیم
کودکی دیدم پاکیزه تر از درّ یتیم.
مسعودی.
تا کی روم از پویۀ تو رسته به رسته.
بوطاهر.
رسته ها بینم بی مردم و درهای دکان
همه بربسته و بر در زده هر یک مسمار.
فرخی.
از که آمختی نهادن شعرها ای شوخ چشم
گر به رستۀ عاشقان هرگز نبودی آشنا.
عسجدی.
آب راه یافت اما بسیار کاروانسرای که بر رستۀ وی بودویران کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262).
تا درین رسته ای که مسکن توست
نفست ار کجرو است دشمن توست.
اسدی.
ز جان فروشان در رسته ها ز خوف و رجا
خروش خیزد پیش و پس و یمین و یسار.
مسعودسعد.
راستی کن که اندرین رسته
نشوی جز به راستی رسته.
سنایی.
در این رسته به سیم و پشیز هیچ چیز ندهند. (مقامات حمیدی).
امیدهاست که از یال او ادیم برند
هزار کفشگر اندر میان رستۀ تیم.
سوزنی.
ممکن که در حوالی بازارها نبودی
گنجای هیچ سوزن از رسته های بی مر.
شرف الدین شفروه ای.
ای نفس به رستۀ قناعت شو
کآنجا همه چیز نیک و ارزان است.
انوری.
بر سر بازار دهر نقد جفا میرود
رسته ای ار ننگری رستۀ خذلان او.
خاقانی.
در گلستان عمر و رستۀ دهر
پس گل خار و بعد نفع ضر است.
خاقانی.
رستۀ دهر و فلک دیده و نشناخته
رایج این را دغل بازی آنرا دغا.
خاقانی.
بضاعت سخن خویش بینم از خواری
بسان آینۀ چین میان رستۀ زنگ.
ظهیر فاریابی.
بدان رسته کآن رود را بود میل
همیشه چو آید سوی رود سیل.
نظامی.
رخت برچین از در دکان هستی چون ترا
اندرین رسته که هستی کس خریداری نماند.
سیف اسفرنگی (از فرهنگ نظام).
نسق تصفیف دکاکین آن رونق شکن رستۀ لؤلؤ خوشاب. (ترجمه محاسن اصفهان).
در رستۀ جمال تو هر دل که عاشق است
خالی به یک نظر دهد و رایگان دهد.
سلمان ساوجی (از آنندراج).
در رسته ای که صبح فروشی کند رخت
رخ هست نیم لمعه بیک دامن آینه.
شرف الدین شفایی (از آنندراج).
بر نقادان رستۀ بلاغت و جوهریان روز بازار فضل و براعت. (مقدمۀ دیوان حافظ چ قزوینی) ، راه. (غیاث اللغات از سراج و چراغ هدایت). شارع عام. (فرهنگ جهانگیری). شارع عام یعنی شاهراه. (از شعوری ج 2 ورق 15) ، قاعده و قانون و طرز و روش و طریقه و آیین و رسم. (ناظم الاطباء). قاعده. (فرهنگ سروری از جهانگیری). قانون و قاعده و طرز و روش. (لغت محلی شوشتر) (برهان). طرز. روش. طریقه. آیین. قاعده. (فرهنگ فارسی معین).
- بی رسته، بیقاعده و بیقانون. خارج از رسم و قاعده:
چوبی راه و بی رسته کشتی مرا
چه گویی که بی راه و بی رسته ای.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(رَ سَ)
سستی و فروهشتگی دست و پای ستور. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). سستی در دست و پای شتر. (از اقرب الموارد). رجوع به رسغ شود
لغت نامه دهخدا
(رُ سُ)
رسغ. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به رسغ شود
لغت نامه دهخدا
(رَسْ سَ)
ستون استوار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رُسْ سَ)
کلاه. (از ناظم الاطباء). نوعی کلاه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
یکی از منازل اسرائیلیان است و دور نیست که همان رأسۀ رومانی باشد که به مسافت دو میل دور از ایله در نزدیکی تلی که به رأس القاعه معروف است در شمال غربی عیصون جابر واقع میباشد. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ غَ)
ردغه. رجوع به ردغه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ غَ)
ردغه. آب و گل تنک. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). گل تنک. ج، ردغ، رداغ. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد) ، گلزار سخت. ج، ردغ، ردغ. جج، رداغ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، زردابۀ دوزخیان. (آنندراج).
- ردغهالخبال، زردابۀ دوزخیان است. حدیث: من قال فی مؤمن ما لیس فیه وقفه اﷲ فی ردغهالخبال، حتی یخرج مما قال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، ردغ، ردغات. (المنجد). عصارۀ اهل آتش. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ زَ غَ)
گلزار و لایستان. ج، رزغ، رزاغ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). وحل، خاک نرم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ / تِ)
اسم مفعول از مصدر رستن. (فرهنگ نظام). خلاص شده و نجات یافته و آزادکرده و رهایی یافته. (ناظم الاطباء). خلاص شده، یعنی رهاگشته و آزادشده. (از شعوری ج 2 ورق 15). خلاص شده. (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ سروری). خلاص شده. نجات یافته. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (انجمن آرا) (آنندراج) (از برهان) (از فرهنگ فارسی معین). رهاشده و آزادشده. (غیاث اللغات از سراج و چراغ هدایت). خلاص یافته. (فرهنگ جهانگیری). سلیم. (کشاف زمخشری) :
ز ترکان ز صد مرد ده رسته بود
وز آن ده که بد رسته هم خسته بود.
اسدی.
ز بد رسته بد شاه زابلستان
ز تدبیر آن دختر دلستان.
اسدی.
جز آنرا مدان رسته از بند آتش
که کردار درخورد گفتار دارد.
ناصرخسرو.
یوسف رسته ز دلو ماند چو یونس به حوت
صبحدم از هیبتش حوت بیفکند ناب.
خاقانی.
رسته چون یوسف ز چاه ودلو و پیشش ابر و صبح
گوهر از الماس و مشک از پرنیان افشانده اند.
خاقانی.
چشم فلک فارغ ازین جستجوی
گوش زمین رسته ازین گفتگوی.
نظامی.
در حاجت از خلق بربسته به
ز دربانی آدمی رسته به.
نظامی.
در مثل تاهر کسی گوید که فال نیک و بد
رسته دارد چون گیا را بر گیا دارد ممر
فال کردم دست بدخواهانش زیر سنگ باد
راست چون دستی که سنگ آسیا دارد زبر.
سوزنی.
- از جهان رسته، وارسته. بی اعتنا به جهان و زخارف جهان:
اگر در جهان از جهان رسته ایست
در از خلق بر خویشتن بسته ایست.
سعدی.
- رستگان، جمع واژۀ رسته. (ناظم الاطباء). وارهیدگان. آزادشدگان. (یادداشت مؤلف) :
بر او (رستم) آفرین کرد گودرز و گیو
که ای نامبردار سالار نیو
ز درد و غمان رستگان توایم
به ایران کمربستگان توایم.
فردوسی.
، آزاد. (ناظم الاطباء)، کسی که در ظاهر و باطن آلودگی و گرفتاری نداشته باشد. (از برهان)، وارستگی از آلودگی دنیا. (لغت محلی شوشتر).
- وارسته، بی اعتنا به دنیا و مال دنیا. آنکه به ظاهر و جاه و مقام دنیوی پشت پا زده باشد. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به مادۀ وارسته در جای خود شود.
، گویا زری باشد که هنوز پاک نشده و کدورات خاک و سنگ در آن است، مقابل ساو. (یادداشت مؤلف) :
فزون زآنکه بخشی به زایر تو زر
نه ساو و نه رسته برآید ز کان.
فرالاوی.
هم از زرّ ساو و هم از رسته نیز.
اسدی.
چهی بود و زیرش چو تار مغاک
پر از زرّ رسته بیاگنده پاک.
اسدی.
درین کوه صد سال بودم نشست
بسی رسته زر آوریدم بدست.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(رُ تَ)
لقب عبدالرحمن بن ابوالحسن ازهری اصفهانی. (منتهی الارب). لقب عبدالرحمن... که کتاب ’ایمان’ را تألیف کرد و برادرزاده اش عبدالله بن محمد بن عمر زهری رستی از او روایت دارد. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(رِ تَ / تِ)
ریسیده. (فرهنگ رشیدی). ریسیده و رسته شده. (ناظم الاطباء). رشته شده، و مخفف آن رسه است بمعنی ریسیده و تابیده. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). صیغۀ اسم مفعول از ریسیدن که اهل هند کاتنا گویند. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
ریشه و منگوله. زوایدی است که در چهار گوشۀ ردای عبرانی قرار می دادند، و آن عبارت از ریشه ای بود که نخی از کبود مقدس با آن تافته محض مقصودی که در اعداد مذکور است به کار میبردند، بنابراین امکان دارد کنارۀ ردای مسیح که آن زن مریضه لمس نمود بدین طور بوده است. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(رِ لَ)
رسله. آهستگی و گرانباری. (ناظم الاطباء). و گفته شود: علی رسلتک، یعنی آهسته باش. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، آسودگی. (ناظم الاطباء) ، دوستی و مهربانی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَسْ وَ)
یارق. (منتهی الارب) (آنندراج). دستینج. دستینه. (اقرب الموارد). دست اورنجی که از مهره ها و یا از صدفها سازند. ج، رسی ̍. (ناظم الاطباء). آهن سردست، ج، رسوات و رسا. (مهذب الاسماء). نوعی از شبه و مهره که در رشته درکشند. (منتهی الارب) (آنندراج). دستینه یا دست بند. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(رَسْ سی یَ)
منسوب به قاسم رسّی، مدعی امامت در عهد مأمون. (یادداشت مؤلف). رجوع به رسّی و ائمۀ رسیه شود
لغت نامه دهخدا
مچ دست، مچ پای، خرده گاه دست و پای ستور، خرداستخوان سست پایی در ستور پیوند گاه کف دست و پا بساق استخوانهای خرد مچ دست و پا. یا رسغ پا مچ پا. یا رسغ دست مچ دست، سستی و فروهشتگی دست و پای ستور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرغه
تصویر سرغه
بازریش پیکو (قاصدک) از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزغه
تصویر رزغه
لایستان گلزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ردغه
تصویر ردغه
زردابه دوزخیان گل و لای سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رسته
تصویر رسته
صف، رده، راسته خلاص شده، نجات یافته، رهائی یافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رسله
تصویر رسله
دوستی مهربانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رسته
تصویر رسته
((رَ تِ))
صف، قطار، دکان های واقع شده در یک ردیف در بازار، دسته و گروهی که هم شغل باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رسغ
تصویر رسغ
((رُ))
پیوندگاه کف دست و پا به ساق، استخوان های خرد مچ دست و پا، پا مچ پا، دست مچ دست، سستی و فروهشتگی دست و پای ستور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رسته
تصویر رسته
صف، رتبه، جمله
فرهنگ واژه فارسی سره
دسته، رده، صف، صنف، طبقه، کلاس، گروه، خلاص، رها، نجات یافته، وارسته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بافه ی شالی و غیره، بافه های تزیینی که از خوشه های برنج.، دسته دسته شدن گوسفندان در اثر باد و رعد و برق
فرهنگ گویش مازندرانی