جدول جو
جدول جو

معنی رستبی - جستجوی لغت در جدول جو

رستبی
(رُ تَ)
ابوشعیب رستبی صالح بن زیاد. محدث است. (منتهی الارب). واژه محدث در ادبیات اسلامی به کسی اطلاق می شود که نه تنها حافظ حدیث باشد، بلکه با فنون تحلیل سند و متن نیز آشنا باشد. این افراد اغلب تحصیلات گسترده ای در علم رجال و درایه حدیث داشته اند و می توانستند در صحت سنجی احادیث، نقش حیاتی ایفا کنند. یکی از ویژگی های مهم محدثان، بی طرفی و صداقت علمی در نقل روایت بود که اعتبار منابع اسلامی را حفظ کرد.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رستگی
تصویر رستگی
رهایی، نجات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رستنی
تصویر رستنی
روییدنی، گیاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رستی
تصویر رستی
دلیری، گستاخی، استحکام، مقاومت
استواری، محکمی، استحکام، محکم کاری، استقامت، ثبات، اطمینان
پایداری، استحکام، صلابت، قوام، تأثّل، ثقابت، رصانت، اتقان، اشتداد، جزالت، ثبوت
رزق، روزی، برای مثال چون تو کریمان که تماشا کنند / رستی تن ها نه به تنها کنند (نظامی۱ - ۱۲)
آنچه از خاک رس تهیه می شود، زمینی که خاک آن از نوع رس باشد
فرهنگ فارسی عمید
(رُ تَ)
محمد، مکنی به ابوسعید. گویندۀ نامی معاصر. صاحب بن عباد که شعری به تازی از وی درکتاب ترجمه محاسن اصفهان ص 116 و شعری دیگر در امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1545 آمده است. رجوع به دو مأخذ مذکور و ’ابوسعید، رستمی...’ و یتیمهالدهر ثعالبی و حدائق السحر چ اقبال ص 82 و 147 و حاشیۀ ص 147 شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
خلاص ونجات. (ناظم الاطباء). خلاص و نجات یافتن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
رزق و روزی و روزینه. (ناظم الاطباء). روزی. رزق. (فرهنگ فارسی معین) (از برهان) (از فرهنگ اوبهی). نعمت و روزی را گویند. (از فرهنگ جهانگیری) (غیاث اللغات) (از شعوری ج 2 ورق 27). نعمت. (لغت فرس اسدی) :
چون تو کریمان که تماشاگرند
رستی تنها نه به تنها خورند.
نظامی (از آنندراج).
و رجوع به رستی خوار و رستی خور و رستی خوردن و مترادفات کلمه شود، طعام و نان و خوراک. (ناظم الاطباء). خوردنی. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ اوبهی). نان. (از فرهنگ خطی) (غیاث اللغات) (از شعوری ج 2 ورق 27). مائده. (ازفرهنگ جهانگیری) ، ماحضر. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج) (فرهنگ اوبهی) (از فرهنگ جهانگیری). طعام ماحضر. (از شعوری ج 2 ورق 27). خوراک اندک. (ناظم الاطباء). خوردنی اندک. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) ، حلوا. (ناظم الاطباء) (برهان) (فرهنگ اوبهی) (فرهنگ جهانگیری) (غیاث اللغات). نان حلوا. (انجمن آرا) (آنندراج). حلوایی که سیاه رنگ بوده و به قراقوروت شباهت داشته که نام دیگرش رسته است. (فرهنگ نظام). رجوع به رسته شود، حصه و بهره. (ناظم الاطباء). حظ. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
چیرگی. (انجمن آرا) (آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (از شعوری ج 2 ورق 27) (فرهنگ رشیدی). غلبه. استیلاء. (فرهنگ فارسی معین). غلبه و فتح و ظفر و استیلا. (ناظم الاطباء). غالب شدن و مستولی گردیدن. (از برهان) ، منسوب به رست (با تمام معانی) به معنی دلیری. (از فرهنگ نظام). دلیری و شجاعت. (فرهنگ فارسی معین) (انجمن آرا) (آنندراج). خیرگی و دلیری و شجاعت. (ناظم الاطباء) (برهان). دلیری. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). گستاخی. دلیری. جسارت. (یادداشت مؤلف). دلیری، و به کسی که دلیرباشد رست گویند. (از شعوری ج 2 ورق 27) :
گردون که دایم آرد هر سختیی برویم
آورد از طرفها در کار بنده سستی
از روی لاف گفتم آرم به خاک پشتش
هرچند این حکایت خود بود محض رستی.
کمال الدین اسماعیل.
، توانایی. (ناظم الاطباء) ، محکمی. استحکام. (از فرهنگ نظام). پایداری. (ناظم الاطباء). محکمی. (انجمن آرا) (آنندراج) (از شعوری ج 2 ورق 27) (فرهنگ رشیدی). صلابت. مقابل سستی. (یادداشت مؤلف) :
مشک را از باد رستی می دهی
خیر را تعلیم کستی می دهی.
عطار.
و رجوع به رست شود
راحت و فراغت و آسودگی و آسایش. (ناظم الاطباء). راحت و فراغت. (از انجمن آرا) (از برهان) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (از شعوری ج 2 ورق 27) (غیاث اللغات از جهانگیری و برهان) :
ابی زحمت نیابی تندرستی
ابی محنت نیابی هیچ رستی.
زراتشت بهرام.
پس از این رستی به تازه اهل ایران مطیع این (شاه بهرام) شدند. (بحیره)، فرصت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رُ تی ی)
احمد بن محمد بن رسته صوفی اصفهانی رستی، معروف به جمال و مکنی به ابوحامد. وی از محمد بن ابراهیم بن عامر بن ابراهیم مدینی اصفهانی روایت کرد و ابوبکر ابن مردویه از او روایت دارد. (از لباب الانساب)
عبدالله بن محمد بن عمر زهری رستی. از عم خود رستۀ اصفهانی روایت دارد. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(رُ تی ی)
منسوب است به رسته که نسبت اجدادی است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استباء. برده کننده و اسیرکننده دشمن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استباء شود
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ)
دشتبی. معرب دشتبی. بلوکی بزرگ مشترک بین ری و همدان است که منقسم می شود به دو قسمت و قسمت متعلق به همدان مشتمل بر قریب نود قریه است که یکی از آنها دستبی است. (از معجم البلدان). دو رستاق دستبی که یکی را دستبی ری میخوانند و آن دیگری را دستبی همدان، و هر دو را موسی بن بغا جمع کرد وهر دو را یک کوره گردانید و غزوین نام نهاد. (تاریخ قم ص 57). نام ناحیۀ دستبی از دیرباز در نوشته های مورخین و جغرافی نویسان آمده است و این ناحیه دارای سابقۀ تاریخی طولانی است از جمله آنکه در زمان پادشاهی یزدگرد ساسانی بنا به تقاضای امپراطور روم پادشاه ایران حاکم ناحیۀ دشتبی را بعنوان نمایندۀ خود به روم میفرستد تا ولی عهد آن امپراطوری را که هنوز به سن رشد نرسیده است یاری نماید و امور مملکت را بدست گیرد. ناحیۀ دستبی آنچنانکه از کتاب المسالک و الممالک ابن خردادبه برمی آید در هنگام حملۀ عرب به ایران به دو قسمت دشتبی همدان و دشتبی ری تقسیم می شده است و آنطور که از نوشتۀ حمداﷲ مستوفی برمیآید این ناحیه در زمان هارون الرشید به سه بخش تقسیم شد که یکی جزء ری و دیگری جزء همدان و قسمت سوم جزء قزوین گشت و با توجه به برخی نشانه ها میتوان گفت که مجموع سه ناحیۀ مزبور دهستانهای کنونی: خرقان، دودانگه، افشاریه و شاید سردرود و درجزین همدان و خلجستان قم را در بر میگرفته است. در حدود قرن سوم هجری قمری بیشتر این نواحی سه گانه جزء قزوین می گردد ولی ناحیه ای که امروز نام دشتبی را بر خود دارد بسیار کوچکتر از دوران گذشته است. این دهستان که اکنون با دو دهستان زهرا و رامند بخش زهرا را تشکیل میدهد در جنوب قزوین واقع شده و محدود است از شمال به دهستان اقبال از مشرق به دیه پیر یوسفان از دهستان اقبال و سه قریه از دهستان زهرا و دهستان رامند و از مغرب به جادۀ قزوین - همدان و دهستان قاقزان. کلیۀ دهات این دهستان در ناحیۀدشت قرار دارد و بیشتر آنها از آب قنات استفاده می کنند و تعداد کمی از آنها از آب خررود مشروب می شوند. (از سرزمین قزوین، دکتر پرویز ورجاوند صص 268-273)
لغت نامه دهخدا
(رُ تَ)
دهی از دهستان چارکی بخش لنگه شهرستان لار. سکنۀآن 568 تن. آب آن از چاه. محصولات آنجا غلات و سبزی. راه آن اتومبیل رو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ / تِ)
خلاص. شفا. رهایی. حالت و چگونگی رسته. رستگاری. فردوسی در احوال زن سام گوید: در وقت بچه زادن و چاک کردن شکم او و انداختن دوا به حکم سیمرغ:
بسای و بیالا بر آن خستگیش
ببینی هم اندر زمان رستگیش.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 1)
لغت نامه دهخدا
(رُ تَ / تِ)
حالت و چگونگی رسته. روییدگی. روییدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به رستن شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
درد. منسوب به رسوب. (ناظم الاطباء). ته نشسته. (لغات فرهنگستان) ، منسوب به رسوب: اراضی رسوبی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رسوبی
تصویر رسوبی
نهشتی لردین لایین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رستی
تصویر رستی
آسودگی و دلیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رستگی
تصویر رستگی
خلاص، شفا، رهائی، حالت و چگونگی رسته، رستگاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رستمی
تصویر رستمی
دلیری، پهلوانی، شجاعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رستنی
تصویر رستنی
روییدنی گیاه. یا رستنی ها گیاهان نباتات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رستی
تصویر رستی
((رُ))
آن چه از خاک و گل رست تعبیه کنند، زمین هایی که جنس آن ها از رست باشد، سنگ هایی که ماده اصلی آن ها رست باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رستی
تصویر رستی
((رُ))
چیرگی، دلیری، آسایش، راحتی، روزی، رزق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رستنی
تصویر رستنی
گیاه، روییدنی
فرهنگ فارسی معین
علف، گیاه، نامیه، نبات، نبت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رسی، آسایش، فراغت، بهره، حظ، نصیب، رزق، روزی، استیلا، چیرگی، غلبه، دلاوری، دلیری، شجاعت، استحکام، استواری
فرهنگ واژه مترادف متضاد