جدول جو
جدول جو

معنی رستاق - جستجوی لغت در جدول جو

رستاق
روستا، ده، قریه، دیه، آبادی، دهکده، کل
تصویری از رستاق
تصویر رستاق
فرهنگ فارسی عمید
رستاق
(رَ)
رستاق. روستا و... (ناظم الاطباء). رجوع به همه معانی رستاق شود
لغت نامه دهخدا
رستاق
(رُ)
نام یکی از دهستانهای نه گانه بخش داراب شهرستان فسا. حدود و مشخصات: از خاور به شمال و شمال خاوری دهستان کوهستان، از جنوب به دهستان حاجی آباد و شهرستان سیرجان، از باختر به دهستان هشیوار و خسویه. رستاق در شمال خاوری بخش واقع است و راه فرعی داراب به سیرجان و بندر عباس از آن میگذرد و هوای آن گرم و آب مشروب و زراعتی از چشمه است. محصولات عمده: غلات و پنبه و توتون. صنایع دستی زنان قالی و گلیم بافی. دارای 5 آبادی و جمعیت در حدود 600 تن. دیه های مهم آن: رستاق و کهتکان و همت و چهارده. مرکز دهستان رستاق بخش داراب شهرستان فسا نیز بهمین نام است. دارای 386 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصولات عمده آنجا غلات و پنبه و میوه. صنایع دستی زنان قالیبافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
رستاق
(رُ)
رستاق. روستا و ده و قریه. (ناظم الاطباء). روستا. ج، رساتیق. (منتهی الارب) (آنندراج). روستا. (دهار). معرب روستاک. ده. دیه. روستا. (فرهنگ فارسی معین). روستا. سواد. رزداق. رسداق. روستاق. (یادداشت مؤلف). معرب روستای فارسی است. (از فرهنگ نظام). بر وزن و معنی رزداق. (از اقرب الموارد). الرسداق و الرستاق معرب است، و ’رستاق’ بدون الف و لام استعمال نشود. (از المعرب جوالیقی ص 158). دهی که بازار دارد. (یادداشت مؤلف). و رجوع به روستا وروستاق و رزداق شود. معرب روستای فارسی است. اکنون در تبرستان رستاق را به معنی بلوک (مجموعۀ دهها) استعمال می کنند، مثل: کلارستاق و نمارستاق که هریک نام بلوکی است. (فرهنگ نظام). همدانی در کتاب بلدان ذکر رساتیق و طساسیج قم کرده است و تفسیر رستاق به حیازه کرده است یعنی دو سه ناحیت که جنب یکدیگر باشند و اسم رستاق بر مجموع آن جاری گردانند و گویند: فلان رستاق... و حمزه در کتاب اصفهان یاد کرده است: قم بر چهار رستاق است از جمله رساتیق اصفهان چند دیه دیگر ازدیگر رستاقهای اصفهان و بیشتر این دیه ها از رستاق قاسان و غیره اند و رستاقهای دیگر از همدان و نهاوند... (ترجمه تاریخ قم ص 57) : و از پس آن شارستانها کوهها بود و بدان کوهها اندر رستاقها بود و مرآن رستاقها را حفون خوانند. (ترجمه طبری بلعمی).
ز یزدان تا جهان باشد مر او را ملکتی بینی
که ملکتهای گیتی را بود نسبت به رستاقش.
منوچهری.
ابونصر پرده از سر ممارات برگرفت و در خدمت رایت منتصر پیش او بازرفت و به رستاق استو بهم رسیدند. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی ص 189).
رستاق در نامهای امکنۀ ذیل بصورت مزیدمؤخر امکنه آمده است: اچ رستاق. ادرستاق. اسپیدرستاق. استرآبادرستاق. اشتادرستاق. انزان رستاق. اهلم رستاق. بالارستاق. بهرستاق. پرستاق. پنج رستاق. پنجک رستاق. تته رستاق. چوله رستاق. دیلارستاق (دیله رستاق). رانوس رستاق. زندرستاق. سدن رستاق. سیاه رستاق. کچه رستاق. مادورستاق. مورستاق. ناتل رستاق. نمارستاق. (یادداشت مؤلف) ، روستایی و دهاتی، شهری که در آن خرید و فروش بسیار شود. (ناظم الاطباء) ، بازار که در برخی جاها واقع شود و باشدکه هفته ای یک روز یا ماهی یک روز یا سالی یک روز آنجا مرکز خرید و فروش عمومی می شود. (از شعوری ج 2 ص 24) ، دسته ای از خیمه ها و خانه های نیین، سردار دسته ای از مردمان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
رستاق
پارسی تازی گشته روستا ده دیه روستا
تصویری از رستاق
تصویر رستاق
فرهنگ لغت هوشیار
رستاق
((رُ))
ده، روستا، رسداق
تصویری از رستاق
تصویر رستاق
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رستار
تصویر رستار
(پسرانه)
نجات یافته، رها شده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دستاق
تصویر دستاق
حبس و بند، زندانی با کند و زنجیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رستاد
تصویر رستاد
وظیفه، مستمری، راتب، راتبه، جیره و مواجب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رستاک
تصویر رستاک
شاخۀ تازه که از بیخ درخت روییده باشد، شاخۀ راست و بلند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رستار
تصویر رستار
رستگار، نجات یافته، آزاد، رها، آسوده، رستار
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
شاخۀ تازه ای که از بیخ درخت برآید. (ناظم الاطباء). شاخ تازه را گویند که از بیخ درخت برآید و به ستاک معروف است. (انجمن آرا) (آنندراج). شاخ تازه ای را گویند که از بیخ درخت برآید و به این معنی با شین نقطه دار هم آمده است. (برهان). شاخی باشد که از بن درخت گل و غیره بدر آید و رشتاک نیز خوانند. (فرهنگ اوبهی). ظاهراً باید تصحیفی از ستاک باشد. رجوع به ستاک شود
لغت نامه دهخدا
شهرکی است به ناحیت پارس میان دارابگرد و حدود کرمان، جایی با کشت و برز بسیار و نعمت فراخ. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
ادمون. مصنف درام نویس فرانسوی. متولد 1868 و متوفای 1918 میلادی آثاری در تآتر دارد. (از فرهنگ فارسی معین بخش اعلام)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
ابن باتوبن توشی بن چنگیزخان. دومین از خانان گیوک اردو از خانان دشت قبچاق غربی خاندان باتو متوفی در 654 هجری قمری رجوع به تاریخ گزیده ص 576 و تاریخ غازان ص 2 و جهانگشای جوینی ج 1 ص 223 شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
اوستا. اویستا. ابستاق. ابستاغ. ایستا. بستاه. آبستا. افستا. اپستا. ستا. کتاب دینی زردشت. (از مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی چ 1326 هجری قمری ص 116). وستا: و (زردشت) کتاب بستاق که ایشان ابستا و وستا خوانندبر گشتاسب عرضه نمود. (مجمل التواریخ والقصص ص 12). و رجوع به هر یک از کلمه های مذکور در جای خود شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
راستاد و راتب و وظیفه و روزیانه. (ناظم الاطباء). وظیفه و راتبه باشد و آنرا راستاد نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). مخفف راستاد است که به معنی وظیفه و راتبه باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). به معنی راستاد یعنی وظیفه و راتبه است. (از شعوری ج 2 ص 4). مخفف راستاد است که به معنی وظیفه و راتب و روزیانه باشد. (برهان). و رجوع به راستاد و مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
روستاک. معرب روستا. معرب روستاک. (یادداشت مؤلف). دهاتی و ساکن ده. (ناظم الاطباء). بمعنی رستاق است. (از شعوری ج 2 ورق 24). فراء گفته است که الرسداق و الرستاق معرب است و نباید ’رستاق’ گفت. (از المعرب جوالیقی ص 158). و رجوع به روستا و روستاک و رستاق شود، رزداق. معرب روستاک. روستا. ده. قریه. (فرهنگ فارسی معین). روستا. (منتهی الارب) (آنندراج) ، ناحیه ای که دارای چندین شهر خرید و فروش باشد. ج، رسادیق، خیمه گاه خانه های کوچک و جگنی و خانه های دهاتی، سردار دسته ای از مردمان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
معرب روستا: و تمامت شهر و روستاق روی بدو نهادند، (جهانگشای جوینی)، و رجوع به روستا و رستاق شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
دهقان و روستازاده و دهاتی و روستایی. (ناظم الاطباء). به معنی روستا است. (از شعوری ج 2 ص 23). و ظاهراً مصحف خوانی روستا باشد
لغت نامه دهخدا
(رَ)
خلاص و نجات و رستگاری و رهایی و آزادی. (ناظم الاطباء). نجات یافته و رهاشده، اگرچه این لفظ مخفف رستگار بنظر می آید ولیکن چنین نیست بلکه مرکب است از رست (مأخوذ از رستن) و لفظ آر به معنی آورنده و در پهلوی هم رستار بوده. (از فرهنگ نظام). مخفف رستگار است که خلاص و نجات باشد. (برهان) (آنندراج). رستگار. (ناظم الاطباء). مخفف رستگارباشد. (فرهنگ جهانگیری). رستگار باشد. (فرهنگ خطی). خلاص شونده. رستگار. (فرهنگ فارسی معین) :
گر همی گوید که یک بد را بدی هم یک دهد
باز چون گوید که هرگز بدکنش رستار نیست.
ناصرخسرو.
، سالم. (ناظم الاطباء) ، خیرخواه و نیک اندیش. (آنندراج) ، گروه آزاد. (ناظم الاطباء) ، نزد محققین صاحب دولتی است که زخارف دنیوی و تعلقات صوری و معنوی دامنگیر حال او نباشد. (آنندراج) (برهان)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
بندی و محبوس. (آنندراج). محبوس. در قید. در زنجیر. (ناظم الاطباء) :
شدم دستاق ترک روز و شب در خانه زینی
تبسم حقۀ لعلی تغافل عشوه آئینی.
فطرت (از آنندراج).
ز هیبت تو نموده ست دست و پا را گم
بدان طریق که در زیر تیغ کین دستاق.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
- دستاق ساختن، بندی و اسیر کردن. محبوس کردن. زندانی کردن:
ای داور دادگر حدیثی
گویم که کنی هزار تحسین
دیروز که ساختند دستاق
ما را در سلک آن ملاعین
شطرنج من اوفتاد بی مرد
من مانده پیاده و نه فرزین.
باقر کاشی (از آنندراج).
، توسعاً، زندان. محبس
لغت نامه دهخدا
(رُ)
علی بن مسعود. او راست: حل المشکلات فی شرح بعض الابیات (طبیعیات) ، چ هند. (از معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
رزداق. رستاق. معرب روستا. رجوع به مترادفات کلمه و المعرب جوالیقی ص 75 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از رستاد
تصویر رستاد
وظیفه، مستمری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رستار
تصویر رستار
خلاص و نجات و رستگاری و رهائی و آزادی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رسداق
تصویر رسداق
پارسی تازی گشته روستا روستا ده قریه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستاق
تصویر دستاق
محبوس، درقید، در زنجیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستاق
تصویر دستاق
((دُ))
محبوس، بندی، زندانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رستاد
تصویر رستاد
((رَ))
جیره، مقرری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رستار
تصویر رستار
((رَ))
رستگار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رسداق
تصویر رسداق
((رُ))
ده، روستا، رستاق
فرهنگ فارسی معین
بند، بندیخانه، حبس، زندان، سجن، محبس، هلفدونی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام روستایی در نور
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی از توابع بندرگز، تاق بالایی
فرهنگ گویش مازندرانی