یا رسای اکبرآبادی. میرزا ایزدبخش. از گویندگان قرن یازدهم هجری بود. رجوع به تذکرۀ حسینی چ لکهنو ص 135 و شمع انجمن چ هندوستان ص 167 و فرهنگ سخنوران تألیف خیامپور شود یا رسای لکهنویی. منشی احمدعلی. از گویندگان قرن سیزدهم بود و به سال 1262 هجری قمری درگذشت. رجوع به نتایج الافکار چ بمبئی صص 178- 181 و فرهنگ سخنوران شود یا رسای همدانی. میرزاخان (جان). متوفای سال 1174 هجری قمری از گویندگان قرن 12 هندوستان بود. رجوع به فرهنگ سخنوران تألیف خیامپور شود
یا رسای اکبرآبادی. میرزا ایزدبخش. از گویندگان قرن یازدهم هجری بود. رجوع به تذکرۀ حسینی چ لکهنو ص 135 و شمع انجمن چ هندوستان ص 167 و فرهنگ سخنوران تألیف خیامپور شود یا رسای لکهنویی. منشی احمدعلی. از گویندگان قرن سیزدهم بود و به سال 1262 هجری قمری درگذشت. رجوع به نتایج الافکار چ بمبئی صص 178- 181 و فرهنگ سخنوران شود یا رسای همدانی. میرزاخان (جان). متوفای سال 1174 هجری قمری از گویندگان قرن 12 هندوستان بود. رجوع به فرهنگ سخنوران تألیف خیامپور شود
رسنده. (ناظم الاطباء). رسنده به چیزی. (آنندراج). واصل. (آنندراج) (فرهنگ نظام). واصل شونده. که تواند رسید: اشکم رساست از ته دل میکند دعا درخلوت وصال تو راه سخن مباد. اسیر (از آنندراج). جای ترحم است به دلهای دردمند کز آه عاشقان شب ظلمت رساتر است. صائب (از آنندراج). چشم بد ازتو دور که در پرده بوی تو صد پیرهن ز نکهت یوسف رساتر است. صائب (از آنندراج). تیزی زبان مار دارد دنبالۀ ابروی رسایش. صائب (از آنندراج). هر سبزه خوابیده که در باغ جهان بود از خواب گران جست ز گلبانگ رسایم. صائب (از آنندراج). گلزار کرد روی زمین را به یک نظر از همت رسا چمن آرای گریه ام. محسن تأثیر (از آنندراج). اذکر، رسا. اصلتی، مرد رسا در امور. اطهاء، رسا گردیدن در پیشه. تصرم، نیک رسا شدن در کار. تمهر، رسا شدن. جریش، مرد رسا. دلهام، مرد رسا و دوربین. صلت، مرد رسا در امور و حوایج خود. صلخم، استوار سخت رسا. صمم، مرد رسا در امور. صمیان، رسا و ماهر در امور. ضرب، مرد رسا و تیزخاطر و سبک گوشت. عض ّ، مرد رسا. مرمئد، مرد رسا. مصدع، مرد رسا در امور. مصعنفر، رسادر کارها. مصلات، مرد رسا در امور. مصلت، مرد رسا. مطبق، مرد رسا در امور. منصلت، مرد رسا در امور. نافذ، نفوذ، نفاذ، رسا و درگذرنده در هر کار. همرج، رسا. هوء، رأی رسا و درگذرنده در امور. (منتهی الارب) ، بلند و موزون. (یادداشت مؤلف) : نیم آگاه از زلف رسایش اینقدر دانم که از دلها ترازو گشت مژگان رسای او. صائب (از آنندراج). هر حلقه ز کاکل رسایش چشمی است گشاده بر قفایش. صائب (از آنندراج). از حلقۀ زنجیر محال است رسد نقص کوتاه نگردد به گره زلف رسایش. صائب (از آنندراج). - قامت یا قد رسا، بالایی بلند و موزون. (یادداشت مؤلف). ، یابنده، حاصل. (ناظم الاطباء) ، بالغ. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) ، زودفهم و سریعالانتقال. (ناظم الاطباء). تندهوش. تیزفهم. سریعالانتقال. (فرهنگ فارسی معین) ، کامل. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام) : بخت برگشته ام اقبال رسایی دارد ناوک او به دلم رو به قضا می آید. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). برنمی آید فلک با تیغ ناز دارد اقبال رسا مژگان شوخ. اسیر (از آنندراج). می کند گل ز در و بام تو کیفیت ناز بادۀ حسن تو خوش فیض رسایی دارد. منیر (از آنندراج). - نارسا، نارسای، نابالغ. ناکامل. که وارد به کاری نیست. کندفهم. کندهوش: چو هوشیار گذاردش راحت و داروست چو نارسای بکاردش شدت و الم است. ناصرخسرو. ، هنرمند و کارآموز و قابل و لایق و کارساز. (ناظم الاطباء). لایق و قابل. (فرهنگ فارسی معین) ، باوقوف. (ناظم الاطباء) ، کافی. وافی. بسنده. (یادداشت مؤلف) ، بسیار و وافر و کثیر. (از شعوری ج 2 ص 2). بسیار و فراوان. (ناظم الاطباء) : سرم از افسر و از ظل ّ هما بیزار است موی ژولیده و سودای رسا می خواهد. کلیم کاشی. ، در اصطلاح ادب، بلیغ. سخن بلیغ. (یادداشت مؤلف) : گره زده ست به هر تار زلف کاین باب است ربوده است ز هر مصرع رسا سخنی. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج)
رسنده. (ناظم الاطباء). رسنده به چیزی. (آنندراج). واصل. (آنندراج) (فرهنگ نظام). واصل شونده. که تواند رسید: اشکم رساست از ته دل میکند دعا درخلوت وصال تو راه سخن مباد. اسیر (از آنندراج). جای ترحم است به دلهای دردمند کز آه عاشقان شب ظلمت رساتر است. صائب (از آنندراج). چشم بد ازتو دور که در پرده بوی تو صد پیرهن ز نکهت یوسف رساتر است. صائب (از آنندراج). تیزی زبان مار دارد دنبالۀ ابروی رسایش. صائب (از آنندراج). هر سبزه خوابیده که در باغ جهان بود از خواب گران جست ز گلبانگ رسایم. صائب (از آنندراج). گلزار کرد روی زمین را به یک نظر از همت رسا چمن آرای گریه ام. محسن تأثیر (از آنندراج). اذکر، رسا. اصلتی، مرد رسا در امور. اِطْهاء، رسا گردیدن در پیشه. تصرم، نیک رسا شدن در کار. تمهر، رسا شدن. جریش، مرد رسا. دلهام، مرد رسا و دوربین. صَلْت، مرد رسا در امور و حوایج خود. صلخم، استوار سخت رسا. صَمَم، مرد رسا در امور. صَمَیان، رسا و ماهر در امور. ضرب، مرد رسا و تیزخاطر و سبک گوشت. عِض ّ، مرد رسا. مرمئد، مرد رسا. مِصْدَع، مرد رسا در امور. مصعنفر، رسادر کارها. مِصْلات، مرد رسا در امور. مِصْلَت، مرد رسا. مطبق، مرد رسا در امور. منصلت، مرد رسا در امور. نافذ، نَفوذ، نَفاذ، رسا و درگذرنده در هر کار. همرج، رسا. هوء، رأی رسا و درگذرنده در امور. (منتهی الارب) ، بلند و موزون. (یادداشت مؤلف) : نیم آگاه از زلف رسایش اینقدر دانم که از دلها ترازو گشت مژگان رسای او. صائب (از آنندراج). هر حلقه ز کاکل رسایش چشمی است گشاده بر قفایش. صائب (از آنندراج). از حلقۀ زنجیر محال است رسد نقص کوتاه نگردد به گره زلف رسایش. صائب (از آنندراج). - قامت یا قد رسا، بالایی بلند و موزون. (یادداشت مؤلف). ، یابنده، حاصل. (ناظم الاطباء) ، بالغ. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) ، زودفهم و سریعالانتقال. (ناظم الاطباء). تندهوش. تیزفهم. سریعالانتقال. (فرهنگ فارسی معین) ، کامل. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام) : بخت برگشته ام اقبال رسایی دارد ناوک او به دلم رو به قضا می آید. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). برنمی آید فلک با تیغ ناز دارد اقبال رسا مژگان شوخ. اسیر (از آنندراج). می کند گل ز در و بام تو کیفیت ناز بادۀ حسن تو خوش فیض رسایی دارد. منیر (از آنندراج). - نارسا، نارسای، نابالغ. ناکامل. که وارد به کاری نیست. کندفهم. کندهوش: چو هوشیار گذاردش راحت و داروست چو نارسای بکاردش شدت و الم است. ناصرخسرو. ، هنرمند و کارآموز و قابل و لایق و کارساز. (ناظم الاطباء). لایق و قابل. (فرهنگ فارسی معین) ، باوقوف. (ناظم الاطباء) ، کافی. وافی. بسنده. (یادداشت مؤلف) ، بسیار و وافر و کثیر. (از شعوری ج 2 ص 2). بسیار و فراوان. (ناظم الاطباء) : سرم از افسر و از ظِل ّ هما بیزار است موی ژولیده و سودای رسا می خواهد. کلیم کاشی. ، در اصطلاح ادب، بلیغ. سخن بلیغ. (یادداشت مؤلف) : گره زده ست به هر تار زلف کاین باب است ربوده است ز هر مصرع رسا سخنی. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج)
ارس، سرو کوهی، درختی خودرو و بلند از خانوادۀ سرو با چوبی سخت و برگ های مرکب که در کوه ها و کنارۀ جنگل ها می روید و پوست آن مصرف دارویی دارد، عرعر، ابهل، وهل، ارجا، مای مرز
اُرس، سَروِ کوهی، درختی خودرو و بلند از خانوادۀ سرو با چوبی سخت و برگ های مرکب که در کوه ها و کنارۀ جنگل ها می روید و پوست آن مصرف دارویی دارد، عَرعَر، اَبهَل، وُهل، ارجا، مای مَرز
رساننده و آورنده و همیشه بطور ترکیب استعمال می شود، مانند: سلام سلامت رسان، یعنی سلامی که آرزومند تندرستی و عافیت است و... (ناظم الاطباء). صفت فاعلی است از رساندن. (از شعوری ج 2 ص 12). رساننده، چنانکه مژده رسان و مانند آن. (آنندراج). ابلاغ کننده. - رسالت رسان، پیام رسان. که رسالت کند: گر زر فدای دوست کند اهل روزگار ما سر فدای پای رسالت رسان دوست. سعدی. - روزی رسان، رسانندۀ روزی. رزق رسان. روزی ده. کنایه از خدای که روزی ده مردم است: خدای است رزاق و روزی رسان. نظامی. دگر روز باز اتفاق اوفتاد که روزی رسان قوت و روزیش داد. سعدی. - سلام رسان، رسانندۀ سلام. برندۀ پیغام سلام. ابلاغ کننده سلام. (یادداشت مؤلف). - سلام سلامت رسان، یعنی سلامی که آرزومند تندرستی و عافیت است. (ناظم الاطباء). - مژده رسان، مژده آورنده. (ناظم الاطباء). ابلاغ کننده مژده. رسانندۀ نوید. - نامه رسان، رسانندۀ نامه. نامه بر. برندۀ نامه. در اصطلاح اداری مستخدمی را گویند که عهده دار رساندن نامه های وزارتخانه یا ادارات یا مؤسسات و بنگاههاست. ، وفی. وافی. (منتهی الارب). رسا. بالغ. کامل. - نارسان، نارسا. نابالغ. ناقص. مقابل بالغ و کامل و رسا: گفت من گفتم که عهد آن خسان خام باشد خام و زشت و نارسان. مولوی. ، رسنده. متصل شونده: دگر هرکه یازد به چیز کسان بود خشم ما سوی آنکس رسان. فردوسی. سوم دور بودن ز چیز کسان که دردش بود سوی آنکس رسان. فردوسی. چو دستت به چیز تونبود رسان چه چیز تو باشد چه آن کسان. اسدی. به آشنا و به بیگانه جود اوست رسان اگر سوابق هست و اگر سوابق نیست. سوزنی. رسان بود کرم دست او به دشمن و دوست ندارد آگهی از پایگاهی و سرور. سوزنی. و رجوع به رساندن شود
رساننده و آورنده و همیشه بطور ترکیب استعمال می شود، مانند: سلام سلامت رسان، یعنی سلامی که آرزومند تندرستی و عافیت است و... (ناظم الاطباء). صفت فاعلی است از رساندن. (از شعوری ج 2 ص 12). رساننده، چنانکه مژده رسان و مانند آن. (آنندراج). ابلاغ کننده. - رسالت رسان، پیام رسان. که رسالت کند: گر زر فدای دوست کند اهل روزگار ما سر فدای پای رسالت رسان دوست. سعدی. - روزی رسان، رسانندۀ روزی. رزق رسان. روزی ده. کنایه از خدای که روزی ده مردم است: خدای است رزاق و روزی رسان. نظامی. دگر روز باز اتفاق اوفتاد که روزی رسان قوت و روزیش داد. سعدی. - سلام رسان، رسانندۀ سلام. برندۀ پیغام سلام. ابلاغ کننده سلام. (یادداشت مؤلف). - سلام سلامت رسان، یعنی سلامی که آرزومند تندرستی و عافیت است. (ناظم الاطباء). - مژده رسان، مژده آورنده. (ناظم الاطباء). ابلاغ کننده مژده. رسانندۀ نوید. - نامه رسان، رسانندۀ نامه. نامه بَر. بَرَندۀ نامه. در اصطلاح اداری مستخدمی را گویند که عهده دار رساندن نامه های وزارتخانه یا ادارات یا مؤسسات و بنگاههاست. ، وفی. وافی. (منتهی الارب). رسا. بالغ. کامل. - نارسان، نارسا. نابالغ. ناقص. مقابل بالغ و کامل و رسا: گفت من گفتم که عهد آن خسان خام باشد خام و زشت و نارسان. مولوی. ، رسنده. متصل شونده: دگر هرکه یازد به چیز کسان بود خشم ما سوی آنکس رسان. فردوسی. سوم دور بودن ز چیز کسان که دردش بود سوی آنکس رسان. فردوسی. چو دستت به چیز تونبود رسان چه چیز تو باشد چه آن ِ کسان. اسدی. به آشنا و به بیگانه جود اوست رسان اگر سوابق هست و اگر سوابق نیست. سوزنی. رسان بود کرم دست او به دشمن و دوست ندارد آگهی از پایگاهی و سرور. سوزنی. و رجوع به رساندن شود
سنگی است شبیه به خرچنگ، در دوم سرد وقریب القوه به سرطان و جهت جلدی باصره و دمعه نافع است. (تحفۀ حکیم مؤمن) ، رسنی که بر رسغ ستور و جز آن بندند و سپس آنرا به میخ استوار کنند تا رفتن نتواند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
سنگی است شبیه به خرچنگ، در دوم سرد وقریب القوه به سرطان و جهت جلدی باصره و دمعه نافع است. (تحفۀ حکیم مؤمن) ، رسنی که بر رسغ ستور و جز آن بندند و سپس آنرا به میخ استوار کنند تا رفتن نتواند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
نام یکی از دانشمندان مهم حفریات است. در نتیجۀ کاوشهای او در صفحات مجاور دجله و فرات دروازۀ بلوات در آسور پیدا شده که از مفرغ ساخته اند و از حیث صنعت خیلی معروف می باشد و نقاشی های برجسته ای دارد و آنرا به یادگار فتوحات سلم نصر دومین پادشاه آسور ساخته اند. رسام اهل انگلستان بود و بسال 1882 میلادی بعد از حفریات مذکور به انگلستان بازگشت. رجوع به ایران باستان ج 1 ص 53 شود
نام یکی از دانشمندان مهم حفریات است. در نتیجۀ کاوشهای او در صفحات مجاور دجله و فرات دروازۀ بلوات در آسور پیدا شده که از مفرغ ساخته اند و از حیث صنعت خیلی معروف می باشد و نقاشی های برجسته ای دارد و آنرا به یادگار فتوحات سلم نصر دومین پادشاه آسور ساخته اند. رسام اهل انگلستان بود و بسال 1882 میلادی بعد از حفریات مذکور به انگلستان بازگشت. رجوع به ایران باستان ج 1 ص 53 شود
رسم کننده. نقش کننده و نقاش. (ناظم الاطباء). نقاش و مصور، از رسم که به معنی نقش کردن است. (آنندراج) (غیاث اللغات). پیکرنگار: هرچه کردی بدین صفت بهرام بر خورنق نگاشتی رسام. نظامی. ناف خلقش چو کلک رسامان مشک در جیب و لعل در دامان. نظامی. مشو غره بر آن خرگوش زرفام که برخنجر نگارد مرد رسام. نظامی. چو پرداخت رسام آهنگرش به صیقل فروزنده شد گوهرش. نظامی. همه پیکری را بدان سان که هست در او دید رسام گوهرپرست. نظامی. ، کاتب، امضأکننده. (ناظم الاطباء)
رسم کننده. نقش کننده و نقاش. (ناظم الاطباء). نقاش و مصور، از رسم که به معنی نقش کردن است. (آنندراج) (غیاث اللغات). پیکرنگار: هرچه کردی بدین صفت بهرام بر خورنق نگاشتی رسام. نظامی. ناف خلقش چو کلک رسامان مشک در جیب و لعل در دامان. نظامی. مشو غره بر آن خرگوش زرفام که برخنجر نگارد مرد رسام. نظامی. چو پرداخت رسام آهنگرش به صیقل فروزنده شد گوهرش. نظامی. همه پیکری را بدان سان که هست در او دید رسام گوهرپرست. نظامی. ، کاتب، امضأکننده. (ناظم الاطباء)
بیخ سوسن آسمان گونست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ایرسا. بیخ قسمی از سوسن کبود برّی. (تحفۀ حکیم مؤمن، ذیل سوسن). ریشه سوسن آسمان گون. ریشه زنبق کبود، پسر داریوش (بزرگ) از آرتیس تن دختر کوروش. وی در عصر خشایارشا زمانی رئیس میکیان بود. (ایران باستان ص 733). در زمان دیگر فرماندۀ اعراب و حبشیانی که بالای مصر سکنی داشتند. (ایران باستان ص 734) ، پسر ارته باذ که با پدر و دو برادر خود آنگاه که اسکندربگرگان شد، نزد او رفتند. (ایران باستان ص 1641)
بیخ سوسن آسمان گونست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ایرسا. بیخ قسمی از سوسن کبود برّی. (تحفۀ حکیم مؤمن، ذیل سوسن). ریشه سوسن آسمان گون. ریشه زنبق کبود، پسر داریوش (بزرگ) از آرتیس تُن دختر کوروش. وی در عصر خشایارشا زمانی رئیس میکیان بود. (ایران باستان ص 733). در زمان دیگر فرماندۀ اعراب و حبشیانی که بالای مصر سکنی داشتند. (ایران باستان ص 734) ، پسر ارته باذ که با پدر و دو برادر خود آنگاه که اسکندربگرگان شد، نزد او رفتند. (ایران باستان ص 1641)