جدول جو
جدول جو

معنی رزم - جستجوی لغت در جدول جو

رزم
جنگ، نبرد، پیکار، رزمه
تصویری از رزم
تصویر رزم
فرهنگ فارسی عمید
رزم
(رِ زَ)
جمع واژۀ رزمه. (از اقرب الموارد). رجوع به رزمه شود
لغت نامه دهخدا
رزم
(رَ زَ)
رزم. جمع واژۀ رزمه. (ناظم الاطباء). رجوع به رزمه شود، جمع واژۀ رزمه. (ناظم الاطباء). رجوع به رزمه شود
لغت نامه دهخدا
رزم
(تَ مُ)
مردن، گرفتن چیزی را: رزم بالشی ٔ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بانگ کردن اشتر. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر اللغۀ زوزنی) ، بانگ کردن رعد. (مصادر اللغۀ زوزنی) ، یک بار خوردن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) ، غالب آمدن بر حریف و برنشستن بر آن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، به خاک رسیدن بینی و مغلوب شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، فروخفتن شتر: رزم البعیر. (ناظم الاطباء) ، گرد آوردن چیزی را و یا در یک جامه گرد آوردن آنرا: رزم الشی ٔ رزماً. (ناظم الاطباء). گرد آوردن چیزی را در جامه. (از اقرب الموارد) ، رزم الرجل (مجهولاً) ، برجای ماند آن مرد از بیماری. (ناظم الاطباء) ، زادن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
رزم
(رَ)
جنگ. (فرهنگ رشیدی). جنگ ومحاربه و مقاتله. (از شعوری ج 2 ص 10). جنگ و جدال و حرب و نبرد و پیکار. (ناظم الاطباء). نبرد و پیکار. (فرهنگ فارسی معین). جنگ و جدال. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (فرهنگ فارسی معین) (غیاث اللغات) (فرهنگ سروری). جنگ و پیکار و با لفظ برانگیختن و راندن مستعمل. (آنندراج). مخاصمه در میان دو گروه ارتش یا دو گروه مردم. (لغات فرهنگستان). جنگ باشد. (فرهنگ خطی). کارزار. (فرهنگ اوبهی). جنگ. زد و خورد. محاربه. (فرهنگ لغات شاهنامه). آورد. کارزار. پیکار. پرخاش. فرخاش. ناورد. نبرد. وغا. هیجا. جنگ. جدال. جدل. مقابل بزم. (یادداشت مؤلف) :
گر او رفتی بجای حیدر گرد
به رزم شاه گردان عمرو عنتر
نش آهن درع بایستی، نه دلدل
نه سرپایانش بایستی نه مغفر.
دقیقی.
چنین است آغاز و انجام رزم
یکی راست ماتم یکی راست بزم.
فردوسی.
به رزم اندرون کشته بهتر بود
که بر ما یکی بنده مهتر بود.
فردوسی.
شنیدی همه جنگ مازندران
کنون گوش کن رزم هاماوران.
فردوسی.
آری هر آنگهی که سپاهی شود به رزم
ز اول به چند روز بیاید طلایه دار.
منوچهری.
چو بزم خسرو آن رزم وی بدیده بوی
نشاط و تفرش افزونتر از شمار شمار.
بوحنیفۀ اسکافی.
اگررزم گشتاسب یاد آوری
همه رزم رستم بباد آوری.
اسدی.
سرانجام در رزم آن رزمجوی
همه مانده بودند و آسوده اوی.
اسدی.
بشد تافته دل یل رزمجوی
سوی رهزنان رزم راداد روی.
اسدی.
اوست شاهی که چو در رزم کمان کرده بزه
خصم او سست شود گرچه بود سخت کمان.
امیرمعزی.
رزم از پیت بدیدۀ درع و دهان تیر
الماس خورده لعل مصفا گریسته.
خاقانی.
از دلیران سپاهش هر سوار
رزم را الب ارسلان باد از ظفر.
خاقانی.
صلتش بزم خوان هشت بهشت
صولتش رزم هفتخوان ملوک.
خاقانی.
چاکرانت به گه رزم چو خیاطانند
چونکه خیاطنیند ای ملک کشورگیر.
ظهیر فاریابی.
نشسته شاه چون خورشید در بزم
به رامش دل نهاده فارغ از رزم.
نظامی.
مردیش روز رزم نسبت مرد
از برادر به خواهر اندازد.
ثنایی.
- رزم کوفته، کارآزمودۀ رزم. مجرب در پیکار:
زین کن آن رزم کوفته شبدیز
کار بند آن زدوده روئینا.
مسعودسعد.
- رزم و کین، جنگ و دشمنی. جنگ و ستیز:
جهاندار تهمورس پاکدین
بیامد کمربستۀ رزم و کین.
فردوسی.
- علی رزم، که مثل حضرت علی رزم کند. که مانند حضرت علی بجنگد:
مصطفی عزم و علی رزمی که هست
ذوالفقارش پاسبان مملکت.
خاقانی.
، جای رزم و جنگ و جدال. (لغت محلی شوشتر) ، هیزم طعام پختن. (ناظم الاطباء). هیزم. (فرهنگ جهانگیری) (شعوری ج 2 ص 10) (فرهنگ سروری). بزبان خوارزمی هیمه و هیزم را گویند. (انجمن آرا) (از معجم البلدان در کلمه خوارزم) (آنندراج). هیمه و هیزم سوختنی. (لغت محلی شوشتر). بزبان خوارزم هیزم. (فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
رزم
(رَ زِ)
رزم. جمع واژۀ رزمه و رزمه. (ناظم الاطباء). رجوع به رزم و رزمه و رزمه شود
لغت نامه دهخدا
رزم
(رَ)
موضعی است به دیار مراد. (آنندراج) (منتهی الارب) (از معجم البلدان). خوارزم شهری است، گویند اصل آن خوارزم است به اضافت خوار به رزم. و رزم مخفف آن. (آنندراج). و رجوع به خوارزم شود
لغت نامه دهخدا
رزم
جنگ، محاربه و مقاتله، جدال و حرب و نبرد
تصویری از رزم
تصویر رزم
فرهنگ لغت هوشیار
رزم
((رَ))
جنگ، نبرد
تصویری از رزم
تصویر رزم
فرهنگ فارسی معین
رزم
مخاصمه
تصویری از رزم
تصویر رزم
فرهنگ واژه فارسی سره
رزم
آرزم، پیکار، جدال، جنگ، حرب، کارزار، مبارزه، محاربه، مصاف، ناورد، نبرد، وغا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رزم
به کار و حرکت درحال پیشرفت گویند
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رزمه
تصویر رزمه
بقچۀ لباس، بستۀ رخت، پشتوارۀ جامه، لنگۀ بارقماش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برزم
تصویر برزم
ناز، کرشمه
فرهنگ فارسی عمید
(حَ زَ)
نامی از نامهای مردان عرب، از جمله پدر اغلب کلبی شاعر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ زَ)
قصبۀ کوچکی است به جزیره ای میان ماردین و دنیسر از اعمال جزیره و بیشتر مردم آن ارامنه هستند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
موضعی است در دودانگۀ هزارجریب. (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 122)
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ)
ناز و ادا. ناز و کرشمه. (برهان) (فرهنگ منظومه) (انجمن آرا) (آنندراج) :
هست برزم کرشمه بالا اسب
ده هزار است بیور اینجا اسب.
(از صاحب فرهنگ منظومه)
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ / بَ رَ)
نام قلعه ای برکنار آمو. برزم، صاحب برهان این کلمه را بر وزن گریم گوید ولی از بیت ذیل سوزنی مستفاد میشود که برزم. بر وزن طرشت است. (یادداشت مؤلف) :
امیر خوارزم عبدالملک بن هرثمه با وی (با شریک بن شیخ) تبعت کرد و اتفاق کردند و امیر برزم مخلدبن حسین با وی بیعت کرد. (تاریخ بخارا ص 74).
فزع بیلک بلغاری کرکس پرتو
پرتو آب به خوارزم برآرد ز برزم.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(تَ مُ)
سرد گردیدن زمستان: رزم الشتاء رزمه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) ، بر جای ماندن مرداز بیماری: رزم الرجل (مجهولاً). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ زَ مَ)
آواز شتر ماده. (دهار). آوازۀ ماده شتر از حلق در پیش بچۀ خود مانند ناله بدون آنکه دهان را گشاید و آن از حنین آهسته تر است. و در مثل: لا خیر فی رزمه لا دره فیها، در حق کسی گویند که وعده کند و بجای نیاورد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، رزمهالسباع، آواز ددان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، آواز رعد. (دهار) ، آواز کودک. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ مَ)
یک بار خوردن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، یک بار در روز خوردن مانند وجبه. (از اقرب الموارد). اکل الرزمه، در روز یک بار طعام خوردن. (ناظم الاطباء). مؤلف نشوء اللغه تحت عنوان ’اجتماع القلب و الابدال فی الکلمه الواحده او اجتماع قلبین فیها او ابدالین فیها’ آرد: الوجبه و البزمه و الازمه و الرزمه و الوجمه و الوزمه و هی الاکله الواحده فی الیوم. (نشوء اللغه ص 20). و رجوع به مترادفات کلمه شود، پرونده: الترزیم، پرونده ای کردن جامه ها. (یادداشت مؤلف) ، رزمه در هر دو معنی. ج، رزم، رزم. (ناظم الاطباء). پشتوارۀ جامه. (منتهی الارب) (آنندراج). پشتواره. (دهار). رجوع به رزمه شود، ضرب شدید. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به رزمه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ مَ / مِ)
رزمه. بقچۀ بزرگ. (فرهنگ خطی). بوقچۀرخت. (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (غیاث اللغات) (از برهان). بستۀ قماش. (آنندراج) (از شعوری ج 2 ص 15). بقچه. (یادداشت مؤلف). بلغنده. (دهار) (یادداشت مؤلف) :
زایر کز آنجا بازگردد برد
دیبا به تخت و رزمه و زر به من.
فرخی.
با جامۀ زری زرد چون شنبلید
با رزمۀ سیمی پاک چون نسترن.
فرخی.
صد و سی هزار از خز و پرنیان
دوصد رزمه، نوحلۀ چینیان.
اسدی.
کهسار که چون رزمۀ بزاز بد اکنون
گر بنگری از کلبۀ نداف ندانیش.
ناصرخسرو.
ز لاله باغ همه پر ز رزمۀ حله
ز سبزه باغ همه پر ز تودۀ مینا.
مسعودسعد.
اگر پیش از دارو خوردن کاری کند با رنج، چون چیزی گران فرا بار نهادن یا رزمه بستن و گشادن یا لختی ریاضت قوی کردن... مقصود تمامترحاصل شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
فراش صنع و قدرت او گسترد بساط
از حزمه حزمه حله و از رزمه رزمه رش.
سوزنی.
گر همه یک بدره زر بودت و یک رزمه ثیاب.
انوری (از آنندراج).
از رزمه رزمه اطلس و از کیسه کیسه سیم
دستم سمنستان و برم لاله زار کرد.
خاقانی.
ز بوی زلفش با باد بیضۀ عنبر
ز نقش رویش در آب رزمۀ دیبا.
؟ (از فرهنگ خطی).
فایق که روی رزمه و طراز حله و عمده حمله بود در اثناء آن حال فروشد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 177).
رومی و زنگیش چو صبح دورنگ
رزمۀ روم داد و بزمۀ زنگ.
نظامی.
زنی بیامد و مرا بگرفت که رزمۀ جامۀ من برده ای نگاه کردند کنیزکی می آمد و رزمۀ جامه می آورد. (تذکره الاولیاء عطار). از برقه وموصل و بغداد هر سال هزار و اند رزمه ابریشم فرستاده بیاوردی. (تاریخ طبرستان).
کهنه پیرایان صنع از بهر نوعهدان باغ
رزمه ها از کارگاه روم و ششتر بسته اند.
؟ (از ترجمه محاسن اصفهان).
، یک لنگه بار و اسباب قماش. (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر). لنگه یعنی یک عدل بار. (فرهنگ خطی). یک لنگه بار و اسباب قماش را نیز گفته اند و بعضی گویند این لغت عربی است و به کسر اول است. (برهان) :
صد رزمۀ فضل بار بسته
یک مشتریم نه پیش دکان.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(رِ مَ)
رزمه. پشتوارۀ جامه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه در یک جامۀ استوار و فراهم کرده شود. (از اقرب الموارد) ، ضرب شدید. ج، رزم، رزم. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
شاعر صاحب دیوان. نام او گرگین بیگ پسر سیاوش سلطان است. شرح حال وی در تذکرۀ نصرآبادی (ج 2 ص 43) آمده است. نسخۀ دیوان وی در بنگاله بدست می آید. (از الذریعه ج 9 بخش 2). رجوع به تذکرۀ نصرآبادی ج 2 ص 43 شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
جنگجو. جنگاور. حربی. (فرهنگ فارسی معین). جنگی. منسوب به رزم. اهل رزم. (یادداشت مؤلف). رزمجو:
چنگ است پای بسته سرافکنده خشک تن
چون رزمیی که گوشت ز احشا برافکند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
پشتواره ای جامه پلونده بلغنده (بقچه) هدایت در فرهنگ ناصری می نویسد: (رزمه فارسی است در لغت عربی نیز آورده اند) بوقچه رخت بسته لباس، لنگه بار قماش و اثاثه پشتواره. یا روی رزمه اصطلاحی است که در مورد تفوق و رجحان کسی بر دیگری استعمال شود (نسائم الاسحار 183 ببعد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزمی
تصویر رزمی
جنگجوی جنگاور حربی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرزم
تصویر آرزم
جنگ، کارزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جرزم
تصویر جرزم
نان خشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزمی
تصویر رزمی
((رَ))
جنگجوی، نام عمومی نوعی ورزش شامل، کاراته، تکواندو، کونک فو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رزمه
تصویر رزمه
((رَ مِ))
بقچه لباس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آرزم
تصویر آرزم
((رَ))
رزم، جنگ
فرهنگ فارسی معین
جنگی، حربی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رسمی بومی محلی، نوعی پنبه با غوزه های کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی