جدول جو
جدول جو

معنی رزانت - جستجوی لغت در جدول جو

رزانت
باوقار بودن، سنگین بودن، آهستگی و وقار
تصویری از رزانت
تصویر رزانت
فرهنگ فارسی عمید
رزانت
(رَ نَ)
رزانه. آهستگی و گرانباری و سنگینی. (ناظم الاطباء). آهستگی و گرانباری. (غیاث اللغات) (بحر الجواهر). آهستگی. (از کشاف زمخشری). سنگینی. آهستگی. (فرهنگ فارسی معین)، آرمیدگی و استواری و وقار. (ناظم الاطباء). سنجیدگی و ثابت قدمی. آرمیدگی و استواری. (غیاث اللغات). استحکام. وقار. متانت. (یادداشت مؤلف). بردبار و صاحب وقار شدن. (فرهنگ نظام). باوقار بودن.سنگین بودن. وقار. (فرهنگ فارسی معین) :
کوه است بارزانت و نار است باعلو
باد است باسیاست و آب است باصفا.
مسعودسعد.
چون کاری آغاز کند (شیر) ... در تقریر فواید و منافع آن مبالغت کنم تا شادی او به متانت رأی و رزانت عقل خویش بیفزاید. (کلیله و دمنه). از حصافت عقل و رزانت رأی و نیت صافی و مکرمت وافی ناصرالدین همین توقع داریم که خانه یکی داند و طریق مجانبت یکسو نهد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 242)، خردمندی. (از کشاف زمخشری) :
قابل و لاحق رزانت او
مهبط وحی حق امانت او.
سنایی
لغت نامه دهخدا
رزانت
آهستگی و گرانباری و سنگینی، با وقار شدن
تصویری از رزانت
تصویر رزانت
فرهنگ لغت هوشیار
رزانت
((رَ نَ))
باوقار بودن، سنگین بودن
تصویری از رزانت
تصویر رزانت
فرهنگ فارسی معین
رزانت
استواری، سنگینی، معقولی، وقار، وقر
متضاد: سبکی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رزان
تصویر رزان
(دخترانه)
زن باوقار، بانوی متین، خانم محترم، درخت انگور، (فتحه ر) صفت فاعلی از رزیدن به معنای رنگ کردن، جمع رز است اما غالباً به عنوان مفرد بکار میرود به معنای تاکستان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رصانت
تصویر رصانت
محکم شدن، استوار شدن، استواری عقل،
استواری، محکمی، استحکام، محکم کاری، استقامت، ثبات، اطمینان، پایداری، استحکام، صلابت، قوام، تأثّل، ثقابت، اتقان، اشتداد، رستی، جزالت، ثبوت
فرهنگ فارسی عمید
(رَ نَ)
رکانه. سکونت به. اطمینان به. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ نَ)
آهستگی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ترجمان القرآن چ دبیرسیاقی ص 51). وقار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رزانت. رجوع به رزانت شود
لغت نامه دهخدا
(رَ نَ)
استواری و محکمی. (غیاث اللغات از صراح اللغه و منتخب اللغه). رجوع به رزانت شود
لغت نامه دهخدا
(رَ نَ)
رصانه. قوت و محکمی و استواری. (یادداشت مؤلف) : از نواحی و اقطار و هند درختی چند بیاورند در رزانت و رصانت متقارب و در سخاوت و متانت متناسب. (از ترجمه تاریخ یمینی ص 421). و رجوع به رصانه شود
لغت نامه دهخدا
(حُ نَ)
رجوع به حزانه شود
لغت نامه دهخدا
شهری است که مرکز جزیره زانت بشمار میرود و بر ساحل شرقی بندر امین واقع است و در سال 1887 مرکز رئیس اسقفهای کاتولیک ایطالیا و جمعیت آن 20هزار بوده است، (از دائره المعارف بستانی)، مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: زانت اسکله ای است پرجنب و جوش در ساحل شرقی جزیره زانت - انتهی، مؤلف ملحقات المنجد آرد: لنگرگاه زانت مرکز جزیره زانت و دارای 220000 تن جمعیت است، (از ملحقات المنجد)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
مخفف ریزان. ریزنده. (ناظم الاطباء). صیغۀ فاعل از ریختن به معنی ریزنده. (از شعوری ج 2 ص 12) :
کاندران خشک بیابان تو رزان چشمۀ حیوان
دو هزاران گل خندان ز دل خار برآید.
مولوی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
جمع واژۀ رزین. (ناظم الاطباء). رجوع به رزین شود، جمع واژۀ رزینه. (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ رزن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به رزن شود، جمع واژۀ رزنه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). رجوع به رزنه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نعت فاعلی از رزیدن. رنگ کننده. (آنندراج). و رجوع به رز ورنگرز شود، رنگین. الوان:
آن برگ رزان بین که برآن شاخ رزان است
گویی به مثل پیرهن رنگرزان است.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(رَ)
زن باوقار. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زن باوقار و باعفت. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
گویا نام یکی از دروازه های طابران یا طبران مرکز طوس بوده است. در چهارمقاله آمده: جنازه فردوسی به دروازۀ رزان بیرون همی بردند در آن حال مذکری بود در طبران تعصب کرد و گفت من رها نکنم تا جنازه در گورستان مسلمانان برند که او رافضی بود. (چهارمقاله چ خاور ص 43)
نام ناحیه ای بوده در کوههای غور میان هرات و بصره. ابوالفضل بیهقی گوید: و امیر از آنجا حرکت سوی ناحیت رزان کرد و مردم رزان چون خبر این حصار بدیشان رسیده بود بیشتری بگریخته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 111). و رجوع به ص 116 چ فیاض شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
جمع واژۀ رز. (ناظم الاطباء) (آنندراج). درخت انگور. (شعوری ج 2 ص 12). و غالباً بجای مفرد بکار رود:
آن برگ رزان است که بر شاخ رزان است
گویی بمثل پیرهن رنگرزان است.
منوچهری.
شد از بیم رخها به رنگ رزان
سر تیغ چون دست وشّی رزان.
اسدی.
خزان بد گه برگ ریز رزان
جهان سبز بیرم، بزردی رزان.
اسدی.
بهمن کنون زرگر شود
برگ رزان چون زر شود.
ناصرخسرو.
هرکه در دهر کشد سر ز تو چون شاخ رزان
پایمال ستم و غصه شود چون انگور.
سلمان ساوجی.
، تاکستانها. موستانها. باغهای انگور: نشابوریان بر رزان و باغها میشدند و مردان ریش میگرفتند و بیرون میکشیدند و سرشان میبریدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436). از صعبی هزیمت و بیم نشابوریان که از جان خود بترسیدندی و در آن رزان و باغها خود را افکندند و سلاحها بینداخته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436).
وقت خزان به یاد رزان شد دلم فراخ
وقت بهار شاد به سبزه و گیا شدم.
ناصرخسرو.
حرف چبود تا تو اندیشی از آن
صوت چبود خار دیوار رزان.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(تَ کاف ف)
صاحب وقار گردیدن. (از اقرب الموارد). بردبار و صاحب وقار گردیدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). باآرام شدن. (مصادر اللغۀ زوزنی). آهسته شدن. (دهار)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رزان
تصویر رزان
درخت انگور
فرهنگ لغت هوشیار
سخت بیخی سخت بیخی درخت از باد است گنج پرزر ملک آباد است (سنائی حدیقه)، بردباری، سنگینی آهستگی، گرانباری گرانمایگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکانت
تصویر رکانت
استوار شدن، با وقار بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رصانت
تصویر رصانت
قوت و محکمی و استواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رضانت
تصویر رضانت
استواری و محکمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رانت
تصویر رانت
درآمدی که از فرصت ها و موقعیت های برتر به دست آمده باشد، ثروت حاصل از کار غیرتولیدی و بادآورده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رصانت
تصویر رصانت
((رَ نَ))
محکم بودن، استواری
فرهنگ فارسی معین
از توابع دهستان بیرون بشم چالوس، نام مرتعی در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی