جدول جو
جدول جو

معنی رزاغ - جستجوی لغت در جدول جو

رزاغ
(رِ)
جمع واژۀ رزغه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ رزغه، به معنی گلزار و لایستان. (آنندراج). رجوع به رزغه شود
لغت نامه دهخدا
رزاغ
جمع رزغه، لایستان ها گلزارها
تصویری از رزاغ
تصویر رزاغ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رزاق
تصویر رزاق
(پسرانه)
روزی دهنده، از نامهای خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رزان
تصویر رزان
(دخترانه)
زن باوقار، بانوی متین، خانم محترم، درخت انگور، (فتحه ر) صفت فاعلی از رزیدن به معنای رنگ کردن، جمع رز است اما غالباً به عنوان مفرد بکار میرود به معنای تاکستان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رزاق
تصویر رزاق
رزق دهنده، روزی دهنده، روزی رساننده، از نام ها و صفات خدای تعالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رزاز
تصویر رزاز
برنج فروش
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
زن باوقار. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زن باوقار و باعفت. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
نام جایگاهی است. (از معجم البلدان). موضعی است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَزْ زا)
فصاد. (شرفنامۀ منیری). فصدکننده. رگ زن:
قطرۀ خون از او بصد نشتر
برنیارد ز لاغری بزاغ.
کمال الدین اسماعیل (از شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
نام موضعی. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَبْ بُ)
مصدر به معنی مراسغه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به مراسغه شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
رسنی که بدان ستور را بندند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). رساغ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به رساغ شود
لغت نامه دهخدا
(رَوْ وا)
نام پدر احمد ایدعانی مصری محدث است. (از تاج العروس) (منتهی الارب). محدثان در تاریخ اسلام به عنوان پیشگامان علم حدیث شناخته می شوند که در زمینه تشخیص احادیث صحیح از غیرصحیح، به تبحر رسیدند. این افراد با دقت فراوان در مورد اسناد روایات، ویژگی های راویان و شرایط نقل حدیث تحقیق می کردند تا از تحریف و اشتباهات جلوگیری کنند. مهم ترین ویژگی یک محدث این است که توانایی تحلیل دقیق احادیث را داشته باشد و با رعایت معیارهای علمی، روایت های صحیح را از ضعیف تمییز دهد.
نام پدر سلیمان خشنی محدث است. (از تاج العروس) (منتهی الارب). محدث در نظر مسلمانان به عنوان یک فرد متخصص در علم حدیث شناخته می شود که تلاش دارد تا روایات پیامبر اسلام را بدون کم و کاست به نسل های بعدی منتقل کند. این افراد با بهره گیری از دانش رجال و درایه حدیث، توانایی تشخیص صحت احادیث را دارند و در صورت صحت، این احادیث را ثبت و نقل می کنند تا از تحریف یا تغییر در سنت نبوی جلوگیری شود.
ابن عبدالملک بن قیس. از قبیلۀ تجیب است. (از تاج العروس) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رُمْ ما)
موضعی است که رماع نیز گویند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
سنگی است شبیه به خرچنگ، در دوم سرد وقریب القوه به سرطان و جهت جلدی باصره و دمعه نافع است. (تحفۀ حکیم مؤمن) ، رسنی که بر رسغ ستور و جز آن بندند و سپس آنرا به میخ استوار کنند تا رفتن نتواند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
پویه. (منتهی الارب) (آنندراج). اسم است از مصدرروغ و روغان. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه). رجوع به روغ و روغان شود، فراوانی. خصب. (از معجم متن اللغه). ریاغ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). رجوع به ریاغ شود
لغت نامه دهخدا
ارزانی، فراخی، (منتهی الارب)، ارزانی، فراخی، بسیاری مأکولات، (ناظم الاطباء)،
سیل، بدل اسم است روغ را، (ناظم الاطباء)، سیلان، اسم است روغ را، (منتهی الارب)، خاک، و گویند خاک کوبیده و نرم، (از اقرب الموارد)، رجوع به روغ شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
مخفف ریزان. ریزنده. (ناظم الاطباء). صیغۀ فاعل از ریختن به معنی ریزنده. (از شعوری ج 2 ص 12) :
کاندران خشک بیابان تو رزان چشمۀ حیوان
دو هزاران گل خندان ز دل خار برآید.
مولوی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
جمع واژۀ رزین. (ناظم الاطباء). رجوع به رزین شود، جمع واژۀ رزینه. (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ رزن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به رزن شود، جمع واژۀ رزنه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). رجوع به رزنه شود
لغت نامه دهخدا
(کِ رِ مَ / مِ)
ارزاغ ریح، نم آوردن باد سرد. (منتهی الأرب).
لغت نامه دهخدا
(بِ)
برزغ. برزوغ. جوان تمام گوشت. (منتهی الارب). جوان تمام رسیده. (آنندراج). و رجوع به برزغ و برزوغ شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نعت فاعلی از رزیدن. رنگ کننده. (آنندراج). و رجوع به رز ورنگرز شود، رنگین. الوان:
آن برگ رزان بین که برآن شاخ رزان است
گویی به مثل پیرهن رنگرزان است.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(کُ)
گیاهی است که آن را و چوب آن را بر بازوی فرود آمده و استخوان از جای بدر رفته بندند و عربان اشق خوانند. (برهان) (آنندراج). گیاهی است که صمغ آن را اشق خوانند. (ناظم الاطباء). اوشه. (تحفه ذیل اشق). کزغ. رجوع به اشق و کزغ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از رساغ
تصویر رساغ
ستور بند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رواغ
تصویر رواغ
پویه، ترفند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفاغ
تصویر رفاغ
فراخزیستی بهزیستی خوشگذرانی فراخی، خوشگذرانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزاخ
تصویر رزاخ
ماندگی تکیدگی لاغری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزاز
تصویر رزاز
برنجکوب، برنجفروش سرب برنج کوب، برنج فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزاق
تصویر رزاق
پیدا کننده روزی و دهنده آن، روزی بخش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزام
تصویر رزام
درشت اندام: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزان
تصویر رزان
درخت انگور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارزاغ
تصویر ارزاغ
گلناکی، گلناک شدن زمین، خوارداشت، آک نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزاق
تصویر رزاق
((رَ زّ))
روزی دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رفاغ
تصویر رفاغ
((رَ))
فراخی، خوشگذرانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رزاز
تصویر رزاز
((رَ زّ))
برنج کوب، برنج فروش
فرهنگ فارسی معین