نام دیهی در نسا، و آنرا ریان نیز گویند. (یادداشت مؤلف). قریه ای است در نواحی نسا. (از معجم البلدان). دهی است به نیشابور. (منتهی الارب). رجوع به ریان شود
نام دیهی در نسا، و آنرا ریان نیز گویند. (یادداشت مؤلف). قریه ای است در نواحی نسا. (از معجم البلدان). دهی است به نیشابور. (منتهی الارب). رجوع به ریان شود
زن باوقار، بانوی متین، خانم محترم، درخت انگور، (فتحه ر) صفت فاعلی از رزیدن به معنای رنگ کردن، جمع رز است اما غالباً به عنوان مفرد بکار میرود به معنای تاکستان
زن باوقار، بانوی متین، خانم محترم، درخت انگور، (فتحه ر) صفت فاعلی از رزیدن به معنای رنگ کردن، جمع رز است اما غالباً به عنوان مفرد بکار میرود به معنای تاکستان
در حال جریان، جاری، برای مثال یکی جویبار است و آب روان / ز دیدار او تازه گردد روان (فردوسی - ۲/۴۲۶) آنکه راه می رود، رونده، کنایه از ملایم و آرام، کنایه از حفظ، از بر، بلد، به آرامی و نرمی مثلاً چرخش روان می چرخید، کنایه از دارای نفوذ، فرمانبرداری شده مثلاً حکم روان، کنایه از ویژگی شعر یا سخنی که در آن تعقید و تکلف نباشد، سلیس جان، روح حیوانی، برای مثال شبانگه کارد بر حلقش بمالید / روان گوسفند از وی بنالید (سعدی - ۱۰۰)، جان و روان یکی ست به نزدیک فیلسوف / ورچه ز راه نام دو آید روان و جان (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۹) در فلسفه نفس ناطقه روان داشتن: روان کردن، کنایه از جاری ساختن حکم، نافذ کردن، برای مثال بخواه جان و دل بنده و روان بستان / که حکم بر سر آزادگان روان داری (حافظ - ۸۸۸) روان ساختن: روان کردن، جاری کردن، جریان دادن، روانه کردن روان شدن: جاری شدن، جریان پیدا کردن، کنایه از فراگرفتن و ازبر شدن درس، روانه شدن، رفتن، به راه افتادن، راه افتادن برای مثال زخون چندان روان شد جوی درجوی / که خون می رفت و سر می برد چون گوی (نظامی۲ - ۱۸۹) روان گشتن: جاری شدن، جریان پیدا کردن، کنایه از فراگرفتن و ازبر شدن درس، روانه شدن، رفتن، به راه افتادن، راه افتادن، روان شدن روان کردن: روان گردانیدن، روان ساختن، جاری کردن، جریان دادن، کنایه از ازبر کردن درس یا مطلبی، کنایه از رواج دادن، روغن زدن و نرم کردن، روانه کردن، گسیل داشتن، فرستادن، به راه انداختن برای مثال ما طفل مکتبیم و بود گریه درس ما / ای دل بکوش تا سبق خود روان کنیم (ابوالقاسم فندرسکی)
در حال جریان، جاری، برای مِثال یکی جویبار است و آب روان / ز دیدار او تازه گردد روان (فردوسی - ۲/۴۲۶) آنکه راه می رود، رونده، کنایه از ملایم و آرام، کنایه از حفظ، از بر، بَلَد، به آرامی و نرمی مثلاً چرخش روان می چرخید، کنایه از دارای نفوذ، فرمانبرداری شده مثلاً حکم روان، کنایه از ویژگی شعر یا سخنی که در آن تعقید و تکلف نباشد، سلیس جان، روح حیوانی، برای مِثال شبانگه کارد بر حلقش بمالید / روان گوسفند از وی بنالید (سعدی - ۱۰۰)، جان و روان یکی ست به نزدیک فیلسوف / ورچه ز راه نام دو آید روان و جان (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۹) در فلسفه نفس ناطقه رَوان داشتن: رَوان کردن، کنایه از جاری ساختن حکم، نافذ کردن، برای مِثال بخواه جان و دل بنده و روان بستان / که حکم بر سر آزادگان روان داری (حافظ - ۸۸۸) رَوان ساختن: روان کردن، جاری کردن، جریان دادن، روانه کردن رَوان شدن: جاری شدن، جریان پیدا کردن، کنایه از فراگرفتن و ازبر شدن درس، روانه شدن، رفتن، به راه افتادن، راه افتادن برای مِثال زخون چندان روان شد جوی درجوی / که خون می رفت و سر می برد چون گوی (نظامی۲ - ۱۸۹) روان گشتن: جاری شدن، جریان پیدا کردن، کنایه از فراگرفتن و ازبر شدن درس، روانه شدن، رفتن، به راه افتادن، راه افتادن، رَوان شدن رَوان کردن: روان گردانیدن، روان ساختن، جاری کردن، جریان دادن، کنایه از ازبر کردن درس یا مطلبی، کنایه از رواج دادن، روغن زدن و نرم کردن، روانه کردن، گسیل داشتن، فرستادن، به راه انداختن برای مِثال ما طفل مکتبیم و بُوَد گریه درس ما / ای دل بکوش تا سبق خود روان کنیم (ابوالقاسم فندرسکی)